خواب دیدم در آب انباری بیانتها قدم میزنم. تا جایی که چشم کار میکند ستونهایی از قعر ناپیدای آب برمیخیزند تا به سقف بلند آبانبار برسند. بین هر ستونی و چهار ستون همسایهاش طاقهای آجری زدهاند و میان هر چهار ستون، گنبدی مربعیشکل و کوچک جا گرفته است. تا کمر در آب هستم و قدم میزنم ولی روی هیچ کفی نایستادهام، معلقام. از سرستونها نور خفیفی میتابد و ماهیهای توی آب را میبینم که اطرافم میگردند. هیچکدام از کف دست بزرگتر نیستند. بعد از مدتها پیش رفتن به سکویی آجری میرسم. از آب بیرون میآیم و چهارزانو روی سکو مینشینم. در میان سکو چاه آبی میبینم. آب چاه فیروزهای است و در تاریکی آب انبار انگار دریچهای است به روشنایی. دستم را در آب میبرم. از نوک انگشتانم بیوقفه غباری سیاه خارج میشود و به قعر چاه میرود. انگار رودخانهای تاریک از اعماقم راه افتاده است تا به روشنایی برسد. خیره به غبار باقی میمانم.
چه مبارك سحرى بود و چه فرخنده شبى
هزار تو داشت میرزا این خواب !راز ماز بود !
خواب آب خوب است . من هر وقت خواب آب دیده ام گو این که خیلی وقت است که ندیده ام اما همیشه پر انرژی برخاسته ام .
چه خواب بورخسی ای!