بوگوتا خیلی خبر خاصی نیست. این هم خوب است هم بد. خوب از این لحاظ که ملت فقط آدم را میترسانند که آنجا نا امن است و غیره. مثلا فلان جا نرو ساعتت را میزنند، سوار تاکسی در خیابان نشو به کل میدزدندت، دوربین از گردنت میکشند تا بندش پاره شود و این حرفها. حالا این حرف شیرعلیهای مقیم آمریکای شمالی نیست فقط، خودشان هم همین را میگویند. همکار کلمبیاییام، هرنان، اهل همین بوگاتا است و آنقدر دستورالعمل داد که اواخر جلسه توجیحی توصیههای اول کار یادم رفته بود. ما را که نه کشتند و نه بردند. گمانم زیادی محلی میزدم. بلا استثنا همه نرسیده بهم سه خط اسپانیایی بلغور میکردند و منتظر جواب میشدند. این البته جز آدرس پرسیدنهاست که ربطی به محلی زدن یا نزدنم ندارد. اصولاً از نگارنده همه جای دنیا ملت میایستند آدرس میپرسند. فرق نمیکند آرژانتین باشد یا نروژ یا دوبی یا فرانسه. ملت سوال میکنند به زبان خودشان و بعد بسیار جدی منتظر جواب میشوند. دیگر یاد گرفتم یک کلمه بگویم توریست و دست به نشانه تسلیم ببرم بالا. ولی هیچ نمیفهمم چرا این طور است قضیه.
بدی اینکه خبر خاصی نیست هم طبعاً یعنی کاری نیست آدم بکند. تنها کاری که میشود مشغولش شد غذا خوردن و در در ترافیک گیر کردن است. ترافیک وحشتناکی دارند، در حد و حدود طهران. طرح زوج و فرد دارند. بوگاتا هفت ملیون نفر است و توسعهاش بسیار شبیه شهرهای ایران. مهاجرت بیرویه و خیابانهای هردمبیل و سگ صاحبش را نمیشناسد. کلاً شهر شبیه شهرهای ایران است، از مراکز خریدش تا محلههای فقیر و این حرفها. یکشنبهها قسمتهای مهمی از شهر کلاً به روی ماشینها بسته است و فقط میشود دوچرخهسواری کرد. نتیجه اینکه ترافیک روز تعطیل میشود عین روز غیر تعطیل و از در و دیوار دوچرخه میبارد. یک مرکز شهر قدیمی دارند که رنگش کردند و بیشتر از محلی توریست دارد. توریست «کول» آمریکایی هم فت و فراوان که با یک کوله سفر کنند و در هاستل (مسافرخانه) بمانند و با دو زار پول دنیا را تجربه کنند. جز این بافت قدیمی، مرکز شهر یک چیزی است شبیه خیابان جمهوری و از زمین و آسمان موتور و تاکسی و بوق و دود و الخ میبارد. گرافیتی زیاد دارند و گرافیتی خوب هم دارند. طرحهای مشکوک تا مطلوب در ابعاد بزرگ و رنگهای فراوان. حتی تورهای مخصوص بازدید از گرافیتیهای شهر هم دارند.
بوگاتا محصور بین کوههاست. بالای یکی از کوهها یک کلیسایی است و گویا منظره هم زیبا. هرنان میگفت با تله کابین برو بالا و گفتم مگر نمیگویی یک ساعت راه است، خب پیاده میروم. حین همین صحبت از یک سربالایی میرفتیم بالا و آخر راه دیدم رو به موت هستم. بهم اطلاع داده شد بوگاتا ارتفاع بسیار زیادی دارد و اکسیژن کم، برای همین آدمیزاد زود خسته میشود و قضیه تله کابین هم به همین دلیل توصیه شده بود. تمکین کردم، شاید زیادی چون به جای تلهکابین با نرفتن رفتم بالا.
آخر هفته هم بوگاتا بودیم و هرنان حسابی عزتتپان کرد. یکشبنه منزل برادرش مهمان بودیم. همه در این خانواده بود، جز خود هرنان، پزشک متخصص بود و دیده شد سبک زندگیشان بسیار شبیه خودمان است. به خصوص در قسمت تعارفات. نشسته بودیم و ده نفر که هیچ کدام انگلیسی نمیدانستند زل زده بودند بهم. اصلاً وضعی. بالاخره یک زوجی آمدند که لندن درس خوانده بودند و من بهشان برای سرگرم شدن سپرده شدم و خلاص. آنقدر بهم غذا خوراندند که مجبور شدم حکایت «سیر آن شد که مُرد» را تعریف کنم بلکه به این کنایه ملتفت شوند و دست از سرم بردارند، ولی خب نگرفت و بیشتر خوراندند و راوی مُرد. یک سوپ مشهوری دارند به اسم آیاکو (یا آجاکو یا شاید آخاکو یا شاید من چه میدانم، نفهمیدم اصلاً) که مرغ است و سه جور سیبزمینی (مگر سیبزمینی هم جور دارد؟) و غذای ملیشان است گمانم. برای دسر هرنان لو داده بود که نگارنده دولچه دو لچه دوست دارد و کلمبیاییاش را آوردند. بسیار خوب و عالی و ممنون، ولی کنارش پنیر بود (یک مقدار مناسبی از پنیری در حدود گودا). گفتم این چه است گفتند با هم باید خورد. گفتم محال است، گفتند همین است، گفتم آخر آن همه شیرین و این همه شور با هم، گفتند غذاتو بخور و زل زدند. خوردم و حیف آن دولچه دو لچه که مزهاش حرام پنیر شد.
