\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

بعد از چهارده سال دوباره در حال مهاجرتم. از شرق قاره به غرب قاره، از شمال به جنوب‌تر، از سرمایش به هوای بهشتی‌اش. این بار تجربه‌ی متفاوتی بود و هست. خروج از ایران یک فرار به جلو بود. چنان درگیر خلاصی از وطن بودم که زیاد به این که چه می‌کنم فکر نمی‌کردم. یادداشت‌های روزهای اول مهاجرت را که می‌خوانم انگار کسی در سفر نوشته‌شان، موقت به نظر می‌آیند. آن دفعه زندگی چندان رسمی‌ای هم نداشتم که مجبور شوم کلاف سر در گمی را باز کنم قبل از مهاجرت.
این بار قضایا پیچیده‌تر بود، خیلی پیچیده‌تر. کل مهاجرت اختیاری بود و همین باعث می‌شد و می‌شود در هر قدمی پای آدم سست شود. بروم؟ نروم؟ پشیمانی از تصمیم‌های گرفته است یا نگرفته؟ آدم بی اینکه متوجه ‌شود با هزار ریسمان به یک شهر و کشور وصل می‌شود. وقت رفتن که باید یکی یکی قطع‌شان کنی جانت در می‌آید. قضیه فقط دوستانی که این همه سال جمع کردی نیست، قطع اشتراکت به فلان مجله و روزنامه هم حتی درد دارد. من که به شوخی قبرستانم را هم در این شهر انتخاب کرده بودم کجا دارم می‌روم مگر؟
زندگی به شکل زیرزیرکی وقایع را به خاطره تبدیل می‌کند. یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی مثلاْ دوران دانشکده الان خاطره است. مهاجرت ولی ناگهان خطی می‌کشد و قبلش را خاطره اعلام می‌کند. غیر منتظره است و نامانوس.
درد دیگر مقصد بود. در هیچ مقطعی از زندگی تصویر مثبتی در این کشور نداشتم که حالا بهش مهاجرت کردم. آنقدر که با بانو تصور نمی‌کنیم تا آخر عمر بمانیم ولی از طرفی هم مگر مهاجرت فقط خانه عوض کردن است هر ده پانزده سال یکبار مرتکبش بشویم. بالاخره بی‌خیال فکر کردن شدم. تا چه پیش آید.
هوا نقداْ عالی است. زمستان مونترال و تورنتو آنقدر سخت می‌گذشت به من که هوای اینجا شاید مهمترین دلیل این همه دنگ و فنگ را به جان خریدن است. آفتاب فت و فراوان. انگار روی زندگی یک فیلتر «گرم» اینستاگرام گذاشتی. شهرهای کالیفرنیای شمالی کوتاهند. باید تا مرکز سان‌فرانسیسکو یا سن‌خوزه بروی که برجی ببینی. همین تخت بودن شهر عجیب خوشایند است. آسمان وسیع به نظر می‌آید. حس آزادی می‌دهد.
یکی دو بار سفر کاری آمده بودم اینجا و خوش آمده بود. همان یکی دو روز اول با ذوق بانو را بردم تمام جاهایی که رفته بودم. عجیب به نظر می‌آمد که دارم محل زندگی جدید را نشان می‌دهم، نه یک جاذبه توریستی.
درگیر کاغذ بازی هستیم. ادارات نصفه نیمه بازند. یا قیر نیست یا قیف. اول حرص خوردم و جوش زدم. حالا ول کردم. کی کجا را گرفته مگر که ما هم باید برویم بگیریمش.
هر که را می‌بینیم عاشق اینجاست. ندیده بودم مردم این همه خوشایند در مورد محل زندگی‌شان حرف بزنند. دل آدم قرص می‌شود. دوستی که سال‌ها از هم خبر نداشتیم کمکم می‌کند. سراغ می‌گیرد، ماشینش را قرض داده. حس می‌کنم در این شهر غریب بی کس و کار نیستیم. خوشایند است.
بلوار جایی که فعلا هستیم ردیف خر زهره دارد. بوی‌شان یاد محله‌ی محمودیه طهران می‌اندازدم و خاطرات سفرهای سال‌های دور به طهران. شاید بهترین خوشامدگویی در یک شهر جدید نقب زدن به خاطرات مهاجر باشد، که بگویی ظاهر هر قدر ناآشنا باشد هم، خر زهره همه‌جا همان بو را می‌دهد.


صفحه‌ی اول