پنج: در اتاق آخری خانه‌ی قدیمی پدربزرگ بودیم. اتاقی بود که همیشه درش قفل بود و نمی‌دانستم داخلش چه خبر است. شاید تختی بود و مادر دراز کشیده بود. خواهرم راکه تازه به دنیا آمده بود در آغوشش گرفته بود و با پدر سر اسم صحبت می‌کرد. یک گوشه اتاق نشسته بودم و یادم است فرش‌ها قرمز و نرم بودند. آخرش گفتند اسمش را مه‌سا می‌گذاریم.

نه: عمو همان روز فوت کرده بود. چیز زیادی از فقدان نمی‌فهمیدم. مادر ناراحت بود. گفت برویم خانه پدربزرگ. در حیاط خانه‌ی پدربزرگ که باز شد طول حیاط درندشت را دویدم و رفتم بالای چهارپایه‌ای که به کار چیدن برگ‌های مو می‌آمد نشستم. مادر و پدربزرگ به سمت هم قدم برداشتند و قبل از اینکه به هم در میانه‌ی حیاط برسند بغض هر دوشان ترکید و گریه کردند. من بهت زده به صدای گریه‌شان گوش می‌کردم. گریه هیچ کدام را تا آن روز ندیده بودم.

چهارده: ساختمان مدرسه نما نداشت. عجیب چیز بدقیافه‌ای بود و دیوار حیاطش هم هکذا. با داوود چسبیده به دیوار راه می‌رفتیم و حیاط را دور می‌زدیم. عشق هر دویمان کامپیوتر و هر چیزی در آن ردیف بود. با شور و حرارت بحث می‌کردیم و برای هزار سناریوی خیالی راه‌حل و مورد مصرف پیدا می‌کردیم. آفتاب تند می‌زد و هر وقت به زیر سایه‌ی درخت‌های حیاط می‌رسیدیم قدم کند می‌کردیم. آن‌قدر قدم می‌زدیم که زنگ تفریح تمام می‌شد.

هفده: در سه راه امین، بعد از ردیف اتوبوس‌ها، درست در تقاطع آن خیابان بی‌نام و فردوسی، مادر کوچه‌ی باریکی یادم داده بود که تا قلب خیابان تربیت می‌رفت که بعد از بازار شیشه‌گرخانه رد شوم و بعد اگر سر از تیمچه‌ی امین درنمی‌آوردم از بازار کفاشان بگذرم تا برسم خانه. آن کوچه‌ی مارپیچ و باریک از بین خانه‌های بلندی که دیوارشان کاه‌گل بود می‌گذشت و هر روز و هر روز بعد تمام شدن کلاس با محمد ازش می‌گذشتیم و جز صدای خودمان هیچ چیز نمی‌شنیدیم. بعد از کوچه، جلوی بازار شمس خداحافظی می‌کردیم که او برود به مغازه‌ی چای‌فروشی برادرش سر بزند.

بیست: وحید گفت بیا برویم مهدی را ببینیم. هنوز مهدی را نمی‌شناختم. هر چقدر فکر می‌کنم یادم نمی‌آید برای چه رفتیم، شاید برای هزارتو بود. بهار بود یا تابستان. مهدی در خوابگاه زندگی می‌کرد. وارد اتاق که شدیم مهدی با لبخند همیشگی‌اش برایمان از جایش بلند شد. اتاق‌شان بالکن داشت و در بالکن باز بود. نسیم ملایمی درخت‌های پس‌زمینه را بازی می‌داد و می‌آمد تو. حرف زدیم و بلند شدیم آمدیم بیرون. به وحید گفتم عجب آرامشی آنجا بود، سر تکان داد که بود.

بیست و چهار: حالم عجیب گرفته بود. باورم نمی‌شد آیدا هم‌زمان با من با پسر دیگری دوست بوده. حریف رنجیدگی خودم نمی‌شدم. بلند شدم رفتم حوالی میرداماد، گمانم ستاری، پیش آرش. در را باز کرد و دید و چیزی نگفت. رفت نشست پشت مونیتور و با یکی از هزار مسأله لاینحلش سر و کله زد. دراز کشیدم روی حاشیه فرش و بعد آرام آرام برای او و برای خودم گفتم چه شده و کمی بعد همه‌چیز جزئی از گذشته به حساب می‌آمد.

بیست و هفت: با پاشا گم‌شده بودیم. قرار بود برویم مرز آمریکا ولی نقشه می‌گفت بروید شمال و شمال تا آنجایی که خبر داشتیم جز خرس‌های قطبی و چند تا دانشمند کس دیگری نبود. یک جایی ماشین را نگه داشته بودیم ببینیم چه خاکی به سرمان بریزیم. بیست متر آن طرف‌ترمان یک خانه‌ی تکی بود. در و دیوارش سفید سفید بود و سقف شیروانی‌اش را قرمز رنگ زده بودند. هوا گرگ و میش بود و چراغ‌های خانه روشن بودند و از داخل خانه صدای قاشق چنگال می‌آمد. من کلافه بودم و پاشا آن‌قدر آرام بود که انگار نیروانا را الان رد کرده. دلم می‌خواست توی آن خانه مشغول شام خوردن با آدم‌هایی بودم که نمی‌شناختم.

