نسبت به گذر زمان یک حس ناباوری دارم. باورم نمی‌شود دارد می‌گذرد یا اگر می‌گذرد چرا این همه ساکت می‌گذرد. انگار مقابل دریا ایستادم و به موج بسیار بسیار بلندی نگاه می‌کنم که دارد به سمت ساحل پیش می‌آید و باورش نمی‌کنم. کار به استیصال و این‌ها نکشیده. سرم را انداختم پایین و در جیبم دنبال دو تا تیله می‌گردم و خیال می‌کنم زمان ایستاده.


نظرات:

سیلی محمکی بود


و وقتی به ساحل میرسد یکهو ناپدید میشود...


من می ترسم این همه سکوت آرامش قبل از طوفان باشد....


و شاید یک روز صدایی بیاد و بگه... تو فرو رفتی... به گل نشستی...
زمان گذشت...


شما جلوتر از زمان ایستاده اید گویا. ما در پشت زمان ها،البته نمرده ایم،در گل مانده ایم.


جالب اینه که می دونی اگر این موج روی سرت فرود میاد چی میشه ولی باز هم بی تفاوتی.


مثل مرگ که من باورش ندارم که بیاید و با همین گذر بی صدای زمان یک روز مثل همان موج بزرگ سر می رسد !



صفحه‌ی اول