دخترخوانده
کلر کیگان
یک
صبح یکشنبه، بعد از عشای ربانی در کلونگال، پدرم به جای اینکه من را به خانه برگرداند، با ماشین به اعماق ناحیهی وکسفورد بردم، به سمت ساحل، جایی که خانوادهی مادرم اهل آن هستند. روز گرمی از ماه اوت است، روشن، با لکههای سایه و نوری سبزرنگ و نامنتظر در طول راه. از ده شیلِلاگ میگذریم، جایی که پدرم گاو شاخ کوتاه قرمزمان را سر بازی پنجاه و پنج باخت، و کمی بعد از بازار کارنیو، جایی که مردی که گاو را برد مدت کوتاهی بعد فروختش. پدرم کلاهش را روی صندلی کناری میاندازد، پنجره را پایین میدهد و سیگار میکشد. من روبان موهایم را باز میکنم، روی صندلی عقب دراز میکشم و بیرون را از پنجرهی عقب تماشا میکنم. پیش خودم فکر میکنم خانهی کینسلاها چطور جایی خواهد بود. زنی قدبلند تصور میکنم که بالای سرم ایستاده و مجبورم میکند شیر داغ تازه دوشیده شده بنوشم. یک تصویر دیگر هم، غیر محتملتر، از او با پیشبند میبینم که خمیرآب پنکیک را در تابهی داغ میریزد، در حالیکه ازم میپرسد یکی دیگر هم میخواهم یا نه، همانجور که هر از گاهی که مادرم خلقش خوش است میپرسد. مرد هم قد زن خواهد بود. من را سوار بر تراکتورش به شهر خواهد برد و برایم لیموناد و چیپس خواهد خرید. یا مجبورم خواهد کرد انبار را تمیز کنم و سنگها را جمع کنم و ریواس و مینا از خاک مزرعه بیرون بکشم. نمیدانم در یک خانهی روستایی زندگی میکنند یا نوساز، حمامشان بیرون است یا خانهشان از آنهایی است که داخلش حمام و توالت با آب لولهکشی شده دارد.
یک عمر میگذرد تا ماشین سرعت کم کند و به راهی باریک و آسفالتشده بپیچد و با سر و صدا از روی چهارچوب فلزی دروازهی دامها بگذرد. در هر دو طرف شمشادهای پرپشتی چهارگوش هرس شدند. در انتهای راه خانهای سفید رنگ ایستاده با درختهایی که شاخههایشان روی زمین کشیده میشوند.
میگویم «بابا، درختها!»
«چطورند مگر؟»
میگویم «مریضاند.»
می گوید «بید مجنوناند» و گلویش را صاف میکند.
جلوی خانه، شیشه پنجرههای بلند و درخشان آمدنمان را انعکاس میدهند. خودم را میبینم که از صندلی پشت دارم بیرون را نگاه میکنم، به تخسی یک دختر کولی با موهایی رها شده. ولی پدرم پشت فرمان درست مثل پدرم به نظر میآید. یک سگ شکاری بزرگ که به جایی بند نیست با بیمیلی چند پارس گوشخراش میکند، بعد روی پله مینشیند به درگاه پشت سرش نگاه میکند، جایی که مرد آمده و ایستاده. بدن مرد مثل مردهایی که خواهرهایم هر از گاهی میکشند چهارگوش است، ولی ابروهایش سفیدند، مثل موهایش. اصلاً شبیه خانوادهی مادریام که همه قدهای بلند و بازوهای درازی دارند نیست و شک برم میدارد که نکند به خانهی اشتباهی آمدهایم.
میگوید «دان، احوالت چطور است؟» و کمربندش را محکمتر میبندد.
بابا میگوید «سلام جان.»
آنجا میایستند و چند لحظه به حیاط نگاه میکنند و بعد در مورد باران حرف میزنند: چقدر کم باریده، چطور کشیش کیلماکریج همین امروز صبح دعای باران کرده، چطور یک چنین تابستانی تا به حال سابقه نداشته. یک وقفه کوتاه پیش میآید که در حینش پدرم تف میکند و بعد بحث برمیگردد به قیمت دام، جامعهی اقتصادی اروپا، کوههای کَره و هزینههای آهک و مواد شستشوی گوسفندها. به این روش حرف نزدن مردها عادت دارم: دوست دارند با پاشنه کفش با چمن بازی کنند، روی سقف ماشین پیش از راه افتادنش بزنند، با لنگهای باز بنشینند، انگار که چیزی برایشان اهمیتی ندارد.
