یک. این اواخر متوجه شده‌ام زنان و دختران محجبه زل می‌زنند به آدم. منظورم ایرانی‌ها نیست، بیشتر عرب‌های خاورمیانه و شمال آفریقاست. نگاه‌هایشان کوتاه و سریع مثل خودمان نیست. آن قدر خیره می‌شوند که ناخودآگاه سرت را می‌اندازی پایین، حتی اگر این مسابقه را خودت شروع نکرده باشی. نگاه‌هایشان برایم خوشایند نیست، بیشتر به این دلیل که نمی‌فهمم چرا این همه سرد نگاه می‌کنند. در نگاه‌ها هیچ چیز نمی‌بینم، نه تنفر، نه کنجکاوی، نه خواهش. ناخوشایندی از این رازگونه بودنش می‌آید. مدتی است وقتی به نگاهشان برمی‌خورم رو برنمی‌گردانم. خیره می‌شوم بلکه بالاخره بفهمم.

دو. از رقصیدن هیچ سر در نمی‌آورم. وقت رقصیدن هم نمی‌دانم با نگاهم باید چه کنم. به چشم‌هایش خیره بشوم، یا نگاهم را بین چشم و شانه و زمین و آدم‌های اطراف سرگردان نگه دارم. نمی‌دانم رقص چقدر باید صمیمانه باشد. می‌رقصیم که بخندیم، که زمان بگذرد، که چیزی بگوییم که به زبان نمی‌آید، که ناز و نیاز است، هر کدام از این‌ها نگاهی دارند لابد.

سه. سید مدتی قبل برایم یک ربعی با حرارت از مارینا آبرومویچ حرف زد. آن‌قدر با شوق از ته دل گفت که ذوق کردم بروم مستندی که ازش پخش می‌شود را ببینم و عالی بود. آبرومویچ هنرمند است و کارهایش هنر اجرایی هستند. باقی کارهایش به کنار، مستند بیشتر در مورد آخرین اجرایش پارسال در موزه هنرهای مدرن نیویورک بود. یک میز و صندلی در اتاقی گذاشته بودند و سه ماه، از صبح تا عصر این زن می‌نشست روی یکی از صندلی‌ها و بازدیدکننده‌ها یک به یک می‌آمدند و در صندلی مقابلش برای مدتی می‌نشستند. برای هر بازدید کننده، سر بلند می‌کرد و تمام مدت فقط به هم خیره می‌شدند، نه حرفی، نه اشاره، هیچ چیز. این تجربه برای بسیاری منقلب کننده بود. آدم‌های زیادی نشان دادند که همان‌جا نشسته اشک می‌ریختند. آدم‌های زیادی نشان دادند که فقط می‌آمدند در حاشیه اتاق می‌نشستند و ساعت‌ها این روند آمدن و رفتن آدم‌ها را تماشا می‌کردند. تماشای این زن حتی در سالن سینما منقلب‌کننده بود. از ته دلت می‌خواست آنجا بودی و تجربه می‌کردی که بی هیچ نگرانی راحت به چشم‌هان کسی زل بزنی. بدون اینکه هیچ نیاز به هیچ توضیح و بهانه‌ای باشد. فکر می‌کردم این زن عجب سوژه‌ای انتخاب کرده است، انگار برایش الهام شده بوده که امروز دوران آدم‌های تنهاست که برای قدری صمیمیت حاضرند جان بدهند. چند دقیقه تبادل نگاه می‌تواند این خلا را به یادشان بیاورد. زیر و رویشان کند. هر قدر هم که نام اجرا «هنرمند حاضر است» باشد، احساس می‌کردم او با آن رداهای بلند قرمز و سفید و سبزش، خود در حقیقت آنجا نیست. شده است آیینه‌ای انسانی برای دیگران. هر کس در چشم‌های مارینا آبرومویچ خود را می‌دید و به خود می‌لرزید و اشک می‌ریخت.


نظرات:

این نگاهها، آیا ازهمون نوعی نیست که مردهای همین قشر به ما میندازن؟ از سر هیزی؟
گفتم شاید از اونا باشه


من هم خیلی از ایشون و همین مستند تعریف شنیدم. امیدوارم بتونم به زودی ببینم
حداقل مستند رو :)


گمان کنم در سریال سکس اند سیتی اشارۀ طنزی به یکی از اینستالیشنهایِ ایشون شده بود


همین نگاه هاست که آخر کار دستمون داد و میدِ


تو نگاه ِ زن های عرب تو استانبول همیشه غم می دیدم شاید چون فکر می کردم باید غمگین باشن از این همه بسته بودن تو فضایی که همه هرجور دلشون می خواد پوشیدن یا شاید تعجب شایدم هیچ کدوم از این ها تو نگاه شون نبود. اون زن و اون برنامه برام خیلی عجیب بود مخصوصن عکس العمل مردم و تازه یاد گرفتم که انگار نگاه کردن معمولی به مردم یک تکنیکه و به این آسونی ها هم نیست من تو رقص که هیچ همه جا از دست نگاه کردن خودم کلافه می شدم ...


ذیوانه جهانگردی ام .... و دیوانه وار شروع به خواندن سفرنامه هایتان کرده ام ...


تو آدم قد بلندی نیستی,نه؟
---------
میرزا: نه


2 ی طومار خودتو خلاصه کن واس الینا :))


میرزاجان
احسنت.
یک و دو و سه را چه عالی با ریسمان نگاه به هم پیوند داده ای.


یا لطیف


سلام.
جقدر جالب بودند.
هر سه...


be khatere moshkele negahe sargardanet tu raghs hads zadam... ta oonjayi k man deghat kardam mardaye ghad boland hamchin moshkeli nadaran. ye joorayi movazafan faghat payino negah konan..


شناسایی درد آدم ها این گونه که کسی دنبال یک صمیمیت ناب می گردد که چند لحظه آن را حس کند جالب است و از خود شناسی آن شخص باید آمده باشد .


به نظرم بیشتر از آنکه آدم ها چیزی مثل صمیمیت را از دست داده باشند. چیزی به اسم تنهایی را فراموش کرده اند. اینقدر این روزها دنیای جای شلوغی است و آدم ها از تتهایی می ترسند که هر کسی به هر سو در حال فرار است. آدم ها دیگر دوست ندارند بنشینند و یک زمانی به خودشان فکر کنند و ببینند که در زندگی شان دارند به کجا می روند. همه فقط به فکر پیدا کردن همراهی هستند و همه چیزشان فقط در راستای همین هدف شکل می گیرد. برای همین است که وقتی در برابر مارینا می نشینند، چشم های او برای شان یک آینه ای می شوند که فرصت میکنند تا خودشان را ببینند. چیزی که مدت زمان مدیدی است که فراموش کرده اند و برای همین تجربه اش چیز یگانه ای است.


سلام
خیلی زیبا بود خوشحال میشم به من هم سر بزنی


من هم به این نگاه ها خیلی فکر کرده بودم! جالب بود برایم..


اگه دانستنی در کار باشه که نیست
ما فقط توصیف می کنیم در همین حد



صفحه‌ی اول