echo "\n"; ?>
بعد از چهارده سال دوباره در حال مهاجرتم. از شرق قاره به غرب قاره، از شمال به جنوبتر، از سرمایش به هوای بهشتیاش. این بار تجربهی متفاوتی بود و هست. خروج از ایران یک فرار به جلو بود. چنان درگیر خلاصی از وطن بودم که زیاد به این که چه میکنم فکر نمیکردم. یادداشتهای روزهای اول مهاجرت را که میخوانم انگار کسی در سفر نوشتهشان، موقت به نظر میآیند. آن دفعه زندگی چندان رسمیای هم نداشتم که مجبور شوم کلاف سر در گمی را باز کنم قبل از مهاجرت.
این بار قضایا پیچیدهتر بود، خیلی پیچیدهتر. کل مهاجرت اختیاری بود و همین باعث میشد و میشود در هر قدمی پای آدم سست شود. بروم؟ نروم؟ پشیمانی از تصمیمهای گرفته است یا نگرفته؟ آدم بی اینکه متوجه شود با هزار ریسمان به یک شهر و کشور وصل میشود. وقت رفتن که باید یکی یکی قطعشان کنی جانت در میآید. قضیه فقط دوستانی که این همه سال جمع کردی نیست، قطع اشتراکت به فلان مجله و روزنامه هم حتی درد دارد. من که به شوخی قبرستانم را هم در این شهر انتخاب کرده بودم کجا دارم میروم مگر؟
زندگی به شکل زیرزیرکی وقایع را به خاطره تبدیل میکند. یکهو به خودت میآیی و میبینی مثلاْ دوران دانشکده الان خاطره است. مهاجرت ولی ناگهان خطی میکشد و قبلش را خاطره اعلام میکند. غیر منتظره است و نامانوس.
درد دیگر مقصد بود. در هیچ مقطعی از زندگی تصویر مثبتی در این کشور نداشتم که حالا بهش مهاجرت کردم. آنقدر که با بانو تصور نمیکنیم تا آخر عمر بمانیم ولی از طرفی هم مگر مهاجرت فقط خانه عوض کردن است هر ده پانزده سال یکبار مرتکبش بشویم. بالاخره بیخیال فکر کردن شدم. تا چه پیش آید.
هوا نقداْ عالی است. زمستان مونترال و تورنتو آنقدر سخت میگذشت به من که هوای اینجا شاید مهمترین دلیل این همه دنگ و فنگ را به جان خریدن است. آفتاب فت و فراوان. انگار روی زندگی یک فیلتر «گرم» اینستاگرام گذاشتی. شهرهای کالیفرنیای شمالی کوتاهند. باید تا مرکز سانفرانسیسکو یا سنخوزه بروی که برجی ببینی. همین تخت بودن شهر عجیب خوشایند است. آسمان وسیع به نظر میآید. حس آزادی میدهد.
یکی دو بار سفر کاری آمده بودم اینجا و خوش آمده بود. همان یکی دو روز اول با ذوق بانو را بردم تمام جاهایی که رفته بودم. عجیب به نظر میآمد که دارم محل زندگی جدید را نشان میدهم، نه یک جاذبه توریستی.
درگیر کاغذ بازی هستیم. ادارات نصفه نیمه بازند. یا قیر نیست یا قیف. اول حرص خوردم و جوش زدم. حالا ول کردم. کی کجا را گرفته مگر که ما هم باید برویم بگیریمش.
هر که را میبینیم عاشق اینجاست. ندیده بودم مردم این همه خوشایند در مورد محل زندگیشان حرف بزنند. دل آدم قرص میشود. دوستی که سالها از هم خبر نداشتیم کمکم میکند. سراغ میگیرد، ماشینش را قرض داده. حس میکنم در این شهر غریب بی کس و کار نیستیم. خوشایند است.
بلوار جایی که فعلا هستیم ردیف خر زهره دارد. بویشان یاد محلهی محمودیه طهران میاندازدم و خاطرات سفرهای سالهای دور به طهران. شاید بهترین خوشامدگویی در یک شهر جدید نقب زدن به خاطرات مهاجر باشد، که بگویی ظاهر هر قدر ناآشنا باشد هم، خر زهره همهجا همان بو را میدهد.
شاید بدانید و شاید ندانید سه ماه است کبک و به طور خاص مونترال داد و هوار است. هر شب لشکرکشی دانشجویان و پلیس است و میزنند و میکوبند و قضیه چنان گره خورده که همه تویش ماندند. داستان (که پیشاپیش عرض کنم هم داستان بلند است و هم این متن) از آنجا شروع شد که دولت کبک به این نتیجه رسید از پس خرج دانشگاهها برنمیآید و باید شهریهها را زیاد کند و سه ماه دو سال پیش تصمیم گرفت شهریه را از دو هزار و صد دلار در سال برساند به سه هزار هفتصد دلار و قانون سه ماه پیش ابلاغ شد. کلاً شهریه دانشگاهها در کبک از همهی دیگر استانهای کانادا و ایالتهای آمریکا پایینتر است، حتی بعد از این افزایش. ولی این قضیه افزایش شهریه به مذاق دانشجوها هیچ خوش نیامد و قیام کردند.
اعتصابات و اعتراضات از دانشگاه لاوال در کبکسیتی شروع شد و به مونترال کشیده شد. کلاسها را تعطیل کردند و اکثر دانشگاههای شهر رفتند تو اعتصاب. دو دانشگاه فرانسویزبان اصلی شهر (دانشگاه مونترال و دانشگاه کبک شعبهی مونترال) که هنوز در اعتصاب هستند. دو دانشگاه انگلیسیزبان اصلی شهر (مکگیل و کنکوردیا) آن اوایل در اعتصابات بودند، ولی بیشتر من باب همراهی. آن اوایل یکی دو روز قرار بود دانشکده تعطیل باشد ولی خب دانشکده مهندسی که ملت خوش و خرم بودند. در مکگیل قضیه کمی بیخ پیدا کرد. بین کسانی که اعتصاب کرده بودند و آنها که میخواستند کلاسها برقرار باشد درگیری پیش آمد و حتی یک سری از متعصبین به زور ملت را از کلاس بیرون کردند و کار به پلیس کشید که بیاید داخل دانشگاه. از آن موقع دعواست که پلیس چرا آمد و غیره. البته الان دیگر مکگیل و کنکوردیا در اعتصاب عمومی نیستند و گمانم فقط چند دپارتمان علوم انسانی تعطیلند. کلاً نظر شخصی من این است که این شورش یک شورش فرانکوفونی (فرانسویزبانان) است و آنگلوفونها (انگلیسیزبانها) کاری بهش نداند، نشان به همین نشان دانشگاهها و محلههایی که میزبان اعتراضات هستند (محمد در کامنتها نظر برداشت متفاوتی ارائه کرده است.)
در حدوداً دو ماه اول اعتصابات دولت کل قضیه را نادیده گرفت. نه حرفی و نه مذاکرهای و نه عقبنشینی. دانشجوها هم تظاهراتشان را هی جدیتر کردند. یکبار رفتند اتوبان چهل را بستند، یک بار پل شامپلین که از شاهراههای جزیره مونترال و ساحل جنوبی است را بستند. آن قدر شلوغ کردند که یک سری مذاکرات بین دولت و نمایندگان سه گروه اصلی دانشجویی شروع شد. دولت حاضر بود کمکهای مالی را زیاد کند و بورسیهها و وامهای بلاعوض و غیره ولی دانشجوها حاضر به افزایش یک شاهیِ شهریه هم نبودند. تظاهرات هم پیچیدهتر میشد. بیشتر این تظاهرات در مرکز شهر بودند. پلیسها با اسب میآمدند و هیبت اسبهاشان دستکم نگارنده را حسابی میگرفت. بمب دود میزدند و کتک و غیره. یک بار وسط اغتشاش گیر افتادم و نمیشود گفت حلوا پخش میکردند. این اواسط یک دانشجو یک چشم از دست داد. فردای یکی از برخوردها در رادیو میشنیدم که رئیس پلیس میگفت دقیقاً چند تا بمب دود زدند و کجا و کجا چند نفر گرفتند.
