\n"; ?> میرزا پیکوفسکی
بعد از چند روز کاری سنگین در گوشه‌های مختلف اروپا رسیدیم مونیخ. بعد از آخرین جلسه، کار همه با هم تمام شده بود و تا پرواز شب یک چهار پنج ساعتی برای خودم داشتم. رفته بودم مرکز شهر قدم می‌زدم. هوا هم البته بهاری، آنقدر بهاری که به کل قضیه عدل آدم شک می‌کند که وقت تقسیم طبیعت، سهم کشور افراها چرا فقط شد زمستان. بعد هم دیدی خستگی تازه بعد از کل قضایا نشست می‌کند در جان آدم؟ خب آدم هوس می‌کند اصلاً برود بنشیند یک گوشه‌ای و لب جوی و گذر و غیره. البته دریغ از گوشه. آدم موج می‌زد و برای یک تک صندلی ملت صف می‌کشیدند، تو بگو کربلای صندلی. یک کلیسایی عظیمی همان اواسط است. فکر کردم این تو که خبری نیست و نیمکت فراوان. اصولاً هم از کلیساهای عظیم خوشم می‌آید. خلوت بودنشان هم مایه آرامش است هم مایه تفریح که گور، بهرام را که هیچ، شما را هم گرفت بالاخره. رفتم تو و برخلاف همیشه یک سری آدم نشسته بودند، مثلاً یک نفر آدم برای هر ردیف نیمکت. به من که مربوط نبود، رفتم آن اواسط نشستم. یک مقدار سقف و ایوان و طلاکاری و غیره بررسی کردم و چشم‌هایم گرم شد. یک جایی بین چرت و بیداری بودم که یک زنگ محکمی زدند و ملت به پا خاستند. چنان کل قضیه قاطع بود که ناخودآگاه بلند شدم. بعد دیدم یک پیرمردی که نمی‌دانم کشیش بود یا اسقف و کاردینال یا حتی خود پاپ با یک خانمی آمد و کماکان همه ایستاده منتظرند. یکی یک انجیل آلمانی داد دستم. بعد پیرمرد شروع کرد به آواز خواندن و عجب صدایی هم داشت. ملت هم همراهی کردند و آن گوشه یک تابلو برقی بود که نوشت کجا را باز کنیم. انجیل باز کردم و به صفحه مورد نظر رفتم و هیچ نفهمیدم. بعد هم صلیب کشیدند و البته صلیب من سه سر درآمد چون قسمت پایین سینه را اشتباهی پریدم. رفتند به دعای بعد و تازه تازه بیدار شدم که آخر تو را چه به این قضایا. جدت انجیل آلمانی‌خوان بود یا پدرت می‌داند صلیب از راست به چپ است یا چپ به راست؟ انجیل را گذاشتم و آمدم بیرون. کمی کمتر خسته.

Lagrandebellezza.jpg
This is how it always ends. With death. But first there was life, hidden beneath the blah, blah, blah... It's all settled beneath the chitter chatter and the noise, silence and sentiment, emotion and fear. The haggard, inconstant flashes of beauty. And then the wretched squalor and miserable humanity. All buried under the cover of the embarrassment of being in the world, blah, blah, blah... Beyond there is what lies beyond. And I don't deal with what lies beyond. Therefore... let this novel begin. After all... it's just a trick. Yes, it's just a trick.
La Grande Bellezza


صفحه‌ی اول