به چشمهای آدمها نگاه میکنم؛ چشمهای قهوهای یا سبز، عسلی یا سیاه، آبی یا گهگاه خاکستری. چشمهایی میبینم که تازه خود را کشف کردهاند و فریادش میزنند. در چشمها غرور میبینم، بر فراز کوهها بر باد تکیه داده. جاهطلبی و شور که هیچ سرزمینی دور از دسترس نیست. شک میبینم، ایستاده بر آستانه پلهای گذشته. اشکهای ریخته بر وعدههای پوچ و امیدهای شکسته. افسوس میخوانم، بر گذشتهای از دست رفته و آیندهای سوخته. تلخی میبینم که جز رنج چیزی نبوده و نخواهد بود. تسلیم که جز نسیان گریزی نیست. نیرنگی میبینم که به آن تن داده شده، نکند رنج هستی به چشم نامحرم بیاید.
ميرزا جان يعني اصلا شادي نمي بيني؟رضايت ؟ لبخند يا خنده اي فرو داده شده؟
وحشی دشت معاصی را دو روزی وا رهید
تا کجا خواهد رمید؟
آخر شکار رحمت است.
چقدر این چشمها برام آشناست. شاید هر روز تو آینه یا تو چهره دور و بریام میبینم.
شاید واقعا حال روز ماست، ما مردم ایران، خصوصا تو این ایام...
شاید.