صبح قبل از طلوع راه بیافتیم. خودت باید بیدارم کنی که خواب نمانم. خواب رفتن سخت شده اسماعیل، بیدار شدن هم. قبل از طلوع برسیم به دشت و بنشینیم تا اولین شعاع از پشت کوه بزند به دشت. سایههای خورشید را ببینیم. خواب دیدم همین یک طلوع در دنیا وجود دارد. انگار که از ازل تاریکی بوده و تا ابد هم خواهد رفت و فقط همین یک طلوع، روشنایی زندگی ماست. صامت نباش اسماعیل. در افق جوابها را ننوشتند که خیرهاش شدی. دستت را بگذار زمین و سردیاش را لمس کن. نایاب است این چنین حسی. میارزد آدم صبح زود برایش بیدار شود. یادت نرود بیدارم کنی.
...
🌹