مهسا وسط دو ترم رفته خانه. حوصلهاش سر رفته و پای تلفن میگوید از بیکاری شبیه سبزی شده. یاد شمعدانی شدنهای خودم میافتم که حداکثر کاری که در همین فرارهای به خانه میکردم قدم زدن در حیاط بود. او از سر بیکاری رفته سراغ آلبومهای قدیمی و عکس پیدا کرده و ذوق کرده. سهم من شده دو عکس که گذاشته روی دیوار فیسبوکم. یکیشان خیلی بچگیمان است، آن یکی کمی بزرگتر شدیم. در حیاط داریم آدم برفی میسازیم. شاید ده سالم است، مهسا چهار سالش. پدر دارد کمکمان میکند، هنوز سبیل استالینیاش را دارد، بلند بالا، همان پدر دوران بچگیمان است. تازه پایین تنهی آدمبرفی را ساختیم و مهسا تقریباً افتاده روی کپهی برف. مادر در عکس نیست چون طبق روال همهی عکسهای قدیمیمان خودش عکاس است. از دیروز هزار بار عکس را نگاه کردم. از پارو چوبی تا زهکشی آجرهای دیوار. هر چند باز جزئیاتی را ندیده بودم، مثل گیرههای رنگیرنگی بند لباس آن پشت که سید در عکس نشانم دادشان.
بعضی روزها تمام نمیشوند. انگار قرار نیست سفر پر طول و دراز صبح به شبی بیانجامد. وقتی دست آخر تمام میشود چیز خاصی در چنتهات باقی نمانده، از تمام آن همه های و هوی، آن همه خشم و خنده. قرار است پروندهای بسته شده باشد. پروندهی دیگری باز شده باشد. قرار است نقطه عطفی باشد، کن فیکونی. من برایم ولی انگار اهمیتی ندارد. آمدند، رفتند، حرف زدند، حرف زدم، گوش کردم بعد که چه. قرار است همه با هم به زندگی پیش رو بنگریم. به افقهای روشن، به تجلی آرزوهای کهنه، به زندگیهای هنوز نازیسته، به فردا. من نگاهم به دیروز است ولی. به یک آدمبرفی و پدری و مادری و دختر و پسرشان. نشستهام نیمهشب خیره به عکسی از بیست سال قبل و بغض خفهام کرده است.
سوته دلان حاتمي أخرفيلم جمله اي دارد همه عمر دير رسيدم ٠ اينكه پرونده اي بسته مي شود و اينكه پرونده اي بازمي شود فى النفسه خوب است يك تازگي ست وعطفى، مهم اين است كه دير نيست ٠٠٠٠مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي أيد.
تغییر و تحول هم دردی دارد لامصب
سلام میرزا، تو رو خدا این و زود بخون و زود بهم جواب بده، من و همسرم یک پادکست داریم به اسم رادیو قند پهلو، یه پادکست با چیزای شنیدنی، تصمیم گرفتیم توش کلی چیزای شنیدنی دیگه هم بگنجونیم، میشه اجازه بدی چندتا از نوشتههاتو با ذکر اسم و وب سایتت توش بخونیم؟ اگه ممکنه جوابتو بهم ایمیل کن، لطفا
----------
میرزا: من خوشحال هم می شوم. ایمیل هم الان میزنم.
... بوی کفشهای کتونی میم...
سندروم پسادفا! نفس بکش رفيق. نفس... نفس... اينطوری.
حسی که همیشه ازارم میده فکر کردن و به یاد اوردن و خواستن بازگشت دوباره ی گذشته است...
علایقم هم در همین راستا شکل میگیره
مرا ببوس
وقتی که دهانت بوی کسی را نمی دهد......
می دانی میرزا . خوش به حالت . چرا و چگونه اش را نپرس . اما هر وقت وبلاگت را می خوانم هم کیف می کنم ، نه ، هم خر کیف می شوم و هم حسرت خور .
Fuck this shitty life away from home dude. It aint supposed to be like this. This don't happen to a damn person with a damn normal life
MO minevise?
چه حس نزدیکی است این حس!