دو ماه قبل وسط آب بودیم. چند متر مانده به افق یک کشتی باری پی زندگیاش میرفت. از این کشتیهایی که چند صد کانتینر رویشان بار زدند و آدم نگران است با اولین موج بریزند توی دریا. خیلی وقت پیش خوانده بودم اینها تک و توک کابینهایی هم دارند که میشود بلیت برایشان خرید و همراهشان عرض و طول اقیانوسها را رفت. با خدمه شام و نهار میخوری و بقیه روز مرغهای دریایی و دلفین میشماری. کشتی را که تماشا میکردم خودم در سفر بودم ولی نمیتوانستم نگاهم را از کشتی بردارم. انگار میرفت و من میماندم. انگار جز آب آن بیرون دنیایی هست و من بیخبرم.
یک عمر سر از لذت رانندگی در جاده در نمیآوردم. زیاد در جاده بودم ولی برایم وقفهای بود در زندگی. همه چیز در مبدا و مقصد بود و من در وقفهی میانشان اسیر بودم. نمیدانم چه شد که قضیه عوض شد. مدتی جاده نبینم احساس خفگی میکنم. شاید آن چند هفته رانندگی در اسکاتلند و ایسلند اثر کرد. الان داوطلب هزار کیلومتر رانندگی میشوم. راه میافتم و همه راه فکر میکنم یا نمیکنم. گمانم نزدیکترین چیزی باشد که به مدیتیشن و این حرفها تجربه کرده باشم. اصلاً نفس در راه بودن برایم آرامشبخش است. شاید رفتن از رسیدن مهمتر است برایم.
چند سال قبل نوشته بودم همیشه سرگردانی که در جنگلهای سیاه قدم میزند. هنوز هم ترجیح میدهم چنین تصویری از خودم داشته باشم. نمیدانم چرا فکر میکنم هیچ زمینی ارزش ریشه رواندن ندارد و اصلاً ریشه باید در آسمانها باشد، در عالمی ذهنی و خیالی. زمین فقط به درد پرنقشتر کردن خیال میخورد. برای همین باید رفت. باید دید. همیشه باید در راه بود و مقصدی در کار نیست، فقط کاروانسراهایی میان راه. در ترکی میگوییم «مسافر در راه باید باشد». نمیگوییم ولی من فکر میکنم بعدش باید بگوییم «و همه مسافرند».
وهمه مسافرند
بعضی ها مسافر کشتی ماهیگیری
بعضی مسافرکشتی مسافرتی
...
وقتی وبلاگتون رو می خونم غم مرا فرا می گیره که پای سفر ندارم ،در غل و زنچیر و این حرفها .غبطه می خورم .ولی برای شما شادم .به جای من رانندگی کنید و به جای من خوش بگزرونید .
گمان در اقیانوس آدم بیستر دچار افسرگی می شود تا روی خشکی
حتی چه لذت بخش تر میشد اگر توی جاده میمردیم؛ یا لای درختها؛ روی دریا، یا کنار رودخونه..
اين قلم و اين فكر،بايد هم اين باشد
ما عاشق سفرنامه های بی نظیر شما هستیم و امیدواریم دوباره سفری در کار باشد و سفرنامه ای.
جاده همیشه برای من مایهی آرامش بوده. هر وقت خسته بودم و هر وقت مضطرب، میزدم به جاده. بهترین زمان برای فکر کردن، برای موسیقی گوش دادن، برای آرامش.
مدتیه میخوام راجع به سفر بنویسم. این مطلب انگیزه ای شد که زودتر دست بکار بشم.
درسته! "باید رفت. باید دید. "
چقد خوبه یه خودانگاره از خودتون دارین........همیشه سرگردانی که در جنگلهای سیاه قدم میزند
می دانی میرزا ، خوشحالم که به جاده زده ای . من همیشه این وبلاگ را به امید سفرنامه های همیشه خواندنی ات باز می کنم گر چه خودم پایم را از شهرم تا به حال بیرون نگذاشته ام .
موافقم ، برای بعضی رفتن از رسیدن مهم تر است . نفس دانستن مسافر بودن می ارزد به مقصدی که می خواهی .
خسته راه ها نباشی .