وقتی زن بیرون میآید، هیچ اعتنایی به مردها نمیکند. حتی از مادرم بلندتر است، با همان موهای سیاه، فقط خیلی کوتاهتر و مدل کاسکتی. بلوز طرحدار و شلوار قهوهای پاچهگشاد پوشیده است. در ماشین باز میشود، من بیرون کشیده شده و بوسیده میشوم.
میگوید «آخرین باری که دیدمت تو کالسکه بودی» و عقب میایستد و منتظر جواب میشود.
«کالسکه شکسته است.»
«چه بلایی سرش آمد؟»
«برادرم به عنوان فرغون ازش استفاده کرد و چرخش درآمد.»
میخندد و شستش را خیس میکند و چیزی را از روی صورتم پاک میکند. شستش را میتوانم حس کنم، نرمتر از انگشت مادرم، و دارد هر چه که بود را پاک میکند. وقتی به لباسهایم نگاه میکند، لباس سرهم نازک کتانی و صندلهای خاکیام را از چشم او میبینم. هیچکداممان نمیدانیم چه بگوییم. نسیم عجیب و مطبوعی از حیاط میگذرد.
«بیا تو کوچولو.»
جلوتر از من به خانه میرود. یک آن در راهرو همهچیز تاریک میشود؛ وقتی مکث میکنم، او هم همراه من مکث میکند. به گرمای آشپزخانه میرسیم، جایی که به من گفته میشود بنشینم و راحت باشم. بوی نان پخته میآید و در پسزمینهاش بوی مایع ضدعفونی، بوی سفیدکننده. زن از فر یک تارت ریواس درمیآورد و روی میز میگذارد. رزهای زرد کمرنگ درست به اندازهی آب گلدانی که تویش هستند بیحرکت ایستادهاند.
«حال مادرت چطور است؟»
«یک ده دلاری در بختآزمایی برده.»
«واقعاً؟»
گفتم «آره، برده. به همهمان ژله و بستنی داد و یک تیوب تازه برای دوچرخه خرید.»
دوباره، از امروز صبح، دندانهای فلزی شانه را روی پوست سرم حس میکنم، قدرت دستان مادرم را که موهایم را محکم میبافت، فشار شکمش روی پشتم که به خاطر بچهی بعدی بزرگ شده. به شلوار تمیزی که برایم در چمدان گذاشت فکر میکنم، به نامه و چیزهایی که تویش باید نوشته باشد. حرفهایی بین پدر و مادرم رد و بدل شده بود:
«چه مدت باید نگهاش دارند؟»
«نمیشود هر چه قدر که دلشان میخواهد نگهش دارند؟»
«این را بگویم؟»
«هر چه دلت میخواهد بگو، کاری که همیشه میکنی.»
حالا زن دارد شیر در یک کوزهی لعابی میریزد.
«مادرت حتماً سرش شلوغ است.»
«منتظر است که بیایند و علوفهها را بزنند.»
میگوید «هنوز علوفههایتان را نزدید؟ دیر نکردید؟»
وقتی مردها از حیاط داخل خانه میآیند، چند لحظه تاریک میشود، وقتی مینشینند روشنایی دوباره برمیگردد.
پدر در حالیکه صندلی برای خودش پیش میکشد میگوید «خب، خانم.»
زن با صدای متفاوتی میگوید «سلام دان.»
«از آسمان آتش میبارد.»
«واقعاً روز گرمی است.» برمیگردد که کتری را تماشا کند، منتظر باشد.
بابا میگوید «سال خوبی هم برای علوفه بود، نه؟ این طوریاش را تا به حال ندیده بودم. انبار کامل پر شده. وقتی پرش میکردیم کم مانده بود سرم را با تیرهای سقف بشکافم.»
