اگر یک روزی بگویند که قربان متأسفانه بهشتی برقرار است ولی این بهشت همان ایرلند است گمانم اعتراض خاصی نداشته باشم. من امروز پنج شش ساعت رانندگی کردم و لذتی بردم. البته با سلیقه من سازگار بود در حقیقت. پر دشت و بیشه و زمین و کوره راه. اوایل اتوبان بود و حسابی حوصله‌ام سر رفت. از یک جایی جی‌پی‌اس زد بیرون و بقیه راه را از جاده‌های روستایی برد. اصلاً رویایی. تا از اتوبان درنیامده بودم اسم مملکت را گذاشته بودم سرزمین گاوها، بس که گاو دیدم. از راه‌های روستایی اسمش را عوض کردم به سرزمین پرچین‌های سنگی. همه‌جا پرچین‌های سنگی بود که تا کمر می‌رسیدند و یک سری سنگ لق با دعا روی هم سوار بودند که بشود مرز زمین‌ها و آسمان‌ها.

جاده‌ها باریک. یک باریکی می‌گویم یک باریکی می‌خوانید. شهر باریک آیدا بود، این کشورش است. پیاده شدم وجب کردم، از هر طرف ماشین داخل لاین فقط یک وجب جا بود، آن هم در جاده‌ی دو طرفه. اصلاً آن جاده‌ای که همه جای دنیا یک لاین محسوب می‌شود اینجا دو لاین دو طرفه است. بی‌انصاف همه‌جایش هم همین طور بود. یعنی اگر دستم به آن مسؤول اداره راهی که فکر کرده این عرض کافی است برسد سرویسش می‌کنم. این قضیه دست چپ راندن را زیادی شلوغ کرده بودم. سریع عادت آدم می‌شود. بامزه‌ترین قسمتش برف‌پاک‌کن است که آن هم برعکس می‌زند و هر بار زدنش مایه‌ی تعجب است. البته آن طرف جاده راندن ایرادی نداشت تا رسیدم به همین قسمت‌های باریک. همان احمقی که عرض را نیم وجب حساب کرده بود بر اساسی که واقعاً معلوم نیست چه بوده به این نتیجه رسیده بود این یک وجب جا حداکثر سرعت صد کیلومتر بر ساعت باید باشد. دیوانه فکر کرده بوده رالی مونت‌کارلو است. همه هم طبعاً پرواز می‌کردند. این سمت چپ راندن و عادت نداشتن به ابعاد کار دردسر شد. یعنی اوایل هر ماشینی که از روبرو می‌آمد چشم می‌بستم که خب تمام شد دیگر، بدرود سرزمین‌های حاصلخیز. آن‌ها نخوردند به من ولی یک تراکتوری که آن قدر عریض بود که در لاین من تشریف داشت و طبعاً پرواز می‌کرد کشاندم به حاشیه و سنگی، تکه بتونی هم بود و خلاصه پنچر شدم و رینگ هم به هلال ماه بیشتر شبیه شد تا ماه بدر و بعدهم زاپاس و هندل بزن و الخ. در اولین پنچری دادم به پنج یورو دوباره نسبتاً دایره‌اش کردند تا وقتی برگشتم داد و بیداد مؤسسه کرایه ماشین را لابد گوش کنم. خلاصه روستانوردی پرآدرنالینی است. بعید می‌دانم زنده برگردم دابلین.
این‌ها را نوشتم که به پرتگاه‌های (صخره‌های؟) موهر برسم. این همان صخره‌هایی است که دیروز نوشتم. عجیب جایی است. حاشیه اقیانوس است که به شکل اره‌ای پرتگاهی شکل گرفته و دیواره پرتگاه تیغ سنگ است، حدود هفتصد متر ارتفاع. یک قسمتی بود برای توریست‌ها که دیوار کشیده بودند لبه پرتگاه و برای پرت شدن باید خیلی زحمت می‌کشیدی. همان کناره را رفتم و رسیدم به بن‌بست که از این‌جا به بعد ملک خصوصی است. آن دورها هم یک برج قلعه‌ای دیده می‌شد. دیدم ملت، ملک خصوصی بودن عین خیالشان نیست و یک سری از پرچین می‌پرند آن ور و ادامه می‌دهند و طبعاً رفتم. از آن‌جا به بعد هیچ حفاظی نبود. یعنی اقیانوس بود آن پایین، بعد لبه‌ی پرتگاه بود، بعد راه کوبیده شده از رفتن آدم‌ها، بعد یک سیم خارداری که ملک خصوصی را جدا می‌کرد، آن ور سیم خاردار هم یک موجوداتی بودند که برای گاو بودن خیلی پشمالو تشریف داشتند. این راه خیلی جاها فاصله‌اش با لبه پرتگاه هفتصد متری می‌شد دو وجب. از آن پایین صدای کوبیده شدن موج‌ها به دیواره پرتگاه می‌آمد. وضع ترسناکی بود.
فکر کردم نیم ساعته به آن برج آن دورها برسم. یک ساعت طول کشید که از این راه دندانه دندانه بروم برسم. حین راه هی از آدم‌ها کم می‌شد. نمی‌دانم پرت می‌شدند یا خسته می‌شدند برمی‌گشتند. اواخر فقط سه تا غول ایرلندی جلوتر از من می‌رفتند. خیلی از جاهای راه باد بسیار شدیدی می‌وزید، جوری که روی علف‌های بیست سانتی موج زدن باد دیده می‌شد. باد این جوری ندیده بودم. دست کم آدم را خلاف جهت پرتگاه هل می‌داد. وقتی به پای برج مخروبه رسیدم گمانم به خاطر آن همه باد، های شده بودم. بعله، ما این طور آدمی هستیم که با باد اقیانوس اطلس، های می‌شویم. دلم نمی‌آمد برگردم. یک جوری دماغه خشکی‌هایی بود که آن اطراف دیده می‌شدند. نشسته بودم و موج‌ها را تماشا می‌کردم و هیچ رقمی دلم نمی‌خواست برگردم. اصلاً احساس می‌کردم یک مسایلی در جریان است و سنگ‌هایی دارند می‌چرخند و مسیر زندگیم دارد عوض می‌شود آقای موراکامی. بالاخره خودم را راضی کردم برگردم. آخرش به گسپه، آن طرف در کبک سلام نظامی کردم و برگشتم. آن پایین بهم گفتند به آن برج می‌گویند قلعه موهر و دختره بهم گفت آدم شجاعی هستی که تا آنجا رفتی و بنده هم غرق در غرور. جای غریبی بود. یقیناً باز هم خواهم آمد.
الان لیمریک هستم. خرد و خاکشیر.


