اگر من موفق شوم آن چیزی که باید بگویم را بگویم راضی از این دنیا می‌روم. البته این گمانم زیادی کلی شد. سه روز شد که دارم در دابلین می‌گردم و چیزی ننوشتم و حالا باید یک‌جا و هر چه یادم بیاید بنویسم. اول اینکه اینجا این طور نیست که قاره‌ی دیگری است. یعنی من نمی‌دانم چرا خیال می‌کردم دابلین جای عجیبی است. لابد تقصیر جویس است. خیلی شبیه بریتانیا است. خب عجیب هم نیست. تا همین اواخر جزو ممالک محروسه ملکه بوده‌اند. در و دیوار شهر به چشم من توریست خیلی فرقی با لندن ندارد، کمی یا کمی بیشتر از کمی ساده‌تر و جمع و جورتر. خانه‌های اعیانی‌شان پر گچ‌بری است، اصلاً عاشق گچ‌بری بودند به شکل فاجعه‌ای. آسمان‌خراش ندارند گمانم البته. یعنی من ندیدم. دیروز بالای کارخانه‌ی آبجوسازی هم نگاهی انداختم و ندیدم. لابد لازم نداشتند. شهر تمیز و مرتب است. همه‌چیز سرجایش است جز بعضی چیزهای غریب. امروز برای خرد کردن یک پانصد یورویی فرستادندم بانک مرکزی‌شان. هیچ بانک و هتل و صرافی قبولش نکرد. انگار نه انگار واحد پولشان است ناسلامتی. انتظار داشتم بگویند باید با وزیر خزانه‌داری ملاقات کنی و آقا از میز کشویش ده تا پنجاه یورویی بشمارد بدهد بهم.