بازار ککشان (فلی مارکت یا همان کهنهفروشان خودمان) رفتم و مقدار متناسبی خنزر پنزر بهم فروختند. در چانهزنی همین بس که طرف خودش قیمت را پایین میآورد بس که نگارنده در اعتماد کامل به فروشندگان است. یک سری آب میوه بهم دادند که برای فهمیدن اسم هر کدامشان نیم ساعت ویکی پدیا میخواندم که این مال کجای آمازون است. وسط بازار سالسا میرقصیدند و کلاه از برای پول گرفتن هم نداشتند. قهوه خریدم. قهوهی این ملت طبعاً مشهور است. بعد اولین شعبهی استارباکس که باز شده مردم رفتند صف ایستادند ساعتها. به مردم توی صف یک سری فروشندهی دورهگرد لیوان لیوان قهوه فروختند که انتظار کوتاه شود. کلاً در زمینه کمدی شانه به شانهی خودمان میزنند.
موزهی طلا دارند. سرخپوستان آمریکای لاتین طلای فراوان داشتند. در ساخت جواهر از طلا هم تبحر زیادی داشتند. اصولاً همین طلا بود که اسپانیاییها را عاشق این قاره کرده بود. موزه واقعا زیبا بود. طلا را هم با چکشکاری شکل میدادهاند و هم با یک جور ریختهگری در موم یک نوع زنبور بینیش (البته این سوال پیش میآید اگر زنبور بینیش وجود دارد چرا هنوز زنبور با نیش پرورش داده میشود؟ آزار داریم؟) یک کارهایی بود در حد بند انگشت ولی ریزهکاری در حد دانهی فلفل. حالا خودتان رفتید میبینید. راضی بودم منظور. از این زیورآلات زیاد به خودشان آویزان میکردند طبقه حاکم و طبعاً شمنها. شمنها هم خوب حقههایی بودند. کوکا میکشیدند و های میشدند و بعد برای ملت حرف از عوالم دیگر میزدند و ارتباط بین آنها و پرواز بر فراز جهان و اینکه شمنها از پرندگانند در اصل. ما هم بعد از تعالی از این حرفها زیاد میزنیم ولی فردا به جای پیروان سینهچاک یک سری لایک داریم در ویدیوهایمان روی دیوار فیسبوک رفقا. البته برای شمنها به این درجه از لحو و لعب رسیدن کار راحتی نبوده. آموزش شمن شدن طاقتفرسا بوده گویا و میانداختندشان در یک غار و برای ماهها نوری نمیدیدند و فقط یک چیز ثابت میخوردند و از این قیبل شکنجهها. آنها هم بعداً چپ و راست آدم قربانی میکردند که البته طبیعی است. هر کس آن طور بشود این طور میکند. کلاه شرعی هم داشتند، یک قبیلههایی به طوطیها حرف زدن یاد میدادند و بعد میگفتند حالا اینها روح انسانی دارند و میبردند جای آدم قربانیاش میکردند. یک سری مراسم قربانی هم بیشتر پیشکش بوده و این طور بوده که حاکم با قایق میرفته وسط دریاچه و طلا میریخته تو آب. آنها هم نمیدانستند با آن همه ثروت چه کنند لابد. خلاصه اعتقادات متافیزیکی خوبی داشتند، همه چیز روح دارد و حتی سنگها و همه به هم وصلیم و بیایید با هم دوست باشیم و الخ.
یک سری شاخص شادی در دنیا هست که کلمبیا را جزو شادترین کشورها اعلام میکنند. من حقیقتش خیلی شادی خاصی در فضا ندیدم. این طور نبود که در خیابان همه همدیگر را بغل کنند و این حرفها. ولی خب آدم خیلی غمناک و پژمرده هم ندیدم البته پیاش هم نگشتم. خلاصه این شاخص شادی برای من نمود خاصی نداشت. ولی فیالمجموع کشوری بود که رفتیم و فتح نکردیم و برگشتیم بلاد یخزدهی خودمان.
لهو
طنازی میرزا جان
طناز
چه چسبید :)
میرزای گرامی!
با درود و خسته نباشید. نوروزتان فرخنده باد.
قرار است در «انسانشناسی و فرهنگ» به عنوان پربینندهترین وبسایت علمی ایران، ویژهنامهای برای سفرنامههای نوروزی منتشر کنیم. اگر سفرنامه نوروزیای دارید که منتشر نشده باشد، خوشحال میشویم سفرنامه شما هم در این ویژهنامه باشد. همچنین اگر صلاح میدانید از دوستانی که اهل سفرنامهنویسی هستند هم برای این ویژهنامه دعوت به عمل آورید.
این هم لینک مطلب در وبسایت: http://anthropology.ir/node/27679
البته فرمت پیشنهادی در آنجا برای دوستانی است که نمیدانند چگونه سفرنامه بنویسند نه امثال شما که سبک و سیاق ویژه خود را دارید.
سپاس بیکران
سلام
ههههه، قلم زیبایی دارید، تبریک، طنز ملایم و دلپذیری داشت. شاد باشید.
سلام خوبین ؟..
+ عیدتون مبـآرک ..
خوشحال میشم به منم سری بزنین ..
کاش اسپانیولی بلد بودی! من رو کلمبیاییها تعصب دارم. اینا رو بخون:
https://en.wikipedia.org/wiki/La_Violencia
http://www.britannica.com/EBchecked/topic/126016/Colombia/25343/The-growth-of-drug-trafficking-and-guerrilla-warfare