زندگی من به رودخانههایی میماند که پای به پای هم و در کنار هم به سوی دریا سرازیرند و من ناظری حیران در کناره. گاه میبینم یکیشان را جوش و خروشی گرفته و اوجی میگیرد و میدرخشد. در شوق این اوج چشمم به رود دیگری میافتد که آرام و باوقار، بی اعتنا به اوج آن دیگری، راه خود را میرود.
اسماعیل تو همیشه میگویی این نیز بگذرد. من به چشم خود میبینم که اوج آن یکی با آرامش این یکی همراه است، حتی لحظهای لازم نیست که بگذرد یا نگذرد. هر خوشی و غم در همان آن که رخ میدهند، گذشتهاند در اصل.
گویی گذشته ایم ...
میرزا آنقدر آب به آب شده ایی که نمی توانی دیگر بنویسی . گرچه اقرار می کنم این نوشته کوتاه رگه هایی از آن میرزای سابق را داشت اما به تمامی آن میرزا نبود.
پارگراف دوم نوشته ات عجیب چسبید.
تنت سالم و دلت شاد.