خیال است دیگر٬ دست خود نگارنده نیست. هر از گاهی از خودش می‌پرسد چه خواهد شد. می‌گوید شش سال نه زیاد است و نه کم. اصلاْ بستگی دارد به آدمش. بعد پیش خودش می‌گوید این همه سال برای این آدم زیاد است. آخر آدم خاطره‌بازی نیست. نمی‌رود هر از گاهی مرور گذشته بکند و گذشته زیر خروار امروزها می‌ماند. گیر کار وقتی می‌شود که ناعافل چیزی ناخودآگاهت را قلقلک می‌دهد و بی‌انصاف یک پرونده خاک‌خورده از بایگانی بیرون می‌کشد و می‌گذارد روی میزت. بعد تو مبهوت جزپیاتی می‌مانی که ثبت شدند و کلیاتی که فراموش شدند. هر خاطره اگر تلخی باشد همانقدر جانسوز است و اگر خوشی باشد پوچ به چشم می‌آید. بی‌خود نیست نگارنده زیاد فتوا صادر می‌کند گذشته را باید سوزاند٬ هر چند حتی خودش هم فتوایش را جدی نمی‌گیرد.
برای همین نگران می‌شوی٬ نگران هجوم خاطرات. بعد چرخ‌های هواپیما تلق می‌خورند زمین. در اولین آغوش که گرفته شدی٬ اولین چرخ را که در کوچه‌های قدیمی و راسته‌های بازار زدی باز بهت‌زده می شوی که انگار نه انگار نه سال است در این شهر زندگی نمی‌کنی٬ شش سال است که حتی از آسمانش نگذشتی. انگار که همین هفته‌ی پیش رفته‌ای. زمین و زمان البته عوض شدند ولی نه احساس تو در موردش. تنها سر نخ گذشت زمان عوض شدن قیافه شهر است٬ عمیق‌تر شدن خط و خطوط صورت آدم‌هاست٬ فراموش کردن اینکه فلان تیمچه کجاست٬ تعداد صفرهای جلوی یک کیلو چغندر و سیب‌زمینی است. همه با هم سر سفره‌ی یلدا حرف می‌زنند و حال و روز هیچ غریبه نیست. نه چیزی عجیب به چشم می‌آید و نه زشت و زیبا. انگار ذهنت یک ذکر دارد برای خانه و ذکر را که گفتی بومی خانه هستی. دلتنگی‌ای برای این همه سال در کار نیست٬ قضاوتی در کار نیست که زندگی چه در خانه بهتر است و یا بدتر. هجوم خاطرت هم مثل تماشای یک فیلم دور تند است٬ فقط هر از گاهی می‌شود سر تکان داد که عجب. بازگشت می‌شود چیزی مانند باقی زندگی. نه تراژدی می‌شود و نه کمدی٬ نه غم و نه شادی.
بالاخره برگشتم ایران٬ برگشتم تبریز. هر چند به ازای هر سال دوری فقط دو روز.


نظرات:

میرزا امدی ایران؟
جل الخالق!
مگه تو هم دل داری؟
ذاستی تهران نمی ایی؟ برنامه خاصی نداری؟


خوش آمدی میرزا اما...امایش بماند برای بعد، برای خودم...
می دانی، عجیب است این میل رفتن و اجبار به رفتن و...آدم دلش می گیرد. نه این که فکر کنی بد باشد، نه! گاهی "باید" برود،اما سخت است...این روزها به خیالم همه چیز بازی ست، زندگی را می گویم. کم کم دوستانم می روند، تک تکشان، از همین حالا می بینم پاره های وجودم را، که می رود، می رود، می رود....
کاش بندهای گذشته به دست و پایمان نمی پیچید...


چه خوبه حس نفس کشیدن زیر آسمون به این نردیکی....


خوش آمدي ميرزا ..چوک خوش گلمي سيز


چه حس عجیبی است بعد از این همه سال.


برگه ها را دوست ندارم بوي گند ماندن جويبار هاي جاري رودخانه هاي جاري امدن و رفتن هاي جاري. خوش امدي وخوش خواهي رفت انجا كه اينده است خدا بهمراهت


:) چه خوب تهران نمی ایی؟
-----------
میرزا: شاید و یقینا بسیار کوتاه


بعد تو مبهوت جزپیاتی می‌مانی که ثبت شدند و کلیاتی که فراموش شدند.

ذهنت یک ذکر دارد برای خانه و ذکر را که گفتی بومی خانه هستی.

دلتنگی‌ای برای این همه سال در کار نیست٬ قضاوتی در کار نیست که زندگی چه در خانه بهتر است و یا بدتر.

اینها جادوی زمان است میرزا جان/ ولکام به خانه


آقا میرزا،
من الان پنج سالی هست گاه و بیگاه نوشته های شما را میخونم و معتقدم این وبلاگ یا نمیدانم سایت شما با فاصله بسیار زیاد با وبلاگهای مشابهی که دیده ام، بهترین است.
این حال و هوای بازگشت به خانه را چنان گفتی که هیچی ناگفته نماند.
میرزای میرزایی میرزا.
------------
میرزا: از لطفتان ممنونم


سلام، خوش آمدید. از نقطه نظرات ظریف و دقیق شما ممنونم. برای شما آرزوی موفقیت دارم.



صفحه‌ی اول