زندگی دو روایت دارد٬ اگر نه بیشتر. یکی آنی است که برای دیگران میگویی. آنی که امن است٬ مطابق عرف است٬ فراز و فرودش همان است که آن دیگری٬ آن شنونده را مقبول میافتد که این یک اوج است٬ آن یک حضیض. هر آغازی میشود صعود و هر پایانی هبوط. روایت دیگر٬ روایتی است که برای خود میگویی. خارج از اینکه چه قرار است فتح خیبر باشد و چه نباشد. آن شق القمر که از دید دیگری معراج توست را آسوده میگذاری در پستو و آن به خود آمدن روی دریاچه و زیر باران را میگذاری بین آنچه که از تو٬ هر چه هستی را ساخته. این یکی روایت سهلتری است٬ روایتی شایسته گفته شدن و شنیده شدن. روایتی که درش یک پیادهروی پاییزه میشود روز جاودانگیت.
آقای میرزای عزیز، آقای میرزای خیلی عزیز
این نوشته آنقدر قشنگ بود
آنقدر به چسب بود و لمس کردنی که قابل وصف نیست
بی نهایت ممنون
هستانگی به مبارکی میرزا...
هر آغازی میشود صعود و هر پایانی هبوط.
واقعاً . . .
میتونی تصور کنی تا الان چند بار این هفت و نیم خط وبلاگت رو خوندم؟؟؟؟
...
بارها و بارها و بارها...
دنبال کلاس نویسندگی میگردم . خبر دارید؟
-----------
میرزا: نه متاسفانه
" یکبار بیل برای من تعریف کرد که روزی مادرش دربارۀ ماجرایی که چند سال پیش از آن، در دیدار با یکی از اقوام آنها رخ داده بود، صحبت میکرده است؛ بیل هم سرش را به علامت تأئید حرف مادر، به بالا و پایین حرکت داده و گفته است: «بله؛ فکر کنم من هم اون روز اونجا بودم». امّا مادر بیل به او میگوید: «نه! این ماجرا واسه حدود هشت سال پیشه؛ تو الآن ده ساله که مهمونی نرفتی!» "
شادمانه کردنِ تنهایی، یاداشت هایی باقی مانده از بیل دربک؛ ص8
mediafire.com/?rhms8hcadydhvx8
خیلی زیبا بود
اتفاقي به وبلاگ شما برخوردم، بسيار زيبا مي نويسيد. از يك سطر به سطري ديگر و از يك بند به بندي ديگر كشيده شدم. نيرويي شگرف مرا به انتها رساند و به نوشتن اين پيام تحسين آميز واداشت؛ نيروي جادويي قلم شما.
بسیار زیبا !