هر قدر هم از قبل خبر داشته باشی چقدر در بند زبانی، روزمرگی چه ساده قالبی برای زندگیت هستند باز گه‌گاه غافلگیر می‌شوی. آرام سر می‌خوری در تک تک آدم‌هایی که بودی. میهمانی می‌رود به سمت خوشی و خنده و زبان می‌شود زبان پدری و می‌شوی آدمی که ده سال قبل بودی، با آن‌ها می‌خندی و سرت شاید گرم بشود و عیار کار از دست برود. انگار نه انگار ده سال گذشته، نه خانی آمده و خانی رفته. گمانم این بازگشت به خود نه خوب است نه بد. انگار که جزیی از طبیعت است. نمی‌شود گفت باران خوب است یا بد. باران فقط هست.
بیشتر بار را می‌گذارم بر دوش زبان. آن سر اطلس زبان پدری چندان به کارم نمی‌آید. پیرمردی هست هشتاد ساله که هر بار می‌بینمش فقط به شوق ترکی حرف زدن می‌روم سراغش و او هم می‌داند از مثل و تکیه کلام‌ها خوشم می‌آید و هر باری یکی دوتا نغزش را برایم می‌گوید. همین‌طور کم‌رنگ این زبان می‌ماند تا در میانه‌ی یک باغ سفیدرنگ از برف یک روز تمام به خنده و لذت از زیبایی و شیوایی‌اش می‌گذرانی. همراهش خاطراتت و نگاهت برمی‌گردد به گذشته. مهربانی و تندخویی‌ات، طنز و هجوت به دنیای قبل می‌روند و هر غولی که به زور در چراغ بود باز فرار می‌کند و هر هنری که دود شده بود و به هوا رفته بود باز می‌گردد.
کل این سفر به بازگشت می‌گذرد. تلق چرخ‌های هواپیما ایستگاه آخر بازگشت نبود، گمانم کل بازگشت از آن لحظه شروع شد و هنوز ادامه دارد. بازگشت به خاطرات، به دغدغه‌ها، به خود. آدم نمی‌تواند ناظر خوبی برای خود باشد و ناغافل مشت خودش را می‌گیرد که روی دیوار حوزه علمیه خوانده درس خارج فقه فلان وقت بهمان می‌شود و یادش می‌افتد همیشه می‌خواست سر از کار خارج و داخل و بینابین و غیره فقه و حوزه دربیاورد. دغدغه‌ای که آن سر اطلس هر صد سال یکبار هم به یادت نمی‌افتد. اثر در و دیوار رویت بالاخره روشنت می‌کند چرا هر نویسنده و نقاش و هنرمندی که به تبعید می‌رود آرام آرام می‌سوزد و تمام می‌شود. هر کوچه‌ای، هر ورق‌پاره‌ای و هر قیافه‌ای سیلی از خاطره و دغدغه جاری می‌کند و حیران می‌مانی که از کجا باید شروع کرد.
ابوی در خانه‌ای را زد که بیست و سه سال قبل ساکنش بودیم و من نمی‌دانستم می‌خواهم کسی خانه باشد یا نباشد. بود و راهمان دادند نگاهی به حیاط بیاندازیم، به حیاطی که آن زمان بی‌انتها بود و امروز خیال می‌کردی اگر دست‌هایت را از هم باز کنی به دیوارهایش ساییده می‌شوند. بعد از خود می‌پرسی حالا چه؟ با این هجوم بی‌امان گذشته چه باید کرد؟ اصلاً خاطرات شبیه انباری هستند، انباری‌ای که فراموش شده. هر بار که کلیدش پیدا شد از عظمت انبار جا می‌خوری و بعد از آرام شدن هیجان هر خاطره را برمی‌داری و نگاهش می‌کنی و می‌گذاری سر جایش. بیرون انبار به عمد کلید را پرت می‌کنی میان بیشه‌ها.
شهر عوض شده است. در این نه سال زیاد ساخته‌اند که البته عجیب نیست، عجیبش این است که بسیار بازساخته‌اند. خانه‌های قدیمی تبریز را برداشتند و تعمیر کردند و موزه شده‌اند و غیره. مسافر بودن هم عاقبت می‌شود جزو خصایص آدمی و دوربین بر می‌دارد و در شهر خودش هم مثل مسافر می‌گردد. نتیجه اینکه این ده روز در طنبی‌ها قدم زدم و زیر نور شیشه‌های رنگارنگ سردرهایشان به پرت و پلاهای سرباز وظیفه‌هایی گوش کردم که به حراست از تاریخ گذاشته شده‌اند و از تنهایی دق کرده‌اند. کمی هم مسجد دیده‌ام و بسیار آدم‌هایی که در مهمانی‌ها بهشان معرفی شدم در حالیکه هیچ ایده‌ای نداشتم که بودند. یک دار فرش‌بافی تک نفره نیز در تنها اتاق خانه‌‌ی صاحب‌هنر دیدم و سوال‌پیچش کردم که این چطور است و آن چطور است، آخر مسافر باید از همه چیز سر در بیاورد. ابوی داده است برای مه‌سا ببافندش. کاش رنگ آبی زمینه فرش را می‌دیدید.


نظرات:

با این هجومِ لعنتیِ گذشته هیچ کار نمی‌‌شود کرد. همان بهتر که به زور انبارش کنی‌ و کلیدش را بیاندازی دور. فراموش نمی‌‌شود لعنتی. پاک نمی‌‌شود. یک وقت‌ها حتا، دست می‌‌اندازد صاف دورِ گردن‌ات و دیر بجنبی، خفه‌ات می‌‌کند.

مثلِ تو که با نوشتن‌ات، یک وقت‌ها نفسِ آدم را بند می‌‌آوری.


:) پس باز برگشتی .


بازگشت به اصل خویش شاید گاهی بد نباشد اما همیشه هم خوب نیست.دوس ندارم خاطرات بچگی را مرور کنم حتی ان حیاط بزرگ را . عجیب دلم گرفته. با خواندن پست ها یکی پس از دیگری بیشتر و بیشتر در این باتلاق غم فرو میروم. کتاب های زیادی است که در انتظارند.میخواهم خودم را بدست فراموشی بسپارم.



صفحه‌ی اول