نمیدانم چرا پدر در مورد علوفه دروغ میگوید. عادت دارد در مورد چیزهایی دروغ بگوید که خوب میشد اگر راست میبودند. یک جایی دورتر، کسی یک اره برقی روشن کرده و برای مدتی مثل یک زنبور بزرگ و مزاحم وزوز میکند. دلم میخواست آن بیرون بودم، کار میکردم. عادت ندارم آرام بنشینم و ندانم با دستهایم چه باید بکنم. هم دلم میخواهد پدرم اینجا بگذاردم و برود و هم دلم میخواهد برم گرداند به زندگی عادیام. در موقعیتی هستم که نه میتوانم آن چیزی باشم که همیشه بودم، نه به آن چیزی تغییر کنم که باید باشم.
کتری با غرغر جوش میآید و درپوش فلزیاش تلق تلق میکند. کینسلا یک دسته بشقاب از قفسه در میآورد، کشو را باز میکند و کارد و چنگال و قاشق چایخوری درمیآورد. یک شیشه مربای ریشهی چغندر باز میکند و با یک چنگال کوچک ازش به نعلبکی میکشد و مایونز و سس سالاد را از قلم میاندازد. از قبل یک کاسه گوجه فرنگی و پیاز ریز ریز خرده شده، یک ورق نان تازه، ژامبون و تکهای چدار قرمز روی میز هست.
زن میگوید «مِری چطور است؟»
«مِری؟ پا به ماه است.»
«گمانم آخرین بچه به سن پردردسرش رسیده، نه؟»
بابا میگوید «آره، چهار دست و پا راه میرود. مشکل سیر کردنشان است. هیچکس مثل بچهها اشتها ندارد، و این آخری هم یکی مثل همهشان.»
زن میگوید «خب همهی ما وقتی بزرگ میشویم اشتهایمان باز میشود،» طوریکه انگار پدر باید این را میدانست.
«دختر غذا خواهد خورد ولی میتوانید ازش کار بکشید.»
کینسلا به زنش نگاه میکند و میگوید «نیازی به کار نیست، بچه جز کمک کردن به اِدنا در کارهای خانه لازم نیست کاری بکند.»
صدای زن طنین میاندازد «ما با کمال میل بچه را نگه میداریم. خوشحالیم که اینجاست.»
وقتی سر میز مینشینیم، بابا ژامبون را مزه میکند و دستش را به طرف ریشه چغندر دراز میکند. بدون اینکه از چنگال بزرگ مخصوص استفاده کند با چنگال خودش به بشقابش میکشد. ژامبونِ صورتی لک میشود، خون میدهد. چای ریخته میشود. سکوت وصله وصلهای حین غذا خوردنمان برقرار است، کارد و چنگالهایمان محتویات بشقابها را میشکافند. بعد از چند مکالمهی خرده پاره تارت بریده میشود. خامه روی کیک داغ ریخته میشود، به میان برکههای گرم.
حالا که پدر من را رسانده و شکمش را سیر کرده، بیصبرانه منتظر است سیگارش را روشن کند و برود. همیشه همینطور است، هرگز هیچجا بعد از غذا خوردن نمیماند، برعکس مادرم، که آنقدر حرف میزند که هوا تاریک بشود و باز روشن. حداقل این چیزی است که پدر میگوید. من هیچوقت ندیدم پیش بیاید. مادرم همیشه کار دارد، ما، کَره زدن، شام پختن، شستشو کردن و بلند شدن و حاضر کردن برای کلیسا و مدرسه، دوشیدن گوسالهها، استخدام کارگر برای شخم زدن و چنگک کشی زمین، حساب دخل و خرج نگه داشتن و کوک کردن ساعت به پیش از طلوع خورشید. اما اینجا خانهی متفاوتی است. اینجا فرصت هست فکر کنی. حتی ممکن است پولی باشد که بشود برای چیزهای دیگر کنارش گذاشت.
بابا میگوید «وقتش است که بروم.»
کینسلا میگوید «حالا چه عجلهای است؟»
«روز دارد ته میکشد، و تازه باید بروم سیبزمینیها را سمپاشی کنم.»
زن میگوید «این روزها لازم نیست ترسی از آفت داشت،» ولی به هر حال از سر جایش بلند میشود و با یک چاقوی تیز از در پشت بیرون میرود. در مدتی که او رفته است سکوتی مردها را در بر میگیرد.
