یکی دو روز قبل شد پنج سال که از آن سر اطلس آمدم این طرف. برای اینکه ببینم این سیزده سپتامبری که یادم بود درست است یا نه کندوکاو حسابی‌ای در ایمیلم کردم و همان سیزده‌ام بود. گمانم نحسی‌اش هنوز نگرفته. خانواده‌ام را زود به زود این ور آن ور دنیا می‌بینم ولی در این پنج سال ایران برنگشتم. هر قدر پیش خودم خیال کنم می‌دانم چرا برنگشتم، یقین دارم که خودم هم حتی نمی‌دانم.
دیر وقت به این شهر رسیدیم. تاریک بود و هیچ‌چیز ندیدم. صبح از پنجره جز یک سری ساختمان کهنه و یک طبقه چیزی دیده نمی‌شد. عجیب تو ذوقم خورده بود. به عنوان آدمی که هر وقت جایی می‌رود قبلش تحقیقات مفصلی می‌کند، هیچ چیز در مورد مونترال نخوانده بودم. فکر کردم می‌روم و می‌بینم چه خبر است. بعد آمدم و آن منظره‌ی اول بود. گمانم همان روز به مرکز شهر که با اتوبوس خط نود نزدیک شدیم و نوک چهار تا برج دیدم نفس راحتی کشیدم که بالاخره تمدن. ندید و از راه دور بد جایی خانه گرفته بودیم. آن قدر جای پرتی است که دیگر راهم بهش نیافتاده است و اگر از اتوبان کنارش هم رد شوم هر بار لعنتی نثارش می‌کنم.
از آن سر دنیا آمدن این طرف، از هیچ باز شروع کردن سخت بود؟ نبود. همه آه و ناله می‌کنند. من تنها ناله‌ام همان منظره اول صبحی بود و تمام. اصلاً این قضیه مهاجرت بیش از حد شخصی است. به یکی سخت می‌گذرد به یکی نمی‌گذرد. بر من نگذشت. خوش شانس بودم شاید. فرهنگ این جماعت بیگانه که نبود هیچ، هنوز خوشایندم است. در ضمن درد پول نداشتم. تو بگو معلوم است نباید سخت می‌گذشت. من هم نگفتم شاخ دیو شکستم.
آن اوایل فکر کردم هر چند سال می‌نویسم مهاجرت چه تجربه‌ای است. آن زمان اگر کسی می‌گفت در زندگی چه می‌کنی می‌گفتم می‌نویسم. الان وقتی می‌خواهم نظر دختری را جلب کنم طول می‌کشد یادم بیافتد بگویم راستی هر از گاهی می‌نویسم، یا می‌نوشتم. سال اول از مهاجرت نوشتم. یادم می‌آید دخو نوشت کشتی به ساحل سلامت رساندی. آن زمان عجیب به مذاقم خوش آمد حرفش، هنوز هم. سال دوم همین حوالی آخرین دغدغه‌ام نوشتن بود. سال‌های بعد هم ننوشتم، یادم رفت، حرفی برای زدن نداشتم و الخ. الان هم به زور و ضرب گیلاس چندم نشستم.
این پنج سال یک‌بار هم فکر نکردم بیکار بودی آمدی؟ یک‌بار فکر نکردم شاید باید برگردم. زندگی راحتی را آنجا گذاشتم و آمدم. کسی تا امروز بهم نگفته کله‌شق که بگویم از آن است. البته آدم فراموش کردن هم نیست. من جانم درآمد سر از این سر اطلس دربیاورم. جز پدر و مادرم، هر جزء دیگر آن ممکلت سنگ انداخت جلوی راه. اصلاً خنده‌ام می‌گرفت از میزان بدشانسی و بدطینتی. حالا باز هم در مقابل داستان‌های فراری‌ها و پناهنده‌ها خبری نبود. یک سری گره‌های کور اداری در دانشگاه و وزارت علوم و نظام وظیفه و اداره گذرنامه و هر جهنم دیگری که درگیرش بودم. کینه به دل گرفتم. شاید کینه نمی‌گذارد برگردم. اصلاً تا همین اواخر می‌گفتم کینه، خشم و این قبیل سوخت قطار زندگی هستند. الان زیاد نمی‌گویمش.
در رفقای دور و اطرافم کسی نیست این همه مدت برنگشته باشد ایران. هزار بار ازم پرسیدند چرا برنمی‌گردی. حالا خیلی وقت است کسی بحث نمی‌کند، لابد قطع امید کردند. گمانم همیشه یک جواب یگانه دادم و آن قدر گفتمش که نمی‌دانم واقعیت داشت یا چرندی بود که بالاخره خودم هم باورم می‌شد. جواب می‌دادم که من از دست حکومت ممکلتم فرار نکردم، که حکومت به گمان من، هر قدر زورگو باشد، ادامه اراده‌ی مردم است. باورم این است که هیچ حکومتی جز با رضا یا جهل مردمش نمی‌تواند بر آن‌ها حکومت کند. من از دست هم‌وطنانم فرار کردم. از جامعه‌ای که شارلاتانی را زرنگی می‌خواند و جزو ارزش‌ها می‌داندش. بقیه‌ی این منبر را خودتان از حفظ هستید. کارم تا آنجا پیش نمی‌رود بگویم ایرانی اخ است و پیف و غیره. تمام دوستانم اینجا ایرانی هستند، ولی دست‌کم جزو روال نیستند. خودم را دست بالا می‌گیرم؟ شاید. ادعای آدم‌شناسی دارم خب، البته تجربه ثابت کرده مرد‌شناسی‌اش به زن‌شناسی‌اش می‌چربد.
