از جعبه‌ای که مثقال مثقال چای با طعم‌های مختلف دارد یکی را برداشتی که عطر پرتقال و شکلات دارد و داری برایمان چای دم می‌گذاری. چای و قوری و تو را تماشا می‌کنم و باز عین چند روز گذشته تصویر رودخانه‌ای مقابل چشمانم می‌آید و شاخه‌هایی که از رودخانه جدا شدند و به موازاتش به سمت دریا می‌روند. همه‌ی این چند روز بیشتر و بیشتر ایمان پیدا کردم که آنچه برایم مهم است، آنچه باعث می‌شود احساس کنم زندگی رو به جلو است و نه ساکت و صامت در همین آب باریکه‌های حاشیه برایم اتفاق می‌افتد. برای جلو رفتن رودخانه تقلا می‌کنم، جان می‌کنم، تو گویی باری بر دوش است که باید تا مقصد پیری به پیش ببرم ولی هر لحظه تمام هوش و حواسم به آن است که در شاخه‌ها می‌گذرد و امیدی جان‌سخت که شاید روزی یکی از شاخه‌ها از رودخانه پهناورتر بشود. چای خوش‌طعم‌تر از انتظارمان است و می‌دانم رودخانه‌ها همه بالاخره به دریا می‌رسند.


نظرات:

چقدر تصویر! و چه شیوا


چقدر اين قطعه ادبي به دلم نشت.
با اين شاخه‌هاي رودخانه زندگيتان، خوش باشيد و مستدام.


نمیدونم چرا با خواندن این پست اسمان دلم ابری شد


عالی و به جا...رودخانه بدون آب باریکه های حاشیه آن بیشتر شبیه مرداب است-برای من- همیشه در حرکت باشی میرزا:)


خصوصی - من کامنت گذاشتم ولی نبود ! ممکن شما حذفش کرده باشید ؟
-----
میرزا: من چیزی پاک نکردم.


پیکوفسکی جان امروز کار خواندن وبلاگت مخصوصا ان سفر نامه های نابت به پایان رسید.خواستیم این جام را به یکباره سر بکشیم اما گفتیم جرعه جرعه باشد حالش بیشتر است!به همین علت چند روزی را در وبلاگت چرخیدیم و خندیدیم و حظ کردیم. پیکوفسکی جان باز هم بنویس نوشته هایت گویی ما را از این تن خاکی میکند و رها میکند و میبرد به عوالمی دیگر. از چرخیدن در ان عوالم لذت وافری میبیرم...


مثلن چای باشد، با آن که باید باشد ...


معمولا این جوری نیس که آب باریکه ها باهم جمع میشن، رودخونه می شن بعد میرن به سمت دریا؟!
شایدم اونطوری هم هست ولی خدایی سخته آب باریکه تا دریا تنهایی بره مگه اینکه بعه قول خودت پهنتر بشه!


هیمممم. همممممم



صفحه‌ی اول