ساختمان لابد چند صد ساله بود و شبیه قلعههای قرون وسطایی دالانهای تاریک با طاقهای نوک تیز داشت. سرگردان، دور خودم میچرخیدم و رسیدم به دری چوبی و عظیم که نور از درزهایش تو میآمد. فکر کردم به هر کجا که باز شود بهتر از این تابوت است. در را که باز کردم یکی اخمو با لباس ورزشی و یک توپ در دست فرز جلویم سبز شد که «دانشجویی؟»
در به حیاطی باز شده بود وسط ساختمان و هر چهار طرفش عمارتهای قدیمی بود و زمینش چمن و دو سومش در سایه و چند درختی هم اینجا و آنجا. در آن یک سومش آفتابی هم چند نفر دراز کشیده بودند و آفتاب میگرفتند.
- نیستم. دنبال کتابخانه میگردم.
- کدام یکی؟ اینجا هزار کتابخانه داره.
- آنی که در همین ساختمان است. با ل شروع میشود. لستر؟ لنکستر؟
یک چشمش چپ بود. میدانستم باید به چشم درستش نگاه کنم، ولی مدام به چشم چپش نگاه میکردم و فکر میکردم یک جای کار میلنگد و یادم میافتاد باید آن یکی چشم را نگاه کنم.
- همچین کتابخانهای نداریم.
- دارید بابا. بذار الان اسم دقیقش را پیدا کنم. یک جایی نوشتمش.
- اصلا چه فرقی میکنه. من که تقریباً کورم. هیچچیز نمیبینم، کتابخانه و فیل فرقی ندارن برام.
- حافظه داری به جایش خب.
- نه بابا، اینجا را بلد نیستم. دانشجو هم نیستم. حتی مطمئن نیستم الان دقیقاً کجا هستیم. اصلاً میخواهی توپ بازی کنیم؟
توپ را قل میدهد جلو و میرود که لابد بروم.
میدانی میرزا اصلا یک جورهایی دمت به خاطر این روایت های سر راستت ، گرم . خیلی با این نوشته ها و این تصاویر و این فضاسازی هایی که می کنی حال می کنم .
بخصوص باز با آن سفرنامه ایسلند بود که طرز ساختن شراب را نوشتی .