این وسط یک گروه آنارشیست هم لای جمعیت بر خوردند و بانک و ماشین پلیس آتش زدند. کار بالا گرفت. همین حوالی زمانی وزیر علوم استعفا داد و دولت یک وزیر سرسختتر و به قولی مرغ طوفان آورد به جایش. اینجا دولت که مذاکراتش زیاد خوب پیش نمیرفت یک اشتباه تاکتیکی مرتکب شد. برداشت یک لایحهای به اسم لایحهی هفتاد و هشت در مجلس ملی کبک تصویب کرد که تظاهرات را محدود کند. این لایحه زدن ماسک حین تظاهرات را ممنوع میکرد و در ضمن مقرر میکرد اگر تظاهراتی قرار است با بالای پنجاه نفر انجام بشود، باید مسیر تظاهرات به طور کتبی به پلیس اطلاع داده شود (فقط اطلاع، نه کسب اجازه) (محمد در کامنتها یادآوری کرده پلیس میتواند مخالفت کند و مسیر دیگری را جایگرین کند و در ضمن مسؤولیت حوادت راهپیمایی بر عهدهی برگزار کنندگان است، حتی اگر خرابیها از طرف آنارشیستها باشد). دولت میگفت این طوری کسی نمیتواند پشت ماسک خودش را قایم کند و بانک آتش بزند. لایحه به مذاق ملت مونترال خوش نیامد. گفتند دولت حقوق شهروندی را نقض میکند و کار از دانشجویان فراتر رفت و یک سری از مردم عادی هم ریختند بیرون. نماد جنبش شد یک تکه پارچه قرمز (بهش میگویند مربع قرمز) که سنجاق میکنند به لباسشان. بعد از تصویب لایحه دستگیریها زیاد شدند و همان شب اول گمانم پانصد نفر را گرفتند. خوب هم با باتوم ملت را زدند، طوری که همه صدایشان از خشونت پلیس درآمد.
بعد نمیدانم از کجا قرار شد هر روز ساعت هشت تا هشت و ربع عصر هر کس یک قابلمه بردارد و برود جلوی خانهاش با قاشق بزند بهش و سر و صدا کند. البته این حرکت گویا در شیلی یک اعتراض ملی و مرسوم است. این جنگ قابلمهای دامنهاش فرار رفت و ملت با ماهیتابهها و قابلمههایشان راه افتادند در خیابانها. این قابلمهپیماییها در مرکز شهر و محله فرانسوینشین پلاتو بیشتر باب شدند. همه طور آدمی هم بینشان هم بود. صاحبخانهی من که یک خانم میانسال کبکی است بهم غر میزد چرا تو هم همراه ما نمیآیی اعتراض. همین یکی دو هفته قبل مذاکرات دانشجویان و دولت با شکست کامل تمام شد و هر دو گفتند با تمام قوا قرار است بجنگند. دانشجوها مطالباتشان را بالا هم بردند و به قراردادهای منابع طبیعی در شمال کبک هم حتی اعتراض دارند. دولت در رادیو و غیره آگهی میدهد که این افزایش هزینه معادل فقط پنجاه سنت در روز است و ول کنید بابا.
از طرفی مونترال شهر خوشی است و به تعداد موهای سر آدم تابستان فستیوال دارد و درآمد جدیای از جذب توریست دارد. الان وقت مسابقه فرمول یک است و فستیوال موسیقی فرانکوفولی. خب شلوغی به مذاق توریست زیاد خوش نمیآید. دانشجوها هم گفتند آبرویتان را میبریم. حالا لشکرکشی است. مسابقه فرمول یک چند فستیوال مانندی در چند خیابان مرکز شهر دارد که غرفه میدهند به شرکتهای ماشین و غیره و یک سکوی کنسرت شبانه میگذارند و توریست خر میکنند. معترضین هر شب تلاش کردند بروند خیابان کرسِنت را فتح کنند و پلیس خیلی جدی نگذاشت. اصلاً در تاکتیکهای متفرق کردن مردم خبره شدند. میآیند سر خیابانهای منتهی به مراکز سوقالجیشی میایستند و سپر انسانی درست میکنند. بعد تا معترضان راه دیگری پیدا میکنند میدوند میروند آن ور را میبندند. یک بازی موش و گربهای است خلاصه. شاهدان عینی به نگارنده گفتند آن وسط یک سری پلیس با موتور زدند وسط ملت و با ویراژ فراریشان دادند. حالا مجروحان کل این سه ماه پنج نفر نمیشوند و نگویید این که شد ایران. اینجا به این قضایا عادت ندارند زیاد و شلوغش میکنند. رئیس پلیس میگفت خب پلیس هم آدم است و اشتباه میکند و ما هم به شکایات رسیدگی میکنیم، العهده علی خودش.
کلیدیترین جنگ سر خود مسابقه فرمول یک بود. پلیس برداشت دستگیریهای پیشگیرانه انجام داد. یعنی از کسانی که میرفتند تماشای مسابقه اگر کسی ماسک داشت، فقط به همین دلیل دستگیرش کردند. خود معترضین میگویند هر کس مربع قرمز سنجاق کرده بود را گشتند و بهانه اگر پیدا میکردند دستگیرش میکردند. من فکر میکنم تقاش بعداً دربیاید و پلیس را بکشند دادگاه که این رسماً نقض حقوق شهروندی است. به هر حال خود مسابقه به خیر گذشت و خرابکاریای نشد. ولی به هر حال جو فستیوالی شهر نابود شده است. هر شب بدون استثنا در خیابانهای اصلی تظاهرات است، ماشینهای پلیس گلهای میروند مقابله. سه ماه است هلیکوپتر در آسمان میگردد. شبها هیچ تضمینی نیست بشود سواره راحت رسید به مقصد، چون کاملاً تصادفی راهپیمایی میکنند.
این وسط یک سری دلقک هم هستند. چون دانشجوها علیه دولت استانی هستند، طبیعی است که احزاب اپوزوسیون بروند طرفشان. این احزاب مخالف یکیشان حزب کبک است که طرفدار استقلال کبک است و طرف دانشجوها را گرفته. یک حزب استانی دیگری هم هست در این شهر که در مجلس فقط یک نماینده پر سر و صدا دارد به اسم امیر خدیر که ایرانی است. این حضرت چپ خودش را معرفی میکند ولی بیشتر یک پوپولیست تمام عیار است و من یکی را خیلی یاد احمدینژاد میاندازد. آدم محبوبی هم هست البته. آن موقع که به بوش لنگه کفش پرت کردند برداشت به یک دیواری یک عکس بزرگ بوش تکیه داد و از مطبوعات دعوت کرد و در مقابلشان لنگه کفش پرت کرد طرف رئیسجمهور مهمترین شریک تجاری مملکتش. حضرت اجل اکیداً هم طرفدار جدایی کبک از کانادا است. پایگاه رأیاش بین چپهای شهر است و بین ایرانیها محبوبیتی ندارد. خلاصه دلقکی است. دو سه باری که باهاش پیش آمد این ور آن ور صحبت کنم، هر بار کارمان به بحث و دعوا کشیده. حالا این حضرت دارد گلوی خودش را پاره میکند برای دانشجویان. آن روز برداشته در یکی از راهپیماییها جلوی پلیس سر و صدا کرده، آنها هم خیلی شیک آقای نماینده مجلس را دستگیر کردند و بستندش به میلهی اتوبوس و جریمه هم بعداً داد. آی دلم خنک شد. هممجلسیهایش هم (حتی از حزب کبک) گفتند یک نماینده باید دستکم خودش به قوانین احترام بگذارد، حتی اگر مخالفشان است. پنجشنبه هم دخترش نوزدهسالهاش را در خانه دستگیر کردند که در یکی از مذاکرات با دولت شیشه شکسته و در بستن پل شامپلین هم دخیل بوده. برای اینکه از بقیه زهر چشم بگیرند آخر هفته ولش نکردند و از بازداشتگاه بردندش زندان تا امروز دادگاهش تشکیل بشود.