گمانم در آن نوشته‌ی یک‌ساله نوشتم انگار باری از دوشم برداشته شده و احساس آزادی می‌کنم، که هر چه بخواهی می‌شود. آدم خیال می‌کند زمان بدهی بالاخره جوگرفتی هم می‌رود. جوگرفتگی من نرفته است. چند وقت پیش به یکی که تازه آمده داشتم همین را می‌گفتم. نمی‌دانست برود کار کند یا درس بخواند. گفتم هر کدام را انتخاب کردی دلیل نمی‌شود دیگری از بین رفته. هر وقت خواستی می‌توانی برگردی درس بخوانی، یا درس را ول کنی بروی سر کار. مثال‌هایش پر هستند. اصلاً اگر بگویند چرا این سر اطلس خوب است، می‌گویم چون بزنگاه‌های زندگی را کم می‌کند. باور دارم همه‌چیز بازگشت‌پذیرتر از آن طرف اطلس است. برگرد دانشگاه درس بخوان، از نو زندگی را شروع کن، از نو فلان کن.
آمریکایی‌ها خیلی سال است چیزی می‌فروشند به اسم رویای آمریکایی. اصلاً مردان دیوانه مدیسون را که نگاه می‌کنی می‌بینی چطور دارند می‌فروشند. خوب هم می‌فروشند، چنان می‌فروشند که خودشان که هیچ، ما هم باورمان شده است. بعد مهاجرت می‌کنیم و می‌رویم سر کار. بعد من دور و اطرافم را نگاه می‌کنم. همه دلسرد. این بود چیزی که برایش تلاش کردیم؟ من این همه راه کوبیدم بیایم درس بخوانم که این طوری استادم تحقیرم کند؟ که بعد سر کار که رفتم این طور بشوم یک چرخ‌دنده‌ی بی‌اهمیت؟ این سرخوردگی انگار همه‌جاست. خب من خودم جزو استثناها ایستادم، کم نیستیم. درست و غلط، من هنوز دلسرد نشدم. اصلاً گمانم من رویای آمریکایی را باور نکردم. من می‌گویم آمدیم برای رنج بردن. خب اگر رنجش کمتر باشد، بهتر. من اینجا وقتی راه می‌روم فکر نمی‌کنم کل سیستم، از بوروکراسی تا پلیس‌اش و مردمش علیه من هستند. من اگر بخواهم زندگی‌ام را بکنم، دست کم در سطح متوسط، کسی جلوگیرم چندان نیست. هنوز چیزی بال‌هایم را نچیده لابد.
یک مدت قبل یک فیلم کوتاهی یکی ساخته بود و در فیس‌بوک و غیره چرخید. در سوگ مهاجرت بود. دوربین روی کتاب‌ها می‌گشت و یکی دکلمه می‌کرد و بعد میز مهمانی فلاکت‌بار چهارتا دانشجو را نشان می‌داد و اصلاً سوزناک بود. خیلی از دوستان نزدیکم گفتند عالی بود و نوستالژیک شدند و گفتند حرف دل‌شان بود. من فکر می‌کردم مزخرف محض بود. یعنی تو بگو سر سوزنی هم‌ذات پنداری کردم. اصلاً آن موقع می‌خواستم بیانیه بدهم. بگویم ای انسان‌هایی که آن طرف اطلس نشستید، فکر نکنید مهاجرت همین است فقط. این‌جا آدم‌هایی هستند که این طور نیستند. این همه سخت نمی‌گیرند. در حسرت گذشته نیستند. اینجا آدم هست که مثل سگ هم درس می‌خواند و هم کار می‌کند و از زندگیش لذت می‌برد، آدم هست در پول غوطه می‌زند و در حسرت پارتی‌های تهران اشک می‌ریزد. روایت‌ها همیشه این نیست که آمدیم و سخت بود و سخت گذشت. مهاجرت یک آغاز است. همه چیز را پاک می‌کند و یک نقطه شروع می‌دهد.
این پنج سال سختی نداشت مگر؟ داشت البته. ولی خیلی دخلی نداشتند به این سر و آن سر اطلس. بالا پایین زندگی همه‌جا هست، ولی آسمان همه‌جا یکرنگ نیست. گذشته را می‌شود پشت سر گذاشت، حتی سوزاندش.


