هر روز صبح می‌روم لب رودخانه. بعضی روزها آب پر سر و صدا رد می‌شود، بعضی روزها نرم. هر بار می‌خواهم دست به آب بزنم رودخانه با عصبانیت دستم را پس می‌زند. همین روزهاست ول کنم. گمانم طرحی از خودم را این ور آن ور می‌برم. انگار فقط هاشور خورده‌ام. ردیف کتاب‌های عبری طبقه‌ی ششم را بهت زده نگاه می‌کنم و منتظر می‌شوم غروب شود. هر شب دلم می‌‌خواهد وقت رفتن چراغ‌های کتابخانه را خاموش کنم و برم. انگار دلم می‌خواد دنیایی را ببندم و بروم.


نظرات:

نشانی ام عوض نشده، هنوز در همین خانه ام ، فقط دیگر، زندگی نمی کنم


آرزوي دست نيافتني اين روزهاي من
...


:(


حرفهاي تو، چشمه هاي زلال شب اند.راه خودشون و ميرن...و حواسشون نيست كه چه زيبايند.



صفحه‌ی اول