بعد از برگشتن زن میگوید «این را به مِری بده. من ریواس خیلی زیادی دارم، معلوم نیست امسال چرا این طور است.»
پدرم ریواس را از او میگیرد، ولی درست مثل نوزاد بغل گرفتنش یک جوری است. یک ساقه میافتد زمین، و یکی دیگر. صبر میکند زن خم شود ساقهها بردارد و به او بدهد. زن منتظر است او خودش این کار را بکند. بالاخره کینسلا است که خم میشود و میگوید «بیا.»
در حیاط پدر ریواس را میاندازد صندلی عقب، پشت فرمان مینشیند، موتور را روشن میکند و میگوید «خیر پیش، امیدوارم این دختر دردسری برایتان نتراشد.» رو برمیگرداند به من «مواظب باش آتش به پا نکنی.»
تماشایش میکنم که عقب عقب میرود و به جاده میپیچد و دور میشود. چرا بدون اینکه حداقل بگوید خداحافظ یا اینکه کی برایم برمیگردد رفت؟
زن میگوید «چی ناراحتت کرده بچه؟»
به پاهای کثیف و صندلهایم نگاه میکنم.
کینسلا نزدیک میشود «هر چه که هست به ما بگو، ایرادی ندارد.»
زن میگوید «خدایا، خرت و پرتهای تو را فراموش کرد، نه؟ عجیب نیست معذب هستی. این مرد مغزش مثل آبکش است، همان آدم همیشگی.»
کینسلا میگوید «فکرش را هم نکن، سریع برایت لباس پیدا میکنیم.»
وقتی دنبال زن به داخل خانه برمیگردم، دلم میخواهد چیزی بگوید که خیالم راحت بشود. در عوض میز را تمیز میکند، کارد تیز را برمیدارد و مقابل پنجره میایستد و تیغهاش را زیر آب شیر میشوید. در حالیکه که خشکش میکند به من خیره میشود و بالاخره به کناری میگذاردش.
میگوید «خب دخترک، فکر کنم وقتش است حمام کنی.»
به
حمام طبقه بالا میبردم، راهآب را میبندد و شیر را کامل باز میکند. میگوید «دستها بالا،» و لباس من را در میآورد. دمای آب را امتحان میکند و پایم را داخل وان میکنم، به او اعتماد کردهام ولی آب زیادی داغ است و پایم را بیرون میآورم.
میگوید «برو تو.»
«خیلی داغ است.»
«بهش عادت میکنی.»
پایم را داخل بخار میکنم و باز همان سوزش تند را احساس میکنم. پایم را داخل آب نگه میدارم، و درست وقتی که فکر میکنم دیگر نمیتوانم تحمل کنم، نظرم عوض میشود و میتوانم. آب عمیقتر از هر آبی است که تا حالا تویش حمام کردهام. مادرم ما را با حداقل آب میشوید و همه از همان آب استفاده میکنیم. بعد از مدتی، دراز میکشم و از لای بخار زن را تماشا میکنم که پایم را میسابد. سیاهی زیر ناخنهایم را با موچین درمیآورد. از یک بطری پلاستیکی شامپو برمیدارد، سرم را با کف میشوید و بعد آب میکشد. بعد بهم میگوید بلند شوم و همهجایم را با یک تکه پارچه صابون میکشد. دستهایش مثل مادرم است، ولی چیز دیگری هم دارند، چیزی که من تا به حال حس نکردم و کلمهای برایش ندارم. اینجا یک جای تازه است، و کلمههای تازهای هم لازم دارد.
میگوید «حالا لباسهایت.»
«من هیچ لباسی ندارم.»
«آره نداری،» یک لحظه مکث میکند. «به نظرت چند تا از لباسهای قدیمی ما برای الانت خوب است؟»
«آره.»
«دختر خوب.»
می بردم به یک اتاقخواب، آن طرف راهپله و کشوها را میکاود.
«شاید اینها اندازهات بشوند.»