حالا این که کل داستان به کجا ختم میشود معلوم نیست. یک سری اعتقاد دارند دولت دارد از این قضیه برای خودش سوءاستفاده میکند. لیبرالهای کبک از لحاظ سیاسی در وضع افتضاحی هستند و یقین انتخابات استانی امسال را به حزب کبک خواهند باخت. در ضمن یک دادگاه پر سر و صدایی در مورد فساد مالی لیبرالها بعد از دوندگیها بسیار بسیار زیاد راه افتاده که این دولت بسیار فاسد را به خاک سیاه بنشاند. البته فرق اختلاسهای اینجا با وطن در این است که ابعاد اختلاسهای اینها بسیار کمتر است ولی اینها باز شلوغش میکنند و حق هم البته دارند. خلاصه یک گروه میگویند دولت از طرفی میخواهد قبل از نتیجه دادگاه به بهانهی اینکه حریف دانشجوها نشده انتخابات را زودتر برگزار کند و از آبروریزی و ریزش رأی جلوگیری کند. یک گروه هم میگویند میخواهد ملت از شلوغیهای دانشجوها جان به لب بشوند و به جای حزب کبک طرفدار آنها، دوباره به لیبرالها در انتخابات رأی بدهند. منظور یک نفر هم حتی به نیت دولت خوشبین نیست.
کل این قضایا بر زندگی دست کم نگارنده اثر خاصی نگذاشته. شبها وقت برگشتن از مرکز شهر و دانشکده به سمت خانه (که وسط پلاتو در داد و بیداد قابلمهها است) مقدار مناسبی پلیس و تظاهر کنندههای بعضاً برهنه (این تاکتیک جدیدشان است که لخت بشوند) میبینم و میرسم خانه و آسه میروم و آسه میآیم. در جواب صاحبخانهام گفتم من اگر اهل مبارزه بودم میماندم مملکتم میجنگیدم.
دمنوشت: محمد در کامنتدانی، نوشته مفصلی در مورد اشتباهات نوشته فوق گذاشته. من اشتباهات را اصلاح کردم (البته توضیحات دقیقتر هر مورد را در خود کامنت میتوانید بخوانید). در ضمن در بند آخر کامنتش در مورد انگیزه دولت در بالا بردن شهریه و دلیل اصلی مخالفت دانشجوها مفصل توضیح داده که توصیه میشود. من خودم از این قسمتش دقیق خبر نداشتم. بابت اشتباهات هم عذر میخواهم چون بر شنیدههایم و آن چیزهایی که یادم بود در نوشته اتکا کرده بودم.
دمنوشت دوم: اتابک هم کامنت مفصلی برای این نوشته گذاشته و کمی از خشونت پلیس و دانشجویان حرف زده و خواندنش توصیه میشود.
نگارنده هوس کرده مقداری به گزارش وضع مملکت افراها بپردازد. از شما چه پنهان دیروز اینجا انتخابات بود و چنان کنفیکونی شد که راه ندارد آدم فقط سرش را بیاندازد پایین نچنچ کند. البته مقدمات بحث یحتمل دو برابر توضیح خود کنفیکون خواهد شد.
در این مملکت در کل چهار حزب مطرح هستند. محافظهکاران که مثل مشابهاتشان در بریتانیا در خانه توری صدایشان میکنند، لیبرالها، نیودموکراتها و بلوک کبک. محافظهکاران که رئیس حزبشان استفن هاپر نخستوزیر کنونی است از غرب میآیند. پایگاه اصلیشان آلبرتا است و از سال 2004 که احیا شدهاند آرام آرام قویتر شده و دیروز بالاخره موفق شدند دولت اکثریت تشکیل بدهند. البته در طول تاریخ هزار با اسمشان عوض شده است و دو شقه شدند و باز ادغام شدهاند. دست راستی هستند و شخص هارپر بین الیت هیچ محبوبتی ندارد و انصافاً موجود نچسبی است. با اغماض، محافظهکاران و هارپر معادل کانادایی جمهوریخواهان و جرج بوش هستند، طبعاً نه به آن تندی. بالاخره اینجا هیچ چیز خیلی جدی نیست. استراتژیهای انتخاباتیشان هم بسیار تهاجمی است.
لیبرالها تا وقتی در 2006 دولت را به محافظهکاران باختند قدرت کلاسیک این مملکت بودند، یعنی از چهل سال قبل این تاریخ سی سالش را لیبرالها در قدرت بودند. سال 2004 معلوم شد در یک سری برنامههای دولتی در کبک زد و بندی در کار بوده و فساد مالی باعث شد در انتخابات آن سال لیبرالها از دولت اکثریت به اقلیت بیافتند و بعد در 2006 به کل دولت را ببازند و استفن هارپر با یک دولت اقلیت بیاید سر کار. در سال 2008 دولت اقلیت محافظهکار سقوط کرد و دوباره انتخابات برگزار شد و باز محافظهکاران با یک دولت اقلیت دیگر برنده شدند. آن سال رهبر حزب لیبرال عوض شد و مایکل ایگناتیف شد رئیس اپوزوسیون. اصولاً تا انتخابات امسال اپوزوسیون در پارلمان همیشه لیبرالها بودند. ایگناتیف یک دانشگاهی است و فعال حقوق بشر و تیپی کاملاً متفاوت از هارپر که بیشتر یک ماشین است دارد. بعضیها به خاطر سابقه آکادمیک او را با اوباما مقایسه میکردند. لیبرالها یک حزب مرکزی (از لحاظ چپ و راست سیاسی) هستند و پایگاهشان بیشتر در شهرهای بزرگ و آنتاریو است. بار هم چیزی شبیه دموکراتهای آمریکا.
نودموکراتها به رهبری جک لیتون حزب چپی کانادا هستند. البته چپ با معیارهای آمریکای شمالی، نه اروپا. پنجاه سال است این اطراف میپلکند ولی هیچ وقتی به طور جدی دو حزب بزرگ لیبرال و محافظهکار را تهدید نکردند. بلوک کبک هم طبعاً حزب کبکیها است. در سال 1991 قرار بود در قانون اساسی اصلاحاتی رخ بدهد که بشود کبک را قانع کرد قانون اساسی کانادا را تأیید کند و خلاصه دم از جدایی نزند. اصلاحیه قبول نشد حتی نتیجه عکس داد و یک سری نمایندگان کبکی از هر دو حزب لیبرال و محافظهکار جدا شدند و بلوک کبک را شکل دادند که مهمترین هدفش استقلال کبک از کانادا بود و هست. در رفراندوم استانی سال 1995 که کبک از کانادا جدا شود حسابی برای جدایی تلاش کردند و رفراندوم مانند رفراندوم 1980 شکست خورد و کبک جزو کانادا ماند. طی این بیست سال بلوک کبک فقط در کبک کاندیدا معرفی میکرد و تقریباً تمام کبک را میبرد و در پارلمان مثل خاری در چشم فدرالیستها بود. تنها جایی که در کبک میباخت قسمت آنگلوفون مونترال بود که لیبرالها کرسیها را درو میکردند.
فلذا تا دیروز در پارلمان کانادا 143 کرسی محافظهکاران، 77 کرسی لیبرالها، 49 کرسی بلوک کبک و 37 کرسی نودموکراتها داشتند و هر روز در سر و کلهی هم میزدند. عاقبت چند ماه قبل بعد از مدتها دندان به هم نشان دادن بالاخره لیبرالها و نودموکراتها و بلوک دست به یکی کردند و دولت هارپر را ساقط کردند و انتخابات دیروز نتیجهی همان بود. در این جنگ مغلوبه هارپر از همان اول گفت برای یک دولت اکثریت این بار آمده است. طی کارزار انتخاباتی سهم محافظهکاران همیشه ثابت بود و معلوم بود مبارزه را میبرند و لیبرالها و نودموکراتها جمع آرایشان یکسان بود، یعنی اگر یکی بالا میرفت آن یکی پایین میآمد.