نظرات:

با گذشت اين همه وقت هنوز هم کاملاً می توانم تصورت کنم در اين جا که: «بامزه‌ترین قسمتش برف‌پاک‌کن است که آن هم برعکس می‌زند و هر بار زدنش مایه‌ی تعجب است.» عکس العمل در مايه های «پای وسط چی کار می کنه؟»
--------
ميرزا: طبعاً. گذشت زمان از بلاهت آدم كم نميكنه كه.


لیمریک... فرانک مک کورت اون جا زندگی می کرد به گمونم. رنج های آنجلا رو که خوندید؟
یه عکسی چیزی ایم می ذاشتید بد نبود ها!
در حد کلاه قرمزی وای دهنم آب افتاد!
------
ميرزا: خواندم. عكس يكي دو ماه بعد در فليكرم مي گذارم.


دورت بگردم که داری وبلاگ مینویسی. ببین چه خوبه. همین فرمون بیا


فقط 5روز سر نزدم و از صبح است که بین پرچین های سنگی و گاوها و ..موج موج موج.. میگردم..
تمتم لینکهارو باز میکنم و ضخره ها را مینم حتی متن ویکی را راجع به ان کمدین ترک میخوانم... و باز یک عالم علامت سوال..که یعنی میشود روزی من هم؟ :|...


موضوع بلاهت نبود. اين يعنی ما گاهی دل مان برای شما تنگ هم می شود جناب.
-----------
میرزا: آدم دلش برای بلاهت رفقا تنگ می شود، همان طور که دل نگارنده برای بلاهت خاص و مخصوص خودت تنگ شده.



صفحه‌ی اول