امشب: پشت میزی بلند نشسته بودیم. میز چوبی بود و دراز، خیلی دراز و یک سری چراغ هم آویزان، وسط میز. سقف بلند بود و یاد خانه‌ی پدربزرگ می‌انداختم. دفعه قبل که چند سال پیش همین جا آمده بودیم جماعتی پشت این میز نشسته بودند و خجسته بودند. آرش که جا را یادم انداخت گفتم عالی. نوشیدیم و خندیدیم و حتی مجبورم کردند حرف بزنم و کمی قربان‌شان بروم و فحش‌شان هم بدهم. دست آخر در کنار هژیر و سارا و فرنوش و پاشا و حسام و مریم و آرش (و مهدخت صدایش از تگزاس می‌آمد) و شهاب و یاسی و تهنیت و ماندانا و فرهنگ، و مژده، با عیش سی ساله شدم. دیگر احساس نمی‌کنم از هزار بندر آمده‌ام و به هزار بندر می‌روم.


نظرات:

عالی بود .نه از همه بیشتر


تولدت مبارک میرزا


چقدر دوست داشتم این پست رو...
خودم هم نمی دونم چرا.


تولدت مبارک
اوتوزی گئچمیسن قیرخا نه قالدی


chox sevindim o yerlari shahrimdan tanidim va birile bir hissi paylashdim
chox yasha


هفده رو هست‌ام: گرچه نه تب‌ریزی‌ام و نه حتا آذری‌زبان. اما داد از آن پیچ و خم‌. داد از بازار کفاش‌ها و خیلی داد از حوالی شه‌ناز و یک حجره‌ی کوچک در آن حوالی.


تولدت مبارك ميرزا.
---------
میرزا: ممنون.


تولدت مبارک میرزا.
آرزوی روزهای شادتر و بهتر رو برات دارم.


تولدت مبارک. نوشته ی خیلی خوبی بود.


تولدت مبارک میرزا...


happy birthday!
eshghan abania


مبارکه میرزا...


هفتاد و سه : صندلی کنار ساحلم برای سن من زیادی سفت است. خاطرات زندگی پشت سرم توی گوشم پچ پچ میکنند و نمیگذارند بشنوم آن پسرک برای مجاب کردن دختری که به او خیره است با چه کلماتی دروغ می بافد...که البته دکتر بهش می گوید عارضه کم شنوایی! و اضافه میکند که_مثل تمامی عارضه ها و بیماری ها_برای سنم طبیعی است. دیشب که با زئوس داشتیم تخته بازی میکردیم به این فکر میکردم که یونان برای مردن زیادی پر سر وصداست...


چوخ چوخ مبارک دی
ایمیل ندارید اینجا، ایمیلتون رو می دید لطفا؟
--------
میرزا: peakovsky روی جیمیل


میدانی میرزا ..... این همه صغرا کبری نداشته که بگو کادو چی می خوای خب .
اما مثل همیشه قشنگ نوشته بودی . میرزا برو سفر وبیا و این جا بنویس . من سفر جون نمی رم و همیشه در خانه هستم از سفرنامه خواندن خوشم می آید از بنیاد . برو و بیا و بنویس .


مبارکتون باشه که سی ساله شدین ...
سی سالگی هم مبارکش باشه که شما رو بخودش دیده ..
احساس میکنم وظیفه دارم بخاطر این پست ازت تشکر کنم :)


هرچی فکرم را به زیر و رو کردن خاطرات وادار کردم آخرش هم یادم نیامد چه جوری چند سال پیش به این وبلاگ رسیدم...
تولدتان مبارک
زادروزتان خجسته
هر روزتان بهتر از دی
سردبیردیپلم را هم دریاب که بسی بسیار زیاد توصیه های خوب خوب می کند...


نگو سى سالگى بگو سى ثانيه... براى من عين برق گذشت، از سيد حمزه تبریز، حرمخانه تبریز، محمودیه تهران، زعفرانیه تهران تا فرودگاه مهراباد تا مونرال كانادا. حتى این فاصله هم صفر است. حظ این قدم‌ها نشئه‌ام می‌كند. پر از اراده


سی سالگی ات مبارک میرزا. دهه جدید سرشار از خوشی و موفقیت و سلامت برایت


تولدت مبارک


با خوندن این پست به روزایی فک کردم که اومدم به وبلاگتون ،پستاتون رو تو این چند سال خوندم و خاطراتشون،
مرسی بابت نوشته های قشنگتون و
تولدت مبارک میرزا...


ميرزاجان مبارکا ...با تندرستي و شادي بقيه دهه ها را پشست سر بگذاري
امروز عکست را اتفاقي دنبال مطلب ديگري مي گشتم که ديدم ...با خودم گفتم اي بابا خيلي جوونتر از اوني هست که فکر مي کردم بعد آمدم اينجا مطلب ات را خواندم و متوجه شدم که سي ساله هستي....... ولي بسي آزموده تر از سن ات فکر مي کني و مي نويسي و اين نيز به نوبه خود تبريک دارد


جدی انتظار داشتین مدرسه خوش قیافه باشه؟؟؟ینی قبل پنج چیزی یادتون نیس دیگه؟


هنوز هم یك جاهایی آرامش پیدا می‌شود. جاهایی كه كاش تو هم می‌دیدی رفیق.



صفحه‌ی اول