این مقدمه مختصر را برای این دو خط آخر نوشتم. در انتخابات دیروز محافظهکاران 167 کرسی، لیبرالها 34 کرسی، نودموکراتها 102، بلوک کبک فقط 4 کرسی و یک کرسی هم حزب نوپای سبز برد. به طور خلاصه لیبرالها و بلوک خرد و خاکشیر شدند و محافظهکاران دولت اکثریتی که برایش جان میدادند را متأسفانه تشکیل خواهند داد. معلوم شد ایگناتیف به هزار دلیل نتوانسته در نقش یک رهبر ظاهر بشود و لیبرالها که پس از آن قضیه فساد مالی هنوز کمر صاف نکردهاند به بدترین نتیجه تاریخ خود رسیدند. ایگناتیف که خودش از تورنتو کاندیدا بود کرسیاش را به یک تازهکار محافظهکار باخت. امروز صبح هم استعفا داد و سیاست را بوسید گذاشت کنار. من چند سال قبل که ایگناتیف ایران آمده بود دیده بودمش و هیچ بدم نمیامد نخست وزیر بشود که پز بدهم نگارنده با حضرتش رفیق گرمابه و گلستان است. خوشحالترین جماعت هم سبزها هستند. رسماً این حضرات را کسی داخل آدم حساب نمیکند. حتی رسانهها به مناظرههای تلویزیونی دعوتشان نمیکنند. رهبرشان که خانم پر انرژیای است به نام الیزابت می دیروز بالاخره از ونکوور وارد پارلمان شد و داشت از خوشحالی بال درمیآورد.
حذف بلوک هم که خیلیها را خوشحال کرد به استعفای رهبرش ژیل دو سپ منجر شد. او هم کرسیاش را که از مونترال بود از دست داد. این که چطور شد که این طور شد جالب است. نیمی از کرسیهای از دست داده شدهی لیبرالها به محافظهکاران رفت و نیمی به نودموکراتها. پدیدهی انتخابات همین نودموکراتها بودند و قبل از انتخابات حرف از نسیم نارنجی (رنگ نودموکراتها) بود. نودموکراتها علاوه بر نیمی از کرسیهای لیبرالها، تمام کرسیهای از دست رفتهی بلوک کبک را هم گرفتند. یعنی کبک که تا دیروز یکپارچه به بلوک رای میداد، این بار یکپارچه 60 کرسی را به نودموکراتها دادند. اصولاً ملت کلهشقی هستند و همیشه خلاف جریان شنا میکنند. دیروز که تمام کشور به محافظهکاران رای دادند اینها برداشتند نودموکراتها را انتخاب کردند.
من هنوز دقیق ملتفت نشدم چرا به بلوک رای ندادند. یک گروهی میگویند از بغض هارپر. این حضرت در کبک رسماً منفور است. برای همین انتخابات هم هیچ تلاشی نکرد کبک را جذب کند، اصلاً کارد و پنیر. همین گروه میگویند کبک به نودموکراتها رای داد که نگذارد هارپر ببرد. البته کاریزمای جک لیتون، عصای بامزهاش و وعدههای او مبنی بر برای بازبینی قانون اساسی و یحتمل امتیازدهی به کبک بیتأثیر نبوده. حالا هم کبک و هم جک لیتون در وضع مضحکی قرار گرفتهاند. کبکیها امروز صبح بیدار شدند و دیدند نه تنها هاپر دولت اکثریت دارد، بلکه اینها نمایندگان سنتیشان را در پارلمان (همان بلوک کبک) را از دست دادهاند و رهبر حزبی که کل کرسیها را بهش هدیه دادند ساکن تورنتو است. از آن طرف جک لیتون هم وضع بامزهای دارد. از صد کرسی که حزبش برده، شصت کرسی از کبک آمدهاند که چندان دغدغه چپ ندارند و حرفشان منافع کبک است. یعنی کل حزب را باید از نو برنامهریزی کنند. یک مفسری دیروز میگفت جک لیتون با کلی نماینده از حزبش باید برود پارلمان که تا به حال حتی ندیدهشان. وضع آنقدر مسخره است که یکی از نودموکراتهای انتخاب شده از کبک، دختر جوانی به اسم روث اِلن بروسو حتی به حوزه نمایندگیاش سر نزده بوده. خودش حتی درکبک زندگی نمیکرده و در اتاوا در یک بار کار میکرده. در طول کارزار انتخاباتی هم برای تعطیلات رفته بوده به لاس وگاس و حتی رئیسش نمیدانسته او کاندیدای مجلس است. در کل فقط یک عکس ازش در اینترنت است و رسماً از لحاظ سیاسی یک هیچکس است که الان قرار است برود بنشیند پارلمان. خوشند ملت.
رسماً اگر کبک را از کانادا میگرفتند، سیاست کانادا میشد ماست.
داستان نگارنده و این المپیک زمستانی دست کم مایه خندهی خودش را حسابی فراهم آورد. اصولاً نگارنده نه سر پیاز است نه ته پیاز و نه از پیاز خوشش میآید ولی یک یقهای برای این المپیک برفی و طلاهای کانادا پاره کرد انگار هفت جدش اسکیمو و هاکیباز قهار بودند. البته مثل معروف آدم را سگ بگیرد جو نگیرد هم صادق است. خلاصه عرض شود به گمانم کانادا کن فیکون فرمود. این حضرات طی یک عدد المپیک زمستانی و یک عدد المپیک تابستانی که در مملکت قبلاً برگزار کرده بودند حتی یک طلا نبرده بودند. در نتیجه من باب آبرو نبردن از چهار پنج سال قبل یک برنامهای راه انداخته بودند که باید طوفان کنیم و مدال ببریم و اقلاً جزو سه تیم اول از لحاظ مدال قرار بگیرم. تخمین من این است که حتی خودشان باورشان نمیشد چنین کاری عملی باشد. بالاخره در کانادا هیچ چیز خیلی جدی نیست، ورزش و هارت و پورت که جای خود دارد.
حالا که تمام شد این مملکت با چهارده طلا رکورد تعداد طلای میزبان المپیک برفی را شکسته و از از همین لحاظ اول ایستاده، از آن یکی لحاظ یعنی تعداد کل مدالها سوم شده که البته واقعاً انتظاری نبود حریف آمریکا و آلمان بشود. تا همین دو سه روز قبل نروژ قدقد میکرد و سوم بود که بهحمدالله نشست سر جایش در ردیف چهارم.
یک سری از این مدالها داستان داشتند. مهمترینشان مدال برنز جوانی روشت بود. خانم از امیدهای مدال در اسکیت روی یخ بود ولی چند روز قبل از مسابقهاش مادرش درست همان روز که رسید ونکوور سکته کرد و درگذشت. فردایش اعلام شد او کماکان میخواهد مسابقه بدهد و یک نوع همدردی ملی پیش آمد و قضایا دراماتیک شد تا آنجا که وقتی مدال برنز برد گزارشگر تلویزیون کانادا اشک میریخت. مدال که گردنش میانداختند به زور جلوی اشکهایش را که اشک شادی نبودند میگرفت. در مراسم گالای آخر مسابقات هم همراه با آهنگ محبوب مادرش از سلین دیون رقصید. طلای کرلینگ (همین فرفرههایی که روی یخ قل میدهند و کلی ذوق میکنند) را هم مردان بردند، هر چند تیم زنان سوتی داد به سوئد باخت، ولی نقره هم بالاخره مدال است به خصوص چون نگارنده به شخصه بیست و هفت مدال طلا دارد.
