چند ماه پیش سفر بودم. وسط کار و قیل و قال رفته بودم قدم بزنم و به تو زنگ بزنم. من از هزار چیز بیربط و بیمورد حرف میزدم و تو گوش میکردی. آنجا که من بودم تابستان بود و تو در زمستان بودی. حرف زدم و حرف زدم و وقتی چند لحظه سکوت کردم گفتی صدای پرندهها را میشنوی. ایستادم و دیدم اطرافم مدتهاست پرندهها میخوانند. گمانم فقط برای تو میخواندند و میدانستند چه صدایشان را دوست داری.
یک روز میگویند چهل امضا کنید، روز دیگری هزار مبارک باد میگویند، اعلام میکنند و مکتوبش میکنند. دلم میخواهد بگوید من همهی اینها را مدتها قبل نوشتهام، قبل از اینکه شما با دفترهای عظیمتان و خودنویسهای مشکیتان سر برسید. روزی دختری شناختم که در میان هیاهوی روز خواندن چند پرنده را میشنید، در پیچ و تاب جان آدمها خوبیهایشان را میدید، روی زمین زندگی میکرد و رنگ نیلی آسمان را میدید. همان روز بود که همهی گربهها و خرگوشها و سینهسرخها را شاهد گرفتم و نوشتم او جان من است. دیگر حاجتی به این کارها ندارم بانو.
دنیایم با تو زیبا شده بانو، باقی جزئیات است.
یک عاشقانه آرام دیگر!
چقدر سرشار از خوشی شدم از این عشق.
چقدر عشق خوب است!
سپاس که ما رو هم در این حس خوبتون شریک کردید.
salam,
dishab kheili moztareb boodam. donbale chizi migashtam ke yek kam be man aramesh bedeh. neveshteh haie shoma aroomam kard. baz ham miam be weblogetoon sar mizanam. movafagh bashid.
چه لطيف....
میرزا !خوش به حال جانت.
مطابت رو میخونم .. شاید وقت کنی مال من رو بخونی.خوشحال میشم خواننده ای جز خودم داشته باشم
مبارک ها باشد
خوش به حالش
چقدر خوب است که مینویسید عاشق شده اید و چه بهتر که ما میخوانیم این عشق را
چقدر عاشق شدن خوب است
میرزا دنیای تو زیباست ...
زیبابوده ...
چون قبل ازهمه خودت زیبایی