بعد برایت از قطارهایی می‌گویم که رفتن‌شان را تماشا کردم و قبل از خارج شدن‌شان از زیر سقف ایستگاه، رو برگرداندم و از پله‌ها پایین رفتم، یا شاید از ایستگاه‌هایی بگویم که ماند‌ن‌شان را تماشا کردم و پیش از اینکه کامل پشت سر بمانند، پنجره کوپه را بستم و کتابم را باز کردم.


نظرات:

قطار از آن مواردست كه كلا هر چه ازش بگوييد من دوست دارم...
از ايستگاههاي متروكه اي كه نمي ايستد؛
از ايستگاههاي شلوغي كه خيلي ايستادنش طول مي كشد؛
از تلق و تولوقش
از همه چيز ...از همه چيز!
كتاب هم خوبست.اوايلي كه ساكن تهران شده بودم. گاهي عصرها از خوابگاه مي آمدم بيرون و از شهر كتاب نياوران كتابي كوچك مي خريدم بعد ميرفتم سمت مترو ميرداماد. مينشستم و در يك رفت و برگشت مترو كتابم را مي خواندم...
ديوانه ام نه؟!!!


سلام میرزا خیلی خیلی وقته که یواشکی باهات دوستم .چند بار هم برات نوشتم و جواب دادی بهم اما حالا خیلی فرق کردم می خواستم همیشه که منم ورق خودمو را بندازم بعد ازت بخوام که بیای پیشم .... حالا وقتش شده.... نیومدی هم هنوز دوستیم .... توی ماهی بزرگ یه جایی که دختره هشت سالشه برمیگرده به پسر قصه می گه من هشت سالمه و تو هیجده سالت ده سال دیگه تومیشی 28 ساله و من میشم 18 ساله ده سال بعدش تو میشی 38 ساله و من می شم 28 ساله ده سال بعدش تو میشی 48 ساله و من 38 ساله اون وقت دیگه زیاد از هم فاصله نداریم.....


سلام
بعضی نوشته‌ها وارد دنیای شخصی آدم‌ها می‌شود. و همان‌جا، در گوشه‌ای کز می‌کند و می‌ماند..


یه آقایی هست توی گوگل پلاس پست‌های تو رو میذاره... این شد که دیدمت...خوبه...خوشم میاد


چقدر همیشه دوست نداشتم، ایستگاهی را که نمی امد با من...



صفحه‌ی اول