یک شلوار مدل قدیمی و یک پیراهن پیچازی نو دستش است. آستینها و پاچهها برایم کمی بلند هستند، ولی کمر با یک کمربند کرباسی تنگ میشود که اندازهام بشود.
میگوید «خوبه.»
«مامان میگوید لباس زیرم را هر روز باید عوض کنم.»
«و مامانات دیگر چه میگوید؟»
«میگوید شما هر قدر که دلتان خواست میتوانید من را نگه دارید.»
به این حرف میخندد و موهای به هم پیچیدهام را شانه میکند، و ساکت میشود. پنجرهها باز هستند و علفزاری میبینم، یک مزرعه سبزیجات، خوردنیهایی که ردیف به ردیف سبز شدهاند، کوکبهای زرد گلمیخی، کلاغی که چیزی به نوک دارد و به آرامی نصفش میکند و میخورد.
میگوید «با من بیا پایین سر چاه.»
«الان؟»
«الان برایت وقت خوبی نیست؟»
چیزی در طرز گفتنش هست که باعث میشود شک کنم که این کاری است که نباید انجام بدهیم.
«این یک رازه؟»
«چی؟»
«یعنی، من نباید به کسی بگویم؟»
برم میگرداند که ببیندم. تا حالا واقعاً به چشمهایش نگاه نکردهام. چشمهایش آبیِ تیرهای هستند که با آبیهای دیگری کاشی شدهاند. در این نور سبیل دارد.
«در این خانه هیچ رازی وجود ندارد، متوجهای؟»
نمیخواهم جواب بدهم ولی حس میکنم جواب میخواهد.
«متوجهای؟»
«آره.»
«آره نه، بله. پس چی؟»
«بله.»
«بله چی؟»
«بله، در این خانه هیچ رازی وجود ندارد.»
میگوید «هر جا که رازی باشد شرم هست، و شرم چیزی است که ما بدون آن هم میتوانیم سر کنیم.»
«چشم.» یک نفس عمیق میکشم که گریهام نگیرد.
در میان دستهایش میگیردم. «برای فهمیدن اینها خیلی جوانی.»
وقتی این را گفت، فهمیدم که او هم مثل بقیه است، و دلم خواست خانه بودم که چیزهایی که نمیفهمم میتوانستند همان طور بمانند که همیشه بودند.
طبقهی پایین، یک سطل فلزی از آشپزخانه برمیدارد. اولش در لباسها احساس راحتی نمیکنم، ولی بعد از کمی راه رفتن فراموشم میشوند. زمینهای کینسلا وسیع و مسطحاند و با حصارهای برقی تقسیم شدند و زن میگوید نباید به حصارها دست بزنم، مگر اینکه دلم شوک بخواهد. وقتی باد میوزد علفهای بلند خم میشوند و رنگشان به نقرهای تغییر میکند. در یکی از باریکههای زمین گاوهای هلندی استخوانی اطرافمان میچرند. پستانهای پر شیر با نوکهای دراز دارند. میتوانم بشنوم که علف را از ریشه بیرون میکشند. هیچکداممان حرف نمیزنیم، آن طوری که مردم بعضی وقتها که خوشحالند حرف نمیزنند. همان لحظه که به این فکر میکنم متوجه میشوم برعکسش هم درست است. از پلکانی که روی نردهها زدهاند بالا و پایین میرویم و از راه خاکی بین علفزار میگذریم تا به یک دروازه کوچک آهنی برسیم و بعد به پلههایی سنگی که تا پای چاه پایین میروند. زن سطل را روی علفها میگذارد و همراه من پایین میآید.
میگوید «در کل ناحیه چاهی از این بهتر نداریم. کی میتواند بفهمد که از اول ماه حتی یک رگبار هم نباریده است؟»
از پلهها پایین میروم تا به آب برسم.
میگوید «آب را مزه کن.»
بالای سرمان یک ملاقهی بزرگ آویزان است، سایهای که با فلز پیاله شده است. دستم را بلند میکنم و از میخ برش میدارم. زن کمر شلوارم را نگه میدارد که داخل چاه نیافتم.
میگوید «چاه عمیق است، مواظب باش.»