آن یکی مدال مسأله ناموسی کاناداییها یعنی هاکی است. زد و در قسمت مقدماتی از آمریکا باختند. مملکت در بهت فرو رفت. باختن داریم تا باختن، از آن وضعیتها که میبازی بباز، ولی نه به آمریکاییها. اصلاً این آمریکاییها گند زدهاند به هاکی. یعنی چه دالاس تیم هاکی داشته باشد؟ آخر آنجا برف دارید؟ یخ دارید؟ پنگوئن دارید؟ خجالت نمیکشید؟ به هر حال بعد از این سرشکستگی، این دو تیم دوباره در فینال به هم رسیدند. دیروزش در هاکی زنان کاناداییها از آمریکا برده بودند ولی دل کسی خنک نشده بود. قضیه حیثیتی بود. با ملت قبل از مسابقه مصاحبه میکردند یکی میگفت آمریکا ببرد نصف ملتشان اصلاً خبر نمیشوند، ما ببریم کشور میرود روی هوا. داستان طوری شده بود که اگر اصلاً در کل المپیک طلا نمیبردند ولی این را برنده میشدند راضی بودند. امروز عصر بازی برگزار شد و در معیت گروهی از کبکیهای غیور در یک بار آنقدر عربده کشیدیم که کانادا برد. نگارنده حین سوزش گلو کماکان به قضیه پیاز و سگ میاندیشید.
وقتی طلاها را انداختند گردن تیم هاکی و سرود ملی کانادا را نواختند از کل صد نفر عربدهکش حاضر در بار یکی دو نفر بیشتر برای سرود بلند نشدند. بالاخره کبک است دیگر، همراهی با کشور مادر هم حدی دارد.
باز هوس گزارش هوا کردم. گزارش هوا تنها کاری است که باعث میشود حس کنم مفید هستم. امروز ابری بود، ابری ابری، لندن لندن. هیچ معلوم نبود چه مرگش است. بالطبع دل ما هم گرفت. هوا هم مسخره کرده بود. شش هفت درجه بالای صفر، انگار زمستان شوخی دارد. به خدا سر هفته منفی بیست بود، باور نمیکنید از خودش بپرسید. خلاصه نه تکلیف خودش روشن است نه ما. خوشبین نمیشود بود، پارسال روز آخر آوریل برف آمد. آخر آوریل میدانی کی میشود؟ میشود وسط بهار. مضحک. نزدیکهای عصر باران شروع کرد. گلوله گلوله که هر قطرهاش برای پر کردن یک قاشق غذاخوری کافی است. هنوز هم تمام نشده. اگر هوا سرد بود این میشد برف و دوباره باید یکی دو روز بعد ماشین را از آن طرف خیابان میآوردم این ور که شبانه لودرها و گریدرها بیایند برف پارو کنند. فردا شبش هم برش میگرداندم آن طرف که این طرف را پارو کنند. علافها. هوا گرم شده ولی بوی بهار نمیدهد. بوی بهار یادت میآید؟ بوی غزل خداحافظی است. باد هم نداشتیم. من این شهر را برای بادهایش دوست دارم. حتی وقتی باعث میشود تا مغز استخوان بلرزی. باد که میوزد انگار دنیا زنده است و فقط تو نیستی که نفس میکشی. بادها را دوست دارم، همهشان را. حیف باد نداشتیم. اگر داشتیم الان سه چهار خط هم در موردش مینوشتم و بعدش خداحافظی میکردم.
گفتند تازه این روبهراه شدهاش است. فکر کردم پس عجب چیزی بوده. از بیست تا پله که بالا میرفتی دست راستت سر و وضع معقولی داشت، چند میز و صندلی و یک سن جمع و جور. دست چپ عالمی داشت. چند رنگ اتاقهای تودرتو که هر کدام کفاش مخدهای، بالشتکی، شطرنجی گذاشته بودند و ملت عین مهمانیهای سنتی خودمان دور هم نشسته بودند و آبجو میزدند. غذاهای بار هم همه علفخواری بود، چی انتظار داشتی؟ ساعت نه یک مکزیکی گیتار زد و بعد دختر کوچولویی آمد گفت این آقا دارد میرود مکزیک. پول بلیط را دارد، گیر پول مالیات بلیط است، بعد یک کلاه برای انعام گرداند. حوالی ساعت ده سه نفر رفتند روی سن که برنامهی خودشان را اجرا کننده. اسمش یک چیزی شبیه «جاز از نگاه فلسفه» بود. باور کن همین بود. بین سهتاشان پیرمرد گیتاریست بامزهتر بود، کمی در هپروت بود و یک طوری نگاه میکرد انگار اصلاً در جریان اهمیت فلسفه نبود. بیرون بار فرخ گفت وقتی بلند میشدیم همان پیرمرد خیلی مظلومانه گفته بود نروید. آخر از کل جماعت فقط ما مثل آدم برگشته بودیم گوش میکردیم.
دمنوشت: جای بار؟ چون کشف فرخ است از خودش بپرسید. البته قبل از اینکه برگردد پاریس.
مونترال چه خبر؟ سلامتی. زیاد خبر ندارم. آدمها مشغول کار و بارشان هستند. البته میدانم بهار آمده است، یک ماهی میشود که بهار آمده است. آن اواسط هوا بفهمی نفهمی بهشتی شد. یعنی نه سرد نه گرم. این هفته باران گرفت و عصرها کت سبکی دم دست باشد خوب است چون باد این شهر شوخی بردار نیست. امشب با همسایههای جدیدم آشنا شدم. یکیشان به نمایندگی همه آمده بود از لای بوتهها زل زده بود بهم. گفته بودند چون نزدیک کوه یا همان تپه هستی راکون زیاد خواهی دید. خب دیدم و از آشناییشان بسیار خوشوقت شدم. سنجابها هم سلام میرسانند. کیفی دارد وقتی میبینی یکیشان مثل فشنگ از پشت خانه خودش را میرساند بالای درخت، آخر اصلاً کسی با تو کاری دارد مگر؟ یک دوچرخه خریدم. هر روز منتظرم عصر بشود بروم برای خودم بگردم. محلههای سرسبز مونترال و کنار رودخانه و خیابانهای شلوغ وسط شهر و بندر قدیمی و خلاصه هر جا که هوس کنم. فستیوالهای مونترال آرام آرام باید شروع بشوند. گمانم اول فستیوال جاز است و بعد فرمول یک و یک قطار فستیوال توریستخفهکن. یکی هم امروز شنیدم: فستیوال آبجو. خلاصه زندگی مثل همهجای دیگر در جریان است.
پاتریک قد بلندی دارد. یعنی قبل از اینکه به فکر آدم برسد که همکار من است قد بلندش جلب توجه میکند. کلاً ماشااللهای دارد و موهایش را از ته میزند و به جای موهایش کلاه بیسبال دارد. یک تهریش بور هم دارد و یک گردنبند شبیه تسبیح. لباسهایش هم همیشه راحت و گل و گشاد. حالت پیشفرض صورتش تعجب است؛ یعنی پاتریک یا مقاله میخواند یا تعجب میکند یا با حوصله بحث میکند. مونترالی است. مادرش فرانسوی بوده و ریشه پدرش به ایرلند میرسد. زبان مادریاش فرانسوی است ولی دبیرستان انگلیسی رفته است و بالاخره معلوم نیست کدام یکی زبان دومش است. همیشه هم همین حوالی مونترال بوده و اصلاً شبیه امثال من دربهدر محسوب نمیشود. از لحاظ فکری سالمترین انسانی است که تا امروز دیدهام، گمانم حتی این سر دنیا که همهچیز برای انسان بودن مهیا است باز این همه انسان بودن کار سختی است. در این شش ماه بسیار کمکم کرده است برای فهمیدن این که قضیه از چه قرار است. این روزها هم که برای فرانسه یاد گرفتن کمکم میکند، هر چند گاهی به خاطر لهجهی کبکیاش به مشکل برمیخوریم. در ضمن در مورد هاکی هم صحبت میکنیم و حین بحث من بیشتر از خودش هیجانزده میشوم، انگار که اصلاً چیزی حالیم است. یکی از سرگرمیهایمان پیدا کردن چطور شد که این طور شد است، یعنی چطور بالاخره به برخورد تمدنها رسیدیم، البته هنوز پیدایش نکردیم ولی من یقین دارم نزدیک هستیم. به خاطر خیل عظیم هموطنان مقیم دانشگاه ایران و ایرانیها را بسیار خوب میشناسد و فقط یک گوشههایی از شمال غربی کشور را نمیشناخت که طبعاً الان مسأله حل شده است.
