مادر ویدیو فرستاده. با ابوی نوه را گذاشته‌اند روی تخت و می‌خندند. ابوی حرفی نمی‌زند، یک لحظه که نوه دست می‌اندازد دوربین را بگیرد صدای خنده‌اش می‌آید. مادر قربان صدقه می‌رود و وقتی نوه قل می‌خورد به لبه‌ی تخت، بغلش می‌کند و می‌گذاردش وسط تخت. بگویم هزار باز شاید دیده باشم این تابلوی خوشی را.
ابوی موهایش را دارد بلند می‌کند. خواهرم عکسی ازش فرستاده با کت شلواری سفید و دنیایی شده است. مادر حیاط را کن‌فیکون کرده و گزارش تصویری می‌فرستد. آن وسط بنایی یادش می‌رود و‌ از درخت‌ها فیلم می‌گیرد که پیچک‌ها با پشتکار دورشان می‌گردند و بالا می‌روند.
با سید قبل از بازگشتش به وطن سال‌ها بحث کردیم. من می‌گفتم چرا نباید برگشت و او می‌گفت چرا باید. همیشه گفتم بی‌راه می‌گویی. اواخر یک بار گفت می‌خواهم برگردم با پدر وقت بگذرانم. برویم کوه، دربند. برای بار اول چیزی نداشتم بگویم. سید هم برگشت بالاخره، بی‌انصاف.


نظرات:

وطن تابلویی شد برای تماشا...


سید را که نمی شناسم . اما اگر سیاه را سفید کرده باشد درباره او می شود گفت: که آبشار جایی فرود می آید که از آن برخاسته است.



صفحه‌ی اول