از هزار فرسنگ دورتر چه می‌توان گفت و نوشت مگر؟ که زندگی راهی‌ست در میانه جنگل که شب‌هنگام سنگ‌فرش سفیدش گاه زیر نور ماه می‌درخشد و گاه از نظر پنهان می‌شود؟ که دریا ولی نعمت است حتی اگر گاه قایقی را بازنگرداند؟ چه گویم که ندانی؟
نظرات:

نمی دانم میرزا . تصویر قابل دریافت است اما شرایط نه . این کامنت را نوشتم که بدانی یک نفر به این جا هر روز و هر روز سر می زند .


فکر میکنم سه سال هست که نوشته هاتو میخونم. نمیدونم چطور شناختمت یروز توو یه سرچ ایی دیدم ... از غربت زیاد مینوشتی اصلا همه چیز بوی غربت میداد هنوزم میده. اون موقع هنوز خودم مهاجرت نکرده بودم الان گاهی سرچ میکنم میرزاپیکوفسکی و میخونم نوشته هاتو راست میگی، چیزی برا گفتن نیست. ما جا موندیم اون روز و ساعت آخر. ما جا موندیم. همین.


تا در قایق بود ترو خشگش میکردم ....وبعدتر با دست خودم گذاشتمش در قایقی که میدانستم برنمگردد
از نظر پنهان نمیشود تا دور دست با من است الا بذگرالله .....


اولين بار كه اين دعا را شنيدم ، حاج اقا توگوشم خواند. شبى كه به سربازى ميرفتم، جنگ بود. وآخرين بارى كه از تبريز راهى المان بودم حاج خانم مثل هميشه توگوشم خواند وطلب تصدق و"گاش پولى" كرد. جاش براى هميشه خالى است


چقدر زیبا می‌نویسین. خیلی خیلی زیبا.


آن هنگام که دیدگانم به روی سایت شما روشن گشت پی بردم
که حقیقتا این حجم از شعرو ور بی سابقه است


میرزا برو سفر و بیا بنویس تا من هم با تو همسفر بشم . ما یکی که پامون به اون ورا باز نمیشه . تو برو سفر تا با چشمای تو بشینیم به تماشای جهان .



صفحه‌ی اول