پاتریک عقاید جالبی دارد که به گمانم میشود کمی به حداقل طبقهای از جوانان اینجا تعمیم داد. این حضرت اصلاً وطنپرست نیست. میگوید کانادایی مفهوم ندارد، تو اینجا بالاخره به جایی وصل هستی و هیچکس نمیگوید من کانادایی هستم، بالاخره ریشهات به جایی میرسد. میگوید برایش معنی ندارد بگویند به نام کانادا برو جایی بجنگ. به نام صلح یا آزادی البته ولی به نام کانادا؟ آدم بسیار صلحطلبی است. سیستم نسبتاً سوسیالیستی کانادا (سوسیالیستی در قیاس با آمریکا، نه اروپا) را بسیار معقولتر از جنگ حیات در آمریکا میداند. خیلی بها میدهد در هر جامعهای طبقهی پایین چطور گذران زندگی میکند. زیاد بحث میکنیم سر اینکه کدام سیستم درستتر است، کانادا با گامهایی کوچک به جلو که تمام طبقات با هم حرکت میکنند یا آمریکا که شتابان پیش میرود و بسیاری در کوتاهمدت از طبقات پیشرو جا میمانند. در کل منتقد جدی سیاستهای آمریکا است و خوشحال است کانادا در برخی مسایل راهش را جدا میکند. میگوید کانادا وجدان آمریکا است، با خنده ادامه میدهد که ما نظر میدهیم این کار بد است، بعد اگر آمریکا رفت انجامش داد به هر حال ما گفتیم. میگوید کانادا کشور کوچکی است، درست که پهناور است ولی سی میلیون جمعیت برای شروع هیچ کاری در زمین به این وسعت کافی نیست. راست هم میگوید، همه چیز این کشور تحت سلطه برادر بزرگتر است. من هر از گاهی میگویم کانادا یکی از ایالات است، فقط خودش خبر ندارد. پاتریک میگوید ما در کانادا هیچ کاری را شروع نمیکنیم، صبر میکنیم آمریکاییها شروعش کنند. دشمن قسم خوردهی کلیسا است، میگوید این امپراطوری باید حذف شود. از آن بالا پاپ شروع میکند میرسد به کشیش مظلوم کلیسای بغلدست دانشکده، که مردم نباید به اینها نیاز داشته باشند و اینها فقط بلدند قصرهای مجلل برای خود بسازند و نه به دنیای مردم خیرشان میرسد نه به آخرتشان و غیره، منظور در این باب همیشه در حال وحدت متقابل هستیم. شاید تنها جایی که رادیکال است همین حوزه دین و مذهب باشد. گمانم خدا را هم چندان به رسمیت نمیشناسد، یا چه میدانم، اصلاً به من چه؟
خلاصه پاتریک یک همچو آدمی است.
حسام موهایش وزوزی است، شاید هم فرفری، دقیق نمیدانم. یکبار گفت جزو انجمن فرفریهای اورکات است. همقد خودم است، کمی تپلتر. یک پالتوی سیاه بلند دارد که وقتی تنش است حسابی متشخص میشود. در دانشکده همدفتری هستیم. گمانم سه ماهی است که درگیر نوشتن پایاننامه است و هنوز اکثر کارش مانده. آن روز چند نفری حساب کردیم اگر با همین سرعت پیش برود بیست و چهار سال بعد تمامش میکند. هر وقت میپرسم چرا نمینویسی میگوید چون خیلی از کار باقی مانده. حالا اینها مقدمه بودند برای اصل مطلب. حسام راهنمای خوبی است. نه برای کارهای احمقانهای مثل کاغذبازیها و روال اداری که هر بنده خدایی راهگشا است. لذات زندگی را خوب میشناسد. غذا، نوشیدنی، شب، خرید، رستوران، بار، آدمها و هزار چیز دیگر. خوش سلیقه است، در سه سالی که در این شهر بوده تمامش را بالا پایین کرده است. مهم اینکه حوصله دارد توضیح دهد. هر بار چیزی بپرسی حداقل یک ربع برایت میگوید، شأن نزول، تاریخچه، علل سقوط سلسله ماقبل، اهداف و دستاوردها، چگونگی استعمال، خطرات پیشرو و خلاصه هر چیز لازم یا نالازم که در مورد هر چیز مهم یا غیر مهمی باید بدانی. خوششانسی من پیدا کردن آدمی مثل او بود که آن قسمت آزمایش و خطا را نیازی نیست رد کنم و هزار طعم و بو بشنوم که شاید زمان زیادی میبرد پیدایشان کنم یا نکنم.
همیشه یکی از آرزوهای ریزهمیزهام خواندن مجلهی نیویورکر بود. اروپا همیشه چشمم دنبالش بود ولی با آن نگاه سرسری پیدایش نمیشد. اینجا هم بدون اینکه زیاد جدی دنبالش باشم لای مجلهها پیاش بودم، منتظر بودم خودش خبرم کند. امروز بالاخره در یک مطبوعاتی بر خیابان سنت کاترین پیدایش کردم و کیفور خریدم. شمارهی داستان زمستانش است و همان اول نوشته بود داستانی از جومپا لاهیری دارد. از زیر باران بیموقع مونترال در رفتم به کافهای و نشستم همان داستان را خواندم، ذوق کردم از خواندنش و ته دل یادی از امیرمهدی حقیقت کردم که لاهیری را به همهمان شناساند. خلاصه یکی دیگر از آن ریزهمیزهها به همین سادگی برآورده شد. روزمرگی است دیگر.
در فیلمفروشیها زیاد گیج نمیشوم. اصلاً هیچوقت نشد سینما را زیادی جدی بگیرم، هر چقدر هم که تلاش کنم. آهنگفروشیها کمی گیجکنندهتر هستند. نیم ساعت اسم خوانندهها را میخوانی و دریغ از یک اسم آشنا و فکر میکنی چقدر صدای خوشایند لابهلایشان باید باشد. اولین باری که به کتابفروشی رفتم -نه به عنوان یک توریست- واقعاً نگران شدم. احساس کردم خلع سلاح شدهام. ایران چشم روی کتابها میگرداندم و راحت یکی را انتخاب میکردم و ورق میزدم، اینجا نمیشود. نه دیگر چشم عنوانها را سریع میخواند، نه نام ناشر کمکی است، نه مترجمی در کار است، نه حتی کیفیت چاپ چیزی میگوید. بار اول آشفته بیرون آمدم. حالا یکی دو ماه گذشته و بهتر شده. میروم ایندیگوی نزدیک دانشکده. فهمیدهام در این کتابفروشی عریض و طویل دوطبقه چی را کجا گذاشتهاند، عامهپسندها کجا هستند، تاریخیها کجا، فلسفیها کجا، رمانها کجا. میدانم آن قسمتی که دوست دارم کجاست. حتی این اواخر جرأت به خرج میدهم بعضی کتابها را ورق میزنم، از دیدن کتابهای آشنا خوشحال میشوم و حتی بخشهای محبوبم را پیدا میکنم و میروم در استارباکسشان، همان طبقه دوم با قهوه وانیلی که تازه کشف کردم میخوانم. البته در ورودی نوشتهاند کتابهایی که نخریدهاید را نیاورید داخل کافه، ولی کسی کاری به کارم ندارد. هنوز نخواستم کتابی بخرم، فکر میکنم هنوز زود است، وقت زیاد دارم، چه خوب چهل پنجاه سالی وقت دارم.
