\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

- دریا از چه می‌خروشد ناخدا؟
- می‌خروشد مگر فراموش کند چه بر او گذشته.
- کی آرام می‌گیرد؟
- آنگاه که خروشیدن را فراموش کند.


اواسط خیابان دارایی تبریز ورودی ساده‌ای هست که به تیمچه‌ی امیر باز می‌شود. سقف تیمچه‌ ساده است، ردیف آجرها دور می‌زنند تا به هواگیر مرکز برسند. تیمچه به حیاط سرسبزی باز می‌شود که دور تا دورش حجره‌ است و حوضی در میانش و گربه‌هایی هم ولو و منتظر بازاری‌های همیشه گربه‌دوست که ناهاری قسمت کنند. تیمچه جزیی از بازار فرش‌فروش‌ها بود. تا میانه‌ی تیمچه تخته‌های فرش روی هم انداخته شده بودند. مثل همه‌ی سراها و تیمچه‌های فرش‌فروشی همیشه آرام بود و بوی زحمت بافتن می‌داد. آنقدر تیمچه را دوست داشتم که سر راه مدرسه راهم را دور می‌کردم ازش رد شوم. به خودم قول داده بودم هفتاد سالگی، هر جای دنیا باشم برمی‌گردم و در تیمچه‌ی امیر حجره‌ای می‌گیرم و فرش می‌فروشم و روزگار می‌گذرانم.

ساعات کار جدید بانو کمی متفاوت است و چند روزی در هفته عصر در خانه تنها هستم. بعضی عصرها در این شهر تازه می‌روم پیاده‌روی، همین حوالی خانه. دیروز با کمک نقشه و اسطرلاب حوالی خانه جنگلی و راه باریکه‌ای پیدا کردم و رفتم که چه پیش‌آید. این شهر را به جنگل‌های ناگهانش دوست دارم که ناغافل وسط هر محله‌ای پیدایشان می‌شود. راه سرپایینی بود و درخت‌ها بلند. هر چه رفتم راه عریض‌تر شد تا رسید به فضای بازی، یک چیزی میدان‌مانند. دور تا دروش را درخت گرفته بود و قوس می‌گرفتند و وسط آسمان به هم می‌رسیدند، آن بالا مرکز‌شان انگار هواگیری داشت که آسمان را می‌شد دید زد. عجیب یاد تیمچه‌ی امیر افتادم. انگار همان فضا، همان سکوت، همان آرامش. نه کسی آمد و نه سنجابی بته‌ای جنباند. من بودم و من، نشستم و نشستم تا هوا رو به تاریکی رفت.

تیمچه‌ی امیر البته این سال‌ها تغییر هویت داده است. در جز و مد مرسوم بازار، راسته‌ی طلافروش‌ها آنقدری پیش رفت تا تیمچه را فتح کرد. الان دیگر از آرام تخته‌فرش‌ها خبری نیست و زرق و برق النگو‌ها و نئون‌های طلافروش‌ها چشم می‌زند. هفتاد سالگی هم دیگر آنقدر دور به نظر نمی‌آید.


صفحه‌ی اول