لهجه‌شان هم هنوز عالی است. یعنی عادت نکردم. اگر شمرده حرف بزنند خوب در جریانم. ولی با همدیگر که صحبت می‌کنند واقعاً سر در نمی‌آورم چی شد. قسمت‌های زیادی از کلمات را می‌خورند. امروز زنگ زده بودم یک جایی در غرب ایرلند که ببینم کشتی‌هایشان به سمت یک جزیره‌ای کی راه می‌افتد. طرف دو بار گفت و هیچ نفهمیدم. دفعه سوم به جای اینکه شمرده‌تر بگوید صدایش را بلندتر کرد و گفت کشتی نداریم، دریا فاکینگ طوفانی است. حسابی خندیدم.
حالا اگر بخواهیم قدم به قدم طبق روال گشتنم پیش برویم، باید عرض شود یک کالج ترینیتی دارند که مهم است قدیمی و شبیه آکسفورد و غیره. در این کالج یکی از این توپ‌ها هم داشتند (گمانم این سوی یا چهارمی بود که دیدم) و از همه مهمتر کتاب کِلز هم بود. من از وقتی کارتونش را دیده بودم دلم می‌خواست خود کتاب را ببینم و تصادفی معلوم شد اینجاست. میراث ملی‌شان است، مثل شاهنامه‌‌ی طهماسب ما. کتاب کلز همان انجیل است که طبق رسوم آن هزار سال قبل تذهیب شده است. بسیار خوشگل و ظریف و غیره بودند کارها و مشعوف شدیم. یک برج‌هایی توی همان بود که گمانم در دو سه روز آینده یکی‌شان را گیر بندازم. یک سالن دراز کتاب‌های قدیمی هم داشتند که کتاب‌ها را نه بر اساس اسم یا نویسنده، بلکه بر اساس سایز مرتب کرده بودند. خودشان اعتراف کردند این طوری خوشگل‌تر است.
یک سری موزه دیدم که از حوصله خودم خارج است، چه برسد به شما. خلاصه‌اش این می‌شود که دابلین را وایکینگ‌ها پایه گذاری کردند. یعنی یک سری سِلت (یا کِلت) بودند اینجا و بعد این‌ها آمدند و ادغام شدند. بعد سنت پاتریک آمده همه‌شان را مسیحی کرده (این سنت پاتریک قدیس حامی‌شان است و روزش همانی است که همه‌جا رژه‌ی سبز می‌روند) و بعد یک مدتی بودند تا انگلیسی‌ها آمدند و تا این اواخر که بالاخره مستقل شدند. اوایل قرن بیست یک بار قرار بوده شورشی بشود و پانصد نفر چند ساختمان مهم دابلین (من جمله پست مرکزی) را گرفتند و چون ناهماهنگی‌هایی پیش آمده شورش شکست خورده و سردمداران‌شان مجروح مجروح اعدام شدند. به ملت هم برخورده و مقدمه‌ای شده برای قیام‌های استقلال. آن رهبران مجروح و معدوم (منظور اعدام شده) الان شهید هستند و از هر سه خیابان دابلین چهارتایش به اسم اینهاست. آمدم بگویم در موزه از سلت‌ها خرت و پرت دیدم تا اداره پست رسیدم. خرت و پرت‌هایشان طلا بود. این همه طلا یک‌جا ندیده بودم. راضیم ازشان. دستبند و گوشواره و هزار خرت و پرت. برمی‌داشتند این‌ها را در باتلاق‌ها می‌انداختند و هر از گاهی خودشان هم می‌افتادند تویشان. باتلاق‌های ایرلند هم خشک شدند ولی این‌ها را شیک نگه داشتند. تو موزه جسدهایشان را گذاشته بودند انگار مومیایی. یک اشتهایی ازم کور شد.
حالا که در تاریخ و سیاست بودیم عرض شود یکی شان مفصل برایم از دعوای ایرلند شمالی گفت و نظرش این بود که وضع آنقدری هم که به نظر می‌رسد باثبات نیست. می‌گوید مردم جمهوری ایرلند دوست دارند با ایرلند شمالی یکی شوند ولی آن بالایی‌ها دو دسته‌اند و زور هیچ کس به آن یکی نمی‌چربد هنوز. این حزب آزادی بخش شین‌فن که اسمش برای من یعنی مبارزه و رویا و غیره گمانم الان دولت این ایرلند را دارد و دیروز یک پلاکارد دیدم که نوشته بود سیاست‌های ریاضتی (اقتصادی) به دردی نمی‌خورند، خیلی زمینی.
بی‌دلیل یاد زبان قدیمی اینها افتادم الان. زبان این حضرات از عهد بوق گِیلیک بوده. بعد انگلیسی‌ها این را بهشان فراموشاندند (خودشان هم بی‌تقصیر نبودند) و زبان تقریباً مرده بوده. حالا زنده‌اش کردند. نسل قدیم قدیم یک مقداری بلد است حرف بزند. نسل وسط به زور می‌خواندش. به نسل تازه در مدرسه دارند یاد می‌دهند. به خصوص این اواخر زیاد مهاجر داشتند و غیرت ملی‌شان بیشتر عود کرده و زبان را بیشتر پاس می‌دارند. من هنوز نشنیدمش ولی تابلوها اول به گیلیک است و بعدش به انگلیسی. گیلیک هم به هیچ‌چیز شبیه نیست. مثلاً دابلیو تنهایی یک کلمه است. این مهاجرهایشان بیشتر از اروپای شرقی و به خصوص لهستان آمدند. در محله بار و رستوران‌هایشان شب شنبه بیشتر لهستانی می‌شنیدم تا انگلیسی. به شکل بی‌موردی یک رستوران ایرانی هم دیدم که خودش را شبیه رستوران عربی‌ها کرده بود بیشتر.
یک نظم دهنده برای این نوشته استخدام می‌شود. این چند روز هم سرد بود و هم رگبار داشت. می‌شود اروپایتان را یک کم گرم کنید؟ پارک هم زیاد دارند و رفتم و خب مثل همه‌شان سبز بود و اردک داشت. یک قلعه دارند از زمان نورمان‌ها (این‌ها بعد از وایکینگ‌ها از فرانسه آمدند، در قسمت تاریخی فوق جاسازی شود) که بعداً حاکم انگلیسی‌نشین بوده و الان کاخ ریاست جمهوری است گمانم (یا نخست وزیر یا بالاخره یک آدم مهم). از در و دیوار برآمد که توسری خور بودند. یعنی همه‌جا علاوه بر نشان‌ انگلیسی‌ها که می‌شود شیر، نشان اسکاتلندی‌ها که می‌شود تک‌شاخ هم بود، همیشه هم یک جوری مسلط بر نشان این‌ها که ساز چنگ است. زیاد داخل آدم حساب‌شان نمی‌کردند گمانم، کاخ‌شان هم خیلی ساده بود. کارخانه گینس هم رفتم. گینس آبجوی ملی‌شان است و سیاه است و من جزو طرفداران پر و پا قرصش هستم. کارخانه ویسکی جیمسون هم رفتم که در نوشته‌ی جدایی در مورد جفتشان اظهار فضل باید بکنم. بیشتر از حد مورد نیاز در موردشان اطلاعات کسب کردم.
از ایرلند چهار نفر نوبل ادبیات بردند. یک موزه نویسندگان دارند و یک مرکز جیمز جویس. موزه نویسندگانشان پر بود از عکس و خرت و پرت از جویس و ساموئل بکت و جرج برنارد شاو و جناب برام استوکر (نویسنده دراکولا) و جاناتان سویفت (سفرهای گالیور) و غیره. مرکز جیمز جویس هم بیشتر وقف کتابش اولیس بود و روز بلوم. حالا من باب تکرار مکررات عرض شود اولیس داستان یک روز زندگی جناب بلوم است در دابلین. حالا آن روز خاص را هر سال به عنوان روز بلوم خیلی جاها جشن می‌گیرند و این مرکز نقشه مسیری که بلوم در کتاب طی روز رفت را می‌فروخت و دنیایی دارند. خیلی‌ها اعتقاد دارند اولیس بهترین رمان تاریخ است، العهده علی هر کی تمام رمان‌های تاریخ را خوانده. بنده چون به شخصه این حضرت را می‌پرستم ترجیح می‌دهم جمله فوق را قبول کنم.
یک موزه لپرکان (یک چیزی شبیه جن، شاید هم نه، نه بابا کجا شبیه جن؟) هم رفتم و در مورد پری و غول و افسانه‌ها برایمان حرف زدند که پس از تکمیل مطالعات خدمتتان عرض می‌کنم چی بودند. نقداً مطلع باشید بامزه هستند. در بخش متفرقه عرض شود رفتم دیدم یک خانه اشرافی که حیاط مرکزی داشته را برداشتند سقف شیشه‌ای داشته و دورتادور حیاط که خانه بوده را مغازه مغازه کردند و بسیار مجلل و گران و شیک و غیره. منظور جای دیگری کسی از این کارها کرد موفقیتش ردخور ندارد.
از حرف زدن بریدم. فردا با یک ماشین کرایه‌ای راه می‌افتم سمت غرب ایرلند کمی سواحل صخره‌ای‌شان را ببینم. ما به قول این‌ها طرف غلط جاده رانندگی می‌کنیم (یعنی ایرلند هم مثل انگلیس فرمان آن طرف است) و زیاد مطمئن نیستم چه بلایی ممکن است سرم بیاید. دست کم ماشین را اتوماتیک گرفتم درگیر این نباشم که پس دنده کو. دو سه روز آن اطراف ول می‌گردم لابد.


