\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

چند ماه پیش سفر بودم. وسط کار و قیل و قال رفته بودم قدم بزنم و به تو زنگ بزنم. من از هزار چیز بی‌ربط و بی‌مورد حرف می‌زدم و تو گوش می‌کردی. آن‌جا که من بودم تابستان بود و تو در زمستان بودی. حرف زدم و حرف زدم و وقتی چند لحظه سکوت کردم گفتی صدای پرنده‌ها را می‌شنوی. ایستادم و دیدم اطرافم مدت‌هاست پرنده‌ها می‌خوانند. گمانم فقط برای تو می‌خواندند و می‌دانستند چه صدایشان را دوست داری.
یک روز می‌گویند چهل امضا کنید، روز دیگری هزار مبارک باد می‌گویند، اعلام می‌کنند و مکتوبش می‌کنند. دلم می‌خواهد بگوید من همه‌ی این‌ها را مدت‌ها قبل نوشته‌ام، قبل از اینکه شما با دفترهای عظیم‌تان و خودنویس‌های مشکی‌تان سر برسید. روزی دختری شناختم که در میان هیاهوی روز خواندن چند پرنده را می‌شنید، در پیچ و تاب جان آدم‌ها خوبی‌هایشان را می‌دید، روی زمین زندگی می‌کرد و رنگ نیلی آسمان را می‌دید. همان روز بود که همه‌ی گربه‌ها و خرگوش‌ها و سینه‌سرخ‌ها را شاهد گرفتم و نوشتم او جان من است. دیگر حاجتی به این کارها ندارم بانو.
دنیایم با تو زیبا شده بانو، باقی جزئیات است.


صفحه‌ی اول