echo "\n"; ?>
از جعبهای که مثقال مثقال چای با طعمهای مختلف دارد یکی را برداشتی که عطر پرتقال و شکلات دارد و داری برایمان چای دم میگذاری. چای و قوری و تو را تماشا میکنم و باز عین چند روز گذشته تصویر رودخانهای مقابل چشمانم میآید و شاخههایی که از رودخانه جدا شدند و به موازاتش به سمت دریا میروند. همهی این چند روز بیشتر و بیشتر ایمان پیدا کردم که آنچه برایم مهم است، آنچه باعث میشود احساس کنم زندگی رو به جلو است و نه ساکت و صامت در همین آب باریکههای حاشیه برایم اتفاق میافتد. برای جلو رفتن رودخانه تقلا میکنم، جان میکنم، تو گویی باری بر دوش است که باید تا مقصد پیری به پیش ببرم ولی هر لحظه تمام هوش و حواسم به آن است که در شاخهها میگذرد و امیدی جانسخت که شاید روزی یکی از شاخهها از رودخانه پهناورتر بشود. چای خوشطعمتر از انتظارمان است و میدانم رودخانهها همه بالاخره به دریا میرسند.