در جستجوی حقیقت بودیم. پیش از آغاز می‌دانستیم مطلقی در کار نیست. پی حقیقتی برای خود بودیم. نه برای کل آدمیان، فقط برای شب‌های بلند زمستان خود می‌جستیمش. دشنه برداشتیم و از صحراها گذشتیم و دشت‌ها و دریاها و کلبه‌ها و قصرها. هیچ نیافتیم. دست آخر مزدورانی شدیم که برای هر هیچی می‌جنگیدیم، برای حق، برای باطل، برای باورها تو، برای باورها دیگری، برای روز، برای شب. جان ستاندیم، غارت کردیم، آتش زدیم و برای این همه تباهی، جز خشم خود حاجت به هیچ نداشتیم.


نظرات:

این دانایی چیست که عمر می طلبد ؟
شاید همان دانایی به واقعیت است
که هر لحظه در حال شدن است .


تباهی.../


چه تلخ!
من اول راهم.
نه.


خشم و دیگر هیچ !


لعنت!


دشنه بر شعر نیز زده ایم


بی نظیر بود!!!
احساسی که یک سال است دارم!! جایی برای تکیه دادن نیست.



صفحه‌ی اول