یک ظهر آفتابی، همین دو سه هفته پیش بود. از طبقه بالا صدای غژغژ پارکت می‌آمد. صاحبخانه‌ام سه ماه زمستان را کوچ کرده اسپانیا پیش دوست‌پسرش و خانه‌اش را سپرده دست فلیکس که اگر شد اجاره بدهد. فلیکس پسرش است و دو کوچه آن‌ طرف‌تر زندگی می‌کند. بیشتر علاقه دارد جمعه شب‌ها در خانه‌ی بزرگ مادرش پارتی بگیرد تا پی مستأجر بگردد، ولی چند باری هم وسط هفته آدم دیدیم بیاید و برود. از سر و صدا فکر کردم لابد آدم تازه آمده است. تنها بودم، تازه بیدار شده بودم و به سقف نگاه می‌کردم. خواب‌آلود رفتم آشپزخانه صبحانه پیدا کنم. نگاهم به حیاط افتاد. دری که از خانه به حیاط باز می‌شود یک شیشه‌ی بلند تمام قدی دارد و هر چه نور است و سرسبزی می‌ریزد توی خانه. حیاط مال طبقه‌ی من است و اگر صد سال یکبار هم کسی را تویش ببینم همان صاحب‌خانه‌ام است که دارد یک چیز لابد سبزی در باغچه می‌کارد. ولی این بار نه. هوا برای اولین بار بعد از زمستان طولانی امسال گرم شده بود. بهار پیش قراول فرستاده بود. در حیاط مردی بود که صندلی سفید را آورده بود پشت به خانه و رو به آفتاب گذاشته بود. پایش را هم روی میز کوتاه وسط حیاط دراز کرده بود. آفتاب می‌گرفت. من فقط پشتش را می‌دیدم. جثه معمولی‌ای داشت. موهایش کوتاه و جوگندمی بودند. زیر پولیور پیراهن چهارخانه‌ی نارنجی و خاکستری‌ای‌ پوشیده بود که فقط باریکه‌ی یقه‌اش دیده می‌شد. رنگ خود پولیور هیچ یادم نمی‌آید. یک لیوان دستش بود وهر از گاهی ازش یک جرعه می‌نوشید. داشت لذت اولین روز بهار را می‌برد. نگاهم زیاد درنگ نکرد. همه چیز عادی بود. از از لای کرکره‌ی حصیرمانند پنجره‌ی کناری نور آفتاب لکه‌های روشن روی فرش انداخته بود. چند پرنده بیرون می‌خواندند. چای گذاشتم. رفتم دست و صورتم را شستم و وقتی برگشتم مرد رفته بود. نه آن روز و نه روزهای دیگری نه او و نه هیچ کس دیگری را در حیاط یا در پلکان طبقه بالا ندیدم.


نظرات:

خب بنده فردا همین 8 صبحی میان ترم 10 نمره ای طراحی اجزا دارم اما امروز از همان صبح که نوتیفای شدیم که میرزا پست گذاشتند دلمان را صابون زدیم که روز را با خوشی شب میکنیم..به خودم گفته ام بعد از خانش همین یک پست درس را شروع میکنم،آمدم نشستم شروع به خاندن که کردم انگار هر کلمه را در جایی از خودم ته نشین میکردم..پستی که دست بالایش 3 تا 4 دقیقه طول می کشید را ،نمیدانم یا به خاطر به تعویق انداختن مطالعه ی طراحی اجزا یا لذت از اینطور عمیق و ساده از دل روزمرگی محض بیرون کشیدن،در سه ربع ساعت تمام کردم..جرعه جرعه...
بعد نوشت : احتمال فرضیه دوم نزدیک به 99.99 درصد فرض شود : )


دلمان بدفرم برای اینجا تنگ شده بود.یاد سفرنامه ها با رئیس چپق به دست بخیر
:)



صفحه‌ی اول