نظرات:

کمتر این‌طور می‌نویسی اما شیشه‌ای‌ست و صادق. مهاجر بودن و اهل ناله وشیون نبودن خیلی خوب است اما "سوزاندن گذشته" را هم از زبان کسانی شنیده‌ام اینجا که بیشتر درد داشتند و ناله و شیونی درونی که هیچ معلوم نیست کمتر از مهاجری بوده باشد که می‌گوید بلند ناله‌اش را. با نادیده گرفتن گذشته, ان گذشته را به طوری هیستریک آماده می‌کنیم تا ناگاه گردن‌مان را بگیرد.


حرصیم از دستت چون دیگه نمی نویسی...حرصیم که به زندگی کردن همینطوری تن داده ای و کلی در وصفش می گویی..هر چند صلاح مملکت خویش خسروان دانند، اما منتظر 5 سال بعدت هم هستم. یعنی بشود ده سال...امیدوارم باز هم با همین حال و احوال از آن سوی اطلسها بگویی. هر چند من هم از غربت و مهاجرت نمی نالم. اهل ناله و زاری هم نیستم. اصلا در این کلیشه ها، جایی برای احساساتم نمی بینم....اما بعد از 12 سال، اونقدر خالی شده ام که نگو و نپرس. خالی از همه ی حسهایی که وقتی پایت به ایران رسید می فهمی که چقدر خیلی چیزها را دیگر نداری...بذار برگردی، اونقت باید دید نظرت چگونه است....تنها حسی که این غربت به من داد...خالی شدن است. اونقدر خالی که دیگر هیچ حسی در من نمی جوشد....نه خوب نه بد....در یک بی تفاوتی عمیق فرو رفته ام...........


خیلی خوب بود، مخصوصاً جمله‌های آخر: ولی خيلی دخلی نداشتند به اين سر و آن سر اطلس. بالا پايين زندگی همه‌جا هست، ولی آسمان همه‌جا يکرنگ نيست. گذشته را می‌شود پشت سر گذاشت، حتی سوزاندش.


