عمری پیش، دختر برایم یک کاشی آورد. الان دقیق یادم است از شمال بود. نمیدانم چرا کاشی برایم خریده بود. نپرسیدم و فقط ذوق کردم. هنوز فکر میکنم بهترین هدیهای است که تا امروز گرفتم. از او و آن روزها خیلی چیزها برایم ماند، یکیشان علاقهام به کاشیها. هر وقت جایی کاشی خوشطرحی پیدا میکنم میخرم. بهار امسال فرهنگ میرفت ایران. قرار بود یک سر برود اصفهان. گفتم نامردی بروی اصفهان و برایم کاشی نیاوری. وقتی از ایران برگشت به کل فراموشم شده بود. باورم نمیشد وقتی یک کاشی بزرگ، همینی که این بالاست، را از کیفش درآورد که بین هزار لایه محافظ پیچیده شده بود. از همان اصفهان خریده بود و پدرش هم درآمده بود پیدایش کرده بود. عشق کردم.
چه قشنگ
هیچ فکر نمیکردم کاشی را بشه هدیه داد و هدیه گرفت.
یاد امیر کاشی ها افتادم..بیخودی
قابش بگیر خیلی قشنگ میشه !مخصوصا" که بزنی به دیوار جلوی چشمت !
من هم کاشی ها رو دوست دارم
خوب میشه اگه یه دیوار رو با کاشی های مختلف قاب کنی . مگه نه؟
من هم یک کاشی دارم
من کلا از اسم کاشی خوشم نمیاد ولی این یکی طرحش قشنگه
یک کاشی شبیه همین تولدم هدیه گرفتم از دوستم که حالا ینگه دنیاست...کاشی ها زیبا هستند
اینجا عالیه...
حرف نداره...
با اجازه لینکتون میکنم...
:)
زبانم بند آمد میرزا جان! چقدر زیباست...!
kashi ra kojaye khane migozarand? soal moheme man vaghti baraye avalinbar kashi hadye gereftam
-------------
میرزا: من توی کتابخانه یا روی میز میگذارمشان.
تا کجا میبرد ایننقشِ بهدیوار مرا؟
تا بدانجا که فرو میماند
چشم از دیدن و لبنیز ز گفتار مرا
لاجوردِ افقِ صبحِ نشابور و هِریست
که درینکاشیِ کوچک متراکمشدهاست
میبرد جانب فُرغانَه و فَرخار مرا
این چهحزنیستکه در همهمهی کاشیهاست؟
جامهی سوگ سیاووش بهتن پوشیدهست
اینطنینیکه سرآیندِ خموشیها، درعمق فراموشیها
و بهگوشآید ازینگونه بهتکرار مرا
گـَردِ خاکستر حلّاج و دعای مانی
شعلۀ آتشِ کَرکوی و سرود زرتشت،
پوریای ولی آنشاعرِ رزم و خوارزم،
مینمایند درینآینه رخسارْ مرا
تا کجا میبرد ایننقشِ بهدیوار مرا؟
تا درودی بهسمرقندِ چو قند،
و بهرودِ سخنِ رودکی، آندمکه سرود:
«کس فرستاد بهسر اندرْ عیّار مرا»
شاخ نیلوفرِ مرو است گـَهِ زادنِ مهر
کز دل شطّ روانِ شنها
میکند جلوه ازینگونه بهدیدارْ مرا
سبزیِ سروِ قدافراشتهی کاشمر است
کز نهانسوی قرون
میشود درنظر اینلحظه پدیدار مرا
چشم آن «آهوی سرگشتهی کوهی»ست هنوز
که نگه میکند از آنسوی اعصار مرا
بوتهی گندمِ روییده برآنبامِ سفال
بادْ آوردهی آنخرمنِ آتشزده است
که بهیادآورد از فتنۀ تاتار مرا
کیمیاکاری و دستانِ کدامیندستان
گسترانیده شکوهی بهموازات ابد
روی آنپنجره با زیورِ عریانیهاش
که گذر میدهد از روزنِ اسرار مرا؟
نقشِ اِسلیمیِ آنطاقنماهای بلند
وآجرِ صیقلیِ سردرِ ایوان بزرگ
میشود بر سر، چونصاعقه آوار مرا
وآنکتیبه که برآن نامِ کس از سلسلهای
نیستپیدا و خبر میدهد از سلسلۀ کار مرا
عجبا کز گذر کاشیِ اینمَزگِتِ پیر
هوسِ «کوی مغان است دگربار مرا»
گرچه بسناژوی واژونَه درآنحاشیههاش
مینماید بهنظر
پیکر مزدک و آنباغ نگونسار مرا
درفضائیکه مکان گمشده در وسعت آن
میروم سوی قرونیکه زمان برده ز یاد
گوئی از شهپرِ جبریل درآویختهام
یا که سیمرغ گرفتهست بهمنقار مرا
تا کجا میبرد ایننقشِ بهدیوار مرا؟
_دکتر محمّدرضا شفیعیِ کدکنی
چه کاشی جذابی;)
من خودم داستان نويسم خوب نيست از داستان نويس ها اينقدر تعريف كنن
محشره!
خوشابحالتون!:)
و البته مبارک!