من اگر هزار سال هم به این خیال گذرانده باشم، چه بدانم در این لحظه و اینجا چه باید بگویم؟ شاید هم خیالی در کار نبوده، آن سرکوفت نهفته در جان باز مثل همیشه جرأت خیال را گرفته. من ماندهام و توهم یک خیال. تو سقوط را ببین خیالت هم حتی سراب است. دال تهی تهی. آدمی که حتی آرزو نکند چه بداند باید با واقعه چه کند اسماعیل؟ برمیگردد و به شستن ظرفها ادامه میدهد. نکند تمام زندگی همین سرگشتگی باشد که ندانی چه باید بگویی؟ من قرار است محتاطانه مسرور باشم، به جایش هیچ نیستم. منتظرم فقط. انتظار چه؟ که کتاب زندگیام ورقی بخورد و باقیاش را بخوانم و زندگی کنم؟ دست کم بگذار اینجا ثبت بماند حیرانی این شب، که نه خواب است، نه بیداری، نه شعف است، نه سکون، فقط انتظار است.