بسیار عالی.حقیقت خالص


اون فیلم مذکور رو یه دوست صمیمی ِ من ساخته. مهاجرت به یک دلایل کاملا شخصی واسه اون آدم به گا نشست.
بعد یک در و تخته ای هم به پدر مادرها زد. اینکه ازشون دوری و اونها هم به گالا میرند به خصوص اگر نتونی ببینی شون. خلاصه من کاملا باهات موافقم که مهاجرت اصلا اشک و آه و ناله و حسرت نداره، نقطه ی شروعه و غلطه برگردی عقب هی و ناله کنی. ولیکن خوب یه جماعتی هم نقطه پایانشون مهاجرت میشه و هر کس یه طوریه


نمیدونم چرا پنج سال طول کشید که بفهمم من و میرزا در یک روز به یک شهر نزول اجلال کردیم.


من اما میگم ما اومدیم که حالش رو ببریم. بخوام مقایسه کنم وطن بیشتر حال می داد اگه قرار بود حالش رو ببریم. اگه هم قرار بود حال بگیره اساسی حال می گرفت. این ور اطلس خیلی آرومه. اگه به این همه آرومی و ثبات عادت نداریم تقصیر از این ور و اون ور اطلس نیست. ماییم که چالش دوست داریم. که دوست داریم خودمون رو دپرس نشون بدیم و غر بزنیم. و هی گذشته رو مرور کنیم.

برای من وطن یعنی خانواده. هر جا که باشه.


این پست رو باید بارها در فضای وب و برای خیلی ها منتشر کرد. برای آنهایی که ترس رفتن دارند، برای آنهایی که بهانه ماندن دارند.


It is MAD Men I guess. Definitly not Mad Men as you and many others translate. Short term for Madison avenue men...
---------
ميرزا: خودشان هم مي گويند ايهام دارد كارشان براي همين هميشه مي نويسم مردان ديوانه مديسون، اينجا هم هكذا.


بنویس میرزا. زیاد بنویس.


خوشحالم که دلسرد نشدی. مخصوصا با محیطی که احاطه‌مون کرده، از آدمهای دلسرد و شاکی. واقعا بستگی به هر شخص داره، به هدفها و خیالاتی که توی سرش بوده، و اینکه وفق پیدا کردن با شرایط رو یاد گرفته یا نه. منظورم تسلیم شدن نیست. خیلی از آدمهای دلسرد، در واقع تسلیم شدن، از جنگ با زندگی دست کشدن، و دارن توی گذشته‌های داشته یا نداشته‌شون زندگی می‌کنن. یادمه ده سال پیش قبل از اومدن به اینطرف اطلس توی یه دفترچه هدفهام رو نوشتم، که می‌خوام اینطرف چی‌کار کنم، به چی برسم، و سالها بعد اون یادداشت رو خوندم. وقتی اون یادداشت رو می‌نوشتم، از شرایط و تنگناها بی‌خبر بودم. این نوشته‌ی تو باعث شد که فکر کنم حالا که دارم می‌رم اونطرف اطلس یه یادداشت دیگه برای خودم بنویسم.


فرود در شب تهران برايم سرگرم‌کننده است. از آن بالا شهر فقط نور است. هميشه خيال می‌کنم در يک داستان علمی-تخيلی هستم. اينجا کره‌ای متفاوت با ساکنينی متفاوت است. خيابان‌های شهر پر است از وسايل نقليه عجيب و سريع و تا دوردست‌ها اين شهر بی‌پايان ادامه دارد و نور است و نور. بعد هواپيما تلق فرود می‌آيد و خيالاتم می‌روند تا بار بعد.
تا بار بعد...
تا بار بعد...
تا بار بعد...
---------
ميرزا: :)


روزا لوگزامبورگ می‌گوید تطبیق دادن با شرایط روز نشانگر درون پر انسانهاست. آن ور اطلس یا این وراطلس زیاد مهم نیست. مهم رضایت درونی انسان‌هااز شش و بش زندگیست.