صبح اولین دانههای برف را دیدم. یعنی اول یکیشان روی بینیام نشست و بعد دیدمشان آرام آرام. کمی باریدند و بعد به همان سرعت که پیداشان شده بودند گم شدند. چند روز است همین نزدیکی یک کبابخانهی ترکی پیدا کردم. بساطی دارند درست کنار شیشهی پیادهرو که خانمی مینشیند نان بورک و لاهماجون را باز میکند روی سینی و میپزد و ادویه و باقیاش را میزند و گردش میکند که بیاید روی میزم. عاشق غذاهای خانگیشان شدهام. با ذوق به ترکی حرف زدن او و بقیه آدمهای آنجا گوش میکنم که از روزمرگیهایشان میگویند برای هم سر ظهر که من میروم و خلوت است. میایستم بعد از حساب و کتاب باهاشان حرف میزنم که چه دوست دارم ترکی استانبولی را و آنها هم باور نمیکنند هیچوقت ترکیه زندگی نکردهام و میگویم آرزویم است چند سالی بمانم استانبول. امروز ظهر هوس کرده بودم به ترکی آنها بنویسم. بعد از ظهر کتابم را برمیدارم میروم کافهی روبرو دانشکده و نمیدانم چرا از همان روز اول قهوهام را در ماگهای رنگارنگ میدهند بهم، به جای آن لیوانهای پلاستیکی مسخرهی معمول. دارم دن آرام میخوانم، به ترجمه شاملو. چند سال قبل دست گرفته بودم بخوانم سر پنجاه صفحه کنار گذاشته بودم که شاید آنقدر حوصله نداشتم. حالا هر صفحه را با لذت میگذرانم که چه وصف کرده نویسنده و چه اعجازی دارد نثر شاملو و برایم فرق نمیکند آنچه لذتبخش است کار شولوخوف است یا شاملو. تنهایی کمی خستهام کرده است، آدمها هستند دور و اطراف برای حرف زدن از هوا و سرما، خودت منظورم را میدانی که چه خسته کرده است. به نظرم این صفحهی سیاه و سفید دارد فرق میکند. دیگر از روزمرگی فراری نیستم. بالاخره باید روزمرگیهایت را بگویی، اگر دوست نداری به کسی بگویی پخششان میکنی لای سطرهای نوشتهات.
زیاد کتاب میبینی دستشان، من که در آن یک نگاه زیاد سر در نمیآورم چه میخوانند. کتابها همیشه قطع پالتویی هستند، شاید کمی کوتاهتر، و همیشه کلفت و خلاصه طوری که خوشدست هستند و میشود با یک دست نگهش داشت و با دست دیگر دو لبهی مانتو یا کت را به هم نزدیک کرد و منتظر اتوبوس ماند، یا صبر کرد دوستی برسد یا در کافه گوشهای کز کرد و تکهای از یک ساعت استراحت ظهر را به کتاب گذراند. تو بگو قشر خاصی هستند، نه، از سیاه و سفید و چینی و پیر و جوان و راننده اتوبوس و استاد دانشگاه و خلاصه همهجور.
خوب است در قوانین ساختمان محکم نوشتهاند نگهداری حیوانات ممنوع، آنقدر محکم که میخواستم بپرسم شمعدانی هم جزوش هست خانم؟ حالا نمیدانم قضیه چیست ولی همیشه حداقل بیست درصد از سرنشینان آسانسور مشغول بو کردن آدم هستند. به حمدالله آنقدر هم تیپهایشان متنوع است که تا امروز از یک نژاد دو بار ندیدم. از گلوله کامواهای سفید که سه نقطه سیاه دارند سر تا ته که دوتایش چشم است و آن یکی هم نوک دماغ خیسشان بگیرید تا آن خالخالیهای باریک و هر از گاهی هم بولداگهایی که یاد چرچیل میاندازند آدم را. یک جفت هستند عاشقشان شدم که بیشتر شبیه گرگ هستند تا سگ، با صاحبشان دوست شدم این دو تا تحویلم بگیرند. یک پاکستانی هم هست اینجا که هر وقت اینها را میبیند کم مانده برود بچسبد به سقف آسانسور. حالا بنشین غصه بخور مگر میشود یک چنین جایی یک گربهی لوس آورد، یکبار در برود راهرو، ساختمان کنفیکون میشود.
باران میآید ولی برایشان فرقی نمیکند. آنطرف راهپیمایی ضد جنگشان را برگزار کردهاند خیس خیس. این طرف کیسههای بزرگ به دست از تامی میروند به گپ و از آنجا به زارا و بعدش هم شاید هم دولچهگابانا، خیس خیس. دوتا دوتا راه میروند و با هم حرف میزنند، بلند بلند میخندند و عاشق میمانند، خیس خیس. بعضیهایشان هم میآیند داخل کافه میزهای کناری. شاید شانس بیاوری منظره یک بوسه فرانسوی هم بشود پشتزمینهی قهوهی داغت.
خانهی تازه خوش است، جایی برای چند سال ماندن است. محلهاش آرام است، خیابانی عریض، درخت و خانههای خوشنما و رنگارنگ. دو خانه آن طرفتر یک سالن عروسی مانند است که گمانم برای یهودیان است. کمی آنطرفتر چند خانه هست با حیاط بزرگ و درختهای سبز تا نارنجی که هر روز اگر چند دقیقه مقابلشان نایستم روزم روز نمیشود. همسایه برج روبرویی بالکنش را پر از گلدان کرده است و من نادیده هر روز یاد گلدانهای مریم میافتم. هر روز گوشهی تازهای پیدا میکنم. امروز سر راه کافهای دیدم سفید با گلهای قرمز، نشانش کردم برای قهوهای. دوست دارم شب تا نیمهشب نشستهاند در کافههای محبوبشان. شهر را رنگارنگ میبینم و آن سکوت جایش را به تحسین میدهد آرام آرام. باید فرانسه یاد بگیرم که حیفم میآید حرف نزنم با مردم، نفهمم چه میگویند، به چه میخندند. این طرفها سنجاب زیاد است، بهخصوص اگر محله آرام باشد از درختها پایین میآیند، لای چمنها میگردند و از دیوارها بالا میروند. سوار اتوبوس بودم یک راسوی چالاک هم دیدم، از آنها که سیاهند و خط سفیدی از دم تا سر دارند. میگویند بیرون شهر راکون زیاد هست. یک خیابان بالاتر از خانه کوه سرسبزی هست، البته اینها بهش میگویند کوه؛ به نظر من تپه است. جان میدهد برای پیادهروی و دوچرخهسواری. شاید آنجا راکون باشد.
قضیه فقط باور کردن است. باور اینکه پس اینطور است و لابد بعدش هم باید بگویی هوووم. این ممکن است هر لحظهای پیش بیاد یا تکرار شود. شاید وقتی مثل این فرنگیها یک چیزکی تپاندی در گوش و آهنگ گوش میکنی، از پنجره اتوبوس مغازههای باز را میشماری. شاید وقتی هاج و واج ماندن دانشجوی چینی را میبینی که انگار یک کلمه از حرفهای استاد فلسطینی را نمیفهمد. شاید هم وقتی بالاخره در خانه مینویسی و از آوارگی خلاص شدی، گیرم بوی کتلتی که آنجل پخته بعد از سه چهار ساعت هنوز خفه میکند. من انگار باورم دارد میشود. پس این طور میشود روزمرگی تمام میشود، یا شروع میشود. به هر حال گمانم باز از سر نو.
یکی از هزار قیم یک کتابچه داد بهم. کتابچهی توریستی مونترال. انگار گمشدهام را پیدا کردم. آنقدر پافشاری میکنم که اینها از رو بروند و قبول کنند من یک مسافر هستم. از روزی که از خانه بیرون آمدم به خودم قول دادم بیوطن باشم، همیشه مسافر. امروز به این نتیجه رسیدم اینجا جان میدهد برای عکاسی. یعنی این وجه اروپایی قضیه خروار خروار سوژه میدهد، زاویه میدهد. البته کو تا خوب شدن این سرماخوردگی. آقای آفتابگرفته همیشه میگوید شهرهای آنطرف (حالا اینطرف) رنگ زیاد دارند برای عکاسی.
یک همخانهای دارم آنجل، خودم و خیلیها هم همین صدایش میکنیم. دوست هفت هشت سالهام است و با هم آمدهایم. دست به آشپزیاش هم هزار بار بهتر از من است و مهمتر اینکه حوصله دارد. خلاصه از حیث این مسایل بسیار خوش میگذرد فقط ایرادش این است که هی میفرستدم خرید، من هم هی جاخالی میدهم. امروز گفتند ساختمان اصلی ناهار مفتی میدهند. رفتیم صد نفر صف بودند و نیم ساعتی سبز شدیم تا ناهار خوردیم. یکی از همین قیمها هر روز ناهار مفتی میدهد. بسیار عالی ولی فقط سبزیجات بود. دیروز هم ناهار یک جایی سبزیجات گیرم آمد. گمانم تا چند روز شروع به بعبع کردن کنم. درست موضوع این ماه هزارتو گوسفند است ولی به اینها چه؟ به هر حال مفت باشد کوفت باشد.