نظرات:

گینس بد نیست الا این که کمی چرب است. من کارلزبرگ را دوست دارم. در سواحل صخره ای هم جای مرا خالی کن (اگر یادت بود البت).


نفس ما هم بريد از خواندن


چه خوب پس اومدی ولایت ما. تا کی اینطرفا هستی؟
---------
ميرزا: زياد، ولي دقيقش را نمي دانم


آی میرزا من حال می کنم وقتی میآیم این طرف ها . سفرنامه ژاپنت را گذاشتم یک جا خواندم . خیلی خیلی خوشم امد . یک روز اگر از شهر خراب شده ام پایم را بیرون بگذارم یک جایی که باید برو میرزا ژاپن است . من خوشم می آید میرزا از این ژاپنی که در ان اوشین و هانیکو را دیده ام و این اواخر هم موراکامیش دارد دنیا را فتح می کند و فکر می کنم اگر موراکامی برگردد همان توکیو که میرزا از آن گفته ایی و یک رمان بنویسد میرزا به حتم نوبل ادبیات را می گیرد . آی میرزا دلم می خواهد یک بار با تو چت کنم . دنیا را خوب فقط می گردی . اشتباه نکنی یک وقت وارد این فازهای جامعه شناسانه و طرح های سفرنامه نویسانه و این جور چیزها بشوی . همین جوری بنویس آدم انگار دارد یک رمان نو می خواند . شیرین هم می نویسی و به قول خودم رئالته هستی .یعنی واقعی می نویسی . می دانی میرزا آدم بایدبه این وبت و چه جوری سر بزند . دنبال این باشد که یک چیزی را فراموش کند . شهیار قنبری یک شعری دارد که میگوید : به سفرهای درازی رفتم / تا شب خستگی تاج محل .... و گوگوش هم این را خوانده است . وبلاگ تو برای من این جوری هاست . موفق باشی مرد.
به امید دیدارت .سردبیر دیپلم .



صفحه‌ی اول