گذشته را می‌شود پشت سر گذاشت، حتی سوزاندش.

خیلی دوست دارم بدونم چطوری، چرا من نمی تونم


به نظرم یه عده ی کثیری عادت کردن صرفا ناله کنن، داخل که هستن از اوضاع نابسامان، خارج که می شن از دلتنگی و دوری و ... یه جایی آدم باید تکلیفشو با خودش روشن کنه دیگه! ...
نوشته ات حرف دل بود و بسیار عالی.


اسم فیلم در آنسوی بود . آه و ناله اش جالب نبود . از رو بی دردی بلند شده رفته میشه همین . گشنه نبوده که بره . از رو سیری بری میشه همین . یکی نیس بگه تو درس خونی همونجام دکترا میدن بخای آدم موثری باشی با همون پروفوسرای تهرونم می شه بری اون ور آب موثر باشی . کلن مزخرف بود .


همه رنجهای رفتن یا نرفتن فقط بر اساس هدفی که برای خود از رفتن یا نرفتن تعریف کرده ایم معنا و ارزش میابند . وگرنه این تردید ها آدمی را از پای در میاورند که رفتن یا نرفتنم درست بود؟ ارزشش را داشت؟


من هم ۵ ساله شدم . ۵ سال سختی که ارزش اون رو داشت که مهاجرت کنم . شاید تجربه این ۵ سال معادل تمام سالهایی بود که ایران بودم . کشف چیز هایی که سالها اون ها رو پنهان میکردم .
همون ماه های اول تمام آه و ناله ... را تبدیل به اشک کردم و فریاد و ریختمش تو کانال . از اون موقع همه چیز برام یه ماجراجویی شده ، با تمام سختی ها دل رو میزنم به دریا . نمیدونم نتیجش چی میشه اما مهم اینه که شکل های مختلف -بودن - را مثل چند تا تیله تو دستم میگیرم و باهاشون بازی بازی می کنم . دلیلش رو هنوز پیدا نکردم ، اما مهاجرت کمکم کرد خودم رو بهتر بشناسم .


بی چاره ما!


چقدر خوب بود این. خیلی شبیه حسهای خودم بود بعد از 3سال. البته من هر سال ایران میرم، و هر بار با حس بدتری بر می گردم و تصمیم می گیرم که دیگه نرم. سختی ای هم هست اگر در مهاجرت، مال چیزهایی ه که آدم با خودش آورده.


به نظر من فرقی نیست بین آنها که از ایران غر میزنند و اینجا کعبه آمالشان است یا آنهایی که از این سو غر میزنند و ایران قبله شان. مهم لذت غریزه مرگ است. لذت از غر زدن. این امر شدیدا التذاذی (ماورای اصل لذت)، در هر فردی به نوعی خودش را نشان میدهد.
به واسطه مکانیسم طبیعی حافظه که خوشبختانه بسیاری از کجی های گذشته را به دست فراموشی میسپارد، نوستالژی حسی مشترک تر و پذیرفته شده تر بین اکثریت است. به اینور آب یا آن ور آب و مهاجرت و اینها هم ربطی ندارد. اصولا " هرچه رفت از عمر یاد آن به نیکی میکنند" یا به قول خودمون " ای ی ی ، یادش به خیر اون قدیما اینجوری نبود که، میوه ها خوش مزه تر بود، زمستوناش سرد تر بود، تابستوناش گرم تر بود، آدماش بهتر بود،.... (یو نیم ایت) ". حالا به جای اون قدیما بگذار ایران (در کبک زمستون را فاکتور بگیر قطعن)، یا مسکو یا پاریس یا اصلا دهات علی آباد. مهم اینست که گذشته، و ژويیسانس خوبی با خودش به همراه میاورد که به قول معروف دور همی حال میدهد. پوزیشن دیگر هم البته کم حال نمیدهد! بلاخره روضه چه از مظلومیت حسین باشد چه از ظلم یزید مهم اینست که گریه بیاورد مجلس گرم شود و نام عاشورا بماند!