نتیجه میگیریم هویت همان چیزی است که در یک ورقپاره مینویسند میدهند دست آدم. یعنی از حدود یک ماه پیش که آنجا دانشجویی تمام شد تا امروز که چیزکی دادند دستم به خودم میگفتم در هفت دولت علاف و اخبار قسمت علوفه دنبال میکردم. از هویتمندی پیشآمده بس خرسند هستیم. رفتیم با هویت جدیدمان حساب باز کردیم، تلفن خریدیم، خیلی کارها کردیم. ما که بچه شهرستان هستیم، رفتیم بانک دهانمان باز ماند. یعنی طبق روایات خبر داشتیم قرار است چه خبر باشد ولی خب انتظار نداشتیم این همه اکرام و تکریم را، مناسبات عین بانک ملی ستارخان تهران. یعنی آدم دلش روزی صد بار هوای وطن نکند چه کند. ابلهها حتی به آدم کارت اعتباری هم میدهند، گفتم خانم اعتبار ما کجا بود؟ البته نگفتم. خلاصه امروز را به امضا کردن گذراندیم، قراردادها، کاغذها، فیشها، کلا احساس میکنیم آدم مهمی هستیم این همه ملت خریدار امضایمان هستند. اینجا برای دانشجوی بینالمللی پابرهنه هزار قیم هست، هر کدام میگویند دفتر ما خانه دوم شماست و قس علی هذا. جان میدهند به آدم کمک کنند. نگرانم از این همه توجه رودل کنیم. هنوز عین دهاتیها به ملت زل میزنیم. یک نتیجه کلی گرفتم که در اینجا دخترها از پسرها هزار بار دیرتر سردشان میشود، وگرنه دیوانه نیستند این همه کم بپوشند، البته... آها! از آن جهت؟ گزارش هوای امروز فراموش نشود، یک کانالی دارند در تلویزیون تمام مدت وضع هوا میگوید. البته احمق آنروز گفت باران میآید و نیامد و فردا صبحش آمد. به هر حال با دلی لرزان هر روز وضع را دنبال میکنیم که کی قرار است قندیل ببندیم. میگوید این هفته گرم است و هفتهی بعد سرد میشود. تا حالا کسی از سرماخوردگی مرده است؟
دمنوشت: بابت روزمرگی پیش آمده عذر میطلبیم.
اگر من اصرار داشتم توریست بمانم اینها خیال ندارند اجازه بدهند. آنقدر که برای دو خط ثبتنام امضا و فرم و دنگ فنگ دارند، آفتابه لگن صد دست. باز هوس کردم گزارش هوا بدهم. امروز هوا صبح بادی، ظهر آفتابی، عصر ابری. یعنی صبح قایم لای کاپشن، ظهر تپانده در کیف، عصر عصبانی که مسخره کردی ما را؟ من باب برخی مسایل تشریف برده بودیم وسط شهر و کاشف به آمد اینها هم برج و این مسایل دارند. مسخره اینکه خیلی جا خوردم، انگار انتظار داشتم همهجا مثل محلهی ما باید فوقش دو طبقه باشد.
این قضیه تکثر فرهنگی و مشابهات که هست امروز بر من چنان روشن شد که گمانم دیگر خاموش نشوم. یعنی قضیه این است که نشسته بودیم در لابی دانشگاه (نمیدانم جز لابی چی میشود اسمش را گذاشت) و طبعا اول هفته اینها هم هست و آنقدر قیافههای رنگارنگ و بیربط و باربط مشاهده شد که سیر شدیم، هموطنهای عزیز هم که چه دختر چه پسر از هزار کیلومتری قابل تشخیص هستند به حمدالله، یعنی یک ملیت این همه مقاوم میتواند باشد؟ کل روز را به تأیید مشاهدات یکساله مریم بانو که دیروز تعریف کردند گذراندیم. این ملت زیاد جدی نگرفتهاند زندگی را. اصلا تیپ کار کردن تا سر حد مرگ ندارند. خوشند خلاصه. شهر سکوت نمیفهمد. یکشنبه شب همانقدر شلوغ است که جمعه عصر. با تلویزیون درگیریم. کانالها یک در میان جماعتی را نشان میدهند برای یک خربزه شیرجه میزنند در شکم هم و یک کتککاریای. اخبار هم که به درد خودشان میخورد و اگر در این چند دنیا کن فیکون شده باشد من غافل. البته اگر شد هم بگذار بشود. گمانم این شک ما در انتخاب کامپیوتر آخرسر به خرید یک چرتکه بیانجامد، خیر پیش. یک مدت پیش به سرم زد بشوم همایون خیری شعبهی کانادا، دیدم از من برنمیآید. فعلا غرغر میکنم.
اینجا مونترال، کانادا. من اینجا، کمی خوابالو، کمی سرماخورده گمانم.
حقیقتش قرار بود بالای اقیانوس اطلس نوشتهی مبسوطی در باب وطن و این حرفها بنویسم ولی فراموش شد. بنابراین موکول میشود به اقیانوس اطلس بعدی.
اینجا یک طوری است، یعنی نه اروپاست و نه نیست. یکی چیزی بین اروپا و یک جای دیگر که من از آن جای دیگر خبر ندارم. کم پت و پهن است همه چیز نسبت به آن طرف اقیانوس، کمی بینظمتر. با هر کس انگلیسی حرف بزنی به فرانسه جوابت را میدهد و البته به زور نیم خط فرانسه یادگاری چرخ زندگی میچرخد. خلاصه شهر ترکیبی است از تمام گوشههای اروپا که دیدم. البته آنهمه احساس غریبی نمیکنی. همهجور قیافه و رنگ و پوست و سرد و گرم هست. پیادهروی تفریح مطلوبی است.
تا اطلاع ثانوی هیچ وسیله ارتباطی ندارم، نه تلفن، نه موبایل، نه اینترنت، نه کامپیوتر. وضعیت بغرنجی است. البته شکایتی ندارم. الان هم کافینتی زیرزمین دانشگاه نشستهام. چیز زیادی از شهر ندیدهام که بگویم فلان است و بهمان. ولی در این دو روز یقین کردم جای سردی است و ابرهایش هم عینهو مملکت خودمان است. یک چیزی هم دارد که طهران من خیلی هوس میکردم، باد دارد. وقتی در تبریز بادخیز بزرگ شده باشی طهران هوا مثل مراسم سوگواری است. اینجا از این لحاظ مشکلی نیست. هوا را با ماهها اعلام میکنم. مثلا دیروز مهر بود، امروز آذر. میترسم فردا بهمن باشد برف بیاید. مثل همیشه سرما خوردم. گمانم تا زمان مهاجرت از کانادا سرماخورده باقی بمانم. قحطی جا بود آمدی جای به این سردی؟
یکی نیست بگوید اخوی دیگر توریست نیستی. به همه چیز از دید توریست نگاه میکنم. مثل این نیز بگذرد. نخیر، نگذرد. به هیچ عنوان در جریان اهمیت موضوع نیستم. البته به شک افتادم اصلا موضوع مهم است و آیا واقعه قابل توجهای رخ داده است؟ لابد نداده. همهچیز به حالا یک کاری میکنیمش برگزار میشود فعلا. چون استاد مربوطه هنوز یافت نشده بیکار، به خوردن سرما و پلکیدن مشغولیم.
در باب این وبلاگ هم هیچ ایدهای ندارم چطور خواهد شد. ولی یقینا تا وقتی تکلیف بنده روشن نشود روال سابق این وبلاگ نیز در شبکه موجود نمیباشد. زیاده عرضی نیست.
دمنوشت: بابت تمام کامنتهای نوشتهی قبل ممنون.