اگر یک روزی به من بگویند این آدرس آخر دنیاست گمانم بلند شوم بروم. این طور که روی زمین صاف خدا که خبری نبود، بلکه در این منتهی‌الیه‌ها فرجی حاصل شد. صبح رفتم به منتهی‌الیه جنوب غربی کشور به دماغه‌ی میزِن. باز یک دماغه‌ای بود روی نقشه. رفتم که رفته باشم و بشود گفت که رفتم، ولی عجب رفتم. یعنی خوب شد رفتم. دنیایی بود برای خودش که باید ببینید، از پس وصفش این وقت شب برنمی‌آیم. در آخرین نقطه خشکی فانوس دریایی بود. در حقیقت ایستگاهش بود و خود فانوس چند کیلومتر جلوتر داخل دریا در یک جزیره دو در دو متر بود. آن بالا هم باز بادی بود پیل‌افکن. در عین حال یک کلبه‌ای هم بود که باید بهش مدال استقامت می‌دادند.

اینجا از سال نود و هفت دیگر خدمه نداشت. داستان بسته شدن این فانوس دریایی (در حقیقت جایگزین شدن آدم‌ها با کامپیوترها) را به شکل سوزناکی در یک دیواری با سند و مدرک و عکس و بریده روزنامه شرح داده بود. آخرین فانوس‌چی آقایی بوده به اسم اُبرایان از نسل ششم فانوس‌چی‌ها، یعنی این خانواده از هزار و هشتصد و چهل عهده‌دار این مسؤولیت بودند تا وقتی دولت آقای ابرایان را با سی سال سابقه به زور بازنشسته کرده. عکس‌های آخرین خدمه هم بود. آقای ابرایان بود و همکارش که هر دو پیر بودند و یونیفرم شش دکمه نیرو دریایی تنشان بود و یک مرد جوانی هم با سبیل‌های پرپشت و پلیور ملوان‌ها که تا گردن‌شان بالا می‌آید. سه تایی به ترتیب رتبه روی پله‌ها ایستاده بودند و برای عکاس ژست گرفته بودند. از تخلیه فانوس هم عکس بود. همان آقای ابرایان یک فرغون دستش بود که وسایلش را تویش ریخته بود و به طرف دوربین می‌آمد و نمی‌دانست فرغون سنگین را بگیرد یا برای دوربین حفظ ظاهر کند. آخرین بریده روزنامه از قول آقای ابرایان نوشته بودند که در روزهای روشن تا بیست و دو مایل را می‌دیده و از این فانوس چه جان‌ها نجات داده شده و کامپیوترها نخواهند توانست کار آدم‌ها را انجام بدهند. گفتم که سوزناک بود.
سر راه برگشت یک کلیسای قرن دهمی سر زدم که مناره‌اش را ببینم. این امت از قرن چهارم پنجم وسط دهکده یک مناره‌ای می‌ساختند که می‌شد محل پناه گرفتن حین هجوم وایکینگ‌ها و غیره. می‌رفتند تویش و بالا و درش را از داخل می‌بستند و از خود منار هم نمی‌شد بالا رفت. آنجا یک راهنمایی بود که روشنم کرد حالا خیلی هم به دردی نمی‌خورد چون اگر وایکینگ‌های باهوش بودند، می‌آمدند در قطور را به نحوی آتش می‌زدند و هر کس آن تو بوده می‌سوخته. از دیگر درهای معرفت که خانم راهنما بر نگارنده گشود ارتباط کلیسای ایرلند و قطبی‌های مصر در همان مواقع بوده. آن طور که از رسم و رسوم و هنر آن‌ها به سلت‌های مقیم این‌جا هم سرایت کرده است. دیگر عرض شود خدمتتان که رومی‌ها وقتی به اینجا رسیدند، با توجه به اینکه از ایتالیای گرم و نرم آمده بودند، اسم ایرلند را گذاشتند هابپرنیا یعنی سرزمین زمستان‌های بی‌پایان. خوب است رفقای رومی به ساحل شرقی کانادا نرسیده بودند، از غصه لابد دق می‌کردند.
حین برگشت ملتفت شدم اصلاً باد یک چیز شایعی است این حوالی. یعنی تصور بفرمایید برای باد تابلوی راهنمایی رانندگی داشتند که راه طی فلان‌قدر کیلومتر آینده بادخیز است. دیگر اینکه من هنوز هم نفهمیدم چرا شهرهای این‌ها به انگلیسی یک اسمی دارند و به گیلیک یک اسم دیگر. مثلاً دابلین به گیلیک می‌شود آکلیه. یکی دو تا هم نه، همه‌شان تقریباً. الان نگاه کردم بیراه نیست این زبان‌شان شبیه هیچ‌چیز نیست، چون شاخه زبان‌های سلتیک (کلتیک) همان اول از درخت زبان‌های هند و اروپایی جدا شده، یعنی همان جایی که زبان‌های ایرانی-هندی و ژرمانیک (آلمانی و انگلیسی و غیره) و ایتالیک (ایتالیایی و فرانسه و غیره) و اسلاو و یونانی و غیره به هم می‌رسند، سلتیک هم بهشان می‌رسد.
الان برگشتم دابلین. هزار و دویست کیلومتر در این سه روز در این مملکت اندازه استان سمنان خودمان گشتم و فردا صبح بگویند یک بار هم بلند شو برو با علاقه می‌روم، بس که زیبا بود. اینجا مسیر را کشیدم من باب ثبت و از این قرتی‌بازی‌ها.


نظرات:

میرزا سری بعد کجا می خوای بری . انگار ما نشستیم داریم یک سریال می بینیم . خوش بگذره .



صفحه‌ی اول