بدون هر سویه ی شخصی و صرفن در نقدِ متن، از لابه لای خطوط، خودخواهی و خودبینیِ کریه و زمخته که چشم رو میخراشه. روایت در سرتاسرش نیم نگاهی به کسی غیر از خودش نداره. نمیگم چند ده ملیون کارگر شریفی که با ماهی کمتر از چهارصد تومن(160 دلار) میزیند یا چند هزار روشنفکر و دانشجویی که در زندان رنج میکشند یا میکشیدند، نمی گم آیندگان که حتی به خونواده و دوستانِ در ایرانش هم وقعی نمی نهه. کسانی که سالها بهش خوبی کردند حتی لایق دلتنگی هم نیستند. همه رو سزاوار رنجی که در ایران میبرند میدونه جز خودش و ملتی رو با صفت شارلاتان با یه چوب میرونه. حتی زمانی که به "اشکال" سیستم اونور اطلسی اذعان میکنه به مصون بودن خودش میباله و رنج به حق دیگران رو نکوهش. انصافن تداوم حکومت طفیل چنین خودبینی و گریز متاخرش نیست؟
اتفاقن این جنس حرف ها رو در ایران هم میشه به وفور شنید. از راننده تاکسی و کاسب سر محل تا استاد دانشگاه. نمی دونم این "بقیه" ای که حکومت ادامه ی اراده ی اونهاست و تقصیرات بر گردنشون و نتیجتن منتظریم همون ها حرکتی بکنند، کجا مخفی شدند؟ تصور کن تمام آلمانی های در حین و بعد از جنگ(منظور مخالفان جنگ و سازندگان آلمان جدید از ویرانه ها بر خلاف ناامیدانِ مهاجر به آمریکا) یا تمام فرانسوی ها در خلال صد ها سال انقلاب و کشتار و هرج و مرج یا تمام امریکایی ها در سالها مبارزات خونین ضد راسیسم و تمام مبارزان تاریخ همینجوری فکر میکردند. (تو هر سه مثال با مشکلات داخلی میجنگیدند). اونوقت میرزای معصوم از شر "همه" به کجا پناه میبرد؟
-------------
میرزا: خدا را شکر در دنیا آدمهای خوبی مثل حضرتت هستند که آبادش نگه دارند تا آدمهای بد و فرصت طلبی مثل من بتوانند عیش کنند.


آزادی چیزی نیست که آن را به کسی هدیه کنند. می‌توان در یک کشور دیکتاتوری زندگی کرد و آزاد بود. فقط کافی‌ست تا علیه دیکتاتور مبارزه کرد. مردی که با مغز خودش فکر می‌کند آزاد است. مردی که بخاطر آنچه که بر حق می‌داند مبارزه می‌کند آزاد است. برعکس می‌توان در آزادترین کشورها زندگی کرد و با این وصف اگر آدم باطنا منفی‌باف و پست و بنده‌ی منش باشد آزاد نیست و با وجود فقدان هرگونه اجبار و زور باز هم برده است...

نان و شراب / اینیاتسیو سیلونه/ ترجمه محمد قاضی


چند سال قبل این نوشته رو خونده و لذت برده بودم. مدتها بعد باز به فکرش بودم تا اینکه بالاخره تونستم توی آرشیو پیداش کنم. به نظر من تا حدود زیادی حق مطلب رو ادا می‌کنه، ارتباطی‌ هم به وضع مالی نویسنده نداره شاید.
من اطلاعی از اون سمت اطلس ندارم اما توی این قارهٔ کوچیک این ور اطلس با یه حقوق دانشجویی دکترا میتونین خوش بگذرونین و از زندگی‌ لذت ببرین، حالا اگر توی مسافرت نگران دستشویی بدون آب هستین یا از سگا میترسین و نمیتونین تو قشنگترین پارک‌های عالم قدم بزنین، مشکل از از جاده‌های مثل کف دست صاف، یا باغ‌های بهشتی‌ نیست.



صفحه‌ی اول