تا چند سال پیش شبها حوصلهام از سکوت سر میرفت و برمیداشتم به دوست و آشنا و هر از گاهی دختری زنگ میزدم. خیلی وقت است عادتش از سرم افتاده و شبها در سکوت محض پیش میرود. چند روز پیش دیدم نسخهی آیپد تنها مجلهای که میخوانم در قسمت داستانش یک آیکن بلندگو دارد. زدمش و نویسندهی داستان شروع کرد به روخوانی داستانش. دیدم بعضی هفتهها میگویند نویسندهها یک بار هم داستان را برایشان بخوانند و میگذارند در نسخه آیپد مجله. گمانم ساعت سه صبح بود و دراز کشیده بودم. انتظار صدای گرم یک آدم را آن وقت شب نداشتم و خوشایند بود. دلم برای صدا تنگ شده بود.
ما هم دل مان این جا برای شما . اما داستان خوانی هم حال و هوایی دارد . یک روزهایی بود رادیو فرهنگ برنامه ایی داشت به اسم از رمان تا نمایش ، آی می چسبید این برنامه .یاد آن افتادم و روزگاری که رادیو آزادی که شده است فردا ، یک ساعت برنامه فرهنگی داشت و نادر پور فقید هم آن را اجرا می کرد . آن هم خیلی دلنشین بود .
جناب نویسنده ممکن ه اسم مجله رو جهت مراجعه ذکر کنید؟
--------------
میرزا: نیویورکر
دلم بایِ خودم تنگ شده است
حس مشترکی است ! مدتهاست که سکوت را بهتر از زجر هم صحبتی می دانم !
سکوت خوب نیست، محشره
ولی امان از اون صدایی که دل براش تنگ می شه
سلام میرزا مدتیه نوشته هاتونو میخونم از کجا پیدا کردم؟نمی دونم .خوندنتونو دوست دارم
معلوم نيس كدوم لعنتي گذاشته بود رو آلارم تا ويبرش رو اعصاب باشه
میتونم شما جز دوستام قرار بدم؟
عمیق و تاثر گذار
حست به شدت درک کردنی بود برام
ممنون ازت
خیلی ها دلشون برای صدا تنگ شده
یکی متوجه میشه هزار نفر دیگه نه
دقيقا موضوع را درك ميكنم.