ملاقه را پر میکنم و به لبهایم نزدیکش میکنم. خنکترین و زلالترین آبی است که تا حالا خوردم. دوباره ملاقه را پر میکنم و تراز با شعاع خورشید بالا میآورمش. شش ملاقه آب میخورم و آرزو میکنم که این خانهی بی شرم و راز، میتوانست خانهام باشد. من را از پلهها بالا میبرد و بعد تنها پایین برمیگردد. صدای شناور شدن سطل روی کنارهاش را میشنوم، درست پیش از اینکه غرق بشود و قدرشناسانه صدایی بکند، قلپ، و در نهایت بیرون کشیده شود.
شب منتظرم که مجبورم کند زانو بزنم، ولی بجایش در تخت میگذاردم و بهم میگوید که میتوانم چند دعای کوتاه در تخت بگویم، اگر این کاری است که معمولاً میکنم. نور روز هنوز درخشان و قوی است. وقتی میخواهد یک پتو روی چوبپرده بیاندازد که اتاق تاریک شود، یک لحظه مکث میکند «دلت میخواهد همین طوری بماند؟»
میگویم «آره، بله.»
«از تاریکی میترسی؟»
میخواهم بگویم میترسم، ولی بیشتر از آنی میترسم که بگویم.
«مهم نیست، ایرادی ندارد. میتوانی از دستشویی کنار اتاق ما استفاده کنی، البته یک لگن هم اینجا هست که اگر خواستی میتوانی ازش استفاده کنی.»
میگویم «ممنون.»
«مادرت حالش خوب است؟»
«منظورتان چیست؟»
«مادرت، حال او خوب است؟»
«هر روز صبح حالش بد میشد، ولی الان نه.»
«چرا علوفههایتان را برداشت نکردید؟»
«پول نداشت به کارگر بدهد. تازه پول سال قبلش را داده بود.»
«خدا کمکش کند،» ملحفه را رویم مرتب میکند «فکر میکنی اگر چند تا کارگر بفرستم برایش، رنجیده میشود؟»
«رنجیده یعنی چی؟»
«نارحت میشود؟»
کمی فکر میکنم «او ناراحت نمیشود، ولی بابا چرا.»
میگوید «آه، بله، پدرت.»
میبوسدم، بوسهای ساده. بعد شببخیر میگوید. وقتی رفت در تخت مینشینم و اتاق را تماشا میکنم. قطارهای رنگارنگ روی کاغذ دیواری جولان میدهند. هیچ ریلی برای قطارها نیست، ولی اینجا و آنجا پسر کوچکی در دوردست ایستاده است و دست تکان میدهد. به نظر خوشحال میآید، ولی ته دلم برای هر نسخهاش احساس تأسف میکنم. به کنار غلت میزنم و فکر میکنم که با وجود اینکه مادر هیچ کدام را نمیخواهد، این بار پسر خواهد داشت یا دختر. به خواهرهایم فکر میکنم، که هنوز در بستر نیستند. تا جایی که میتوانم بیدار میمانم، بعد خودم را مجبور میکنم بلند شوم و از لگن استفاده کنم، ولی فقط یک چکه میآید. کمی ترسیده به تخت برمیگردم و خوابم میبرد. یک وقتی از شب - به نظر خیلی بعدتر میآید - زن داخل میشود. بیحرکت میمانم و طوری نفس میکشم که انگار بیدار نشدم. فرو رفتن تشک را حس میکنم، وزن او را روی تخت. به آرامی رویم خم میشود «خدا کمکت کند بچه، اگر بچهی من بودی، هیچ وقت پیش غریبهها نمیگذاشتمت.»
تمام
طول روز به زن در کارهای خانه کمک میکنم. او ماشین بزرگ سفیدی را نشانم میدهد که به برق وصل میشود، یک فریزر، که در آن چیزهایی که او «فاسد شدنی» میخواند میتوانند برای ماهها نگه داشته شوند بدون اینکه خراب بشوند. یخ میسازیم، سانت به سانت خانه را با جارو برقی تمیز میکنیم، سیبزمینیهای تازه از زمین درمیآوریم، سالاد کلم درست میکنیم و دو قرص نان، بعد او رختها را از طناب برمیدارد و در حالیکه که هنوز مرطوب هستند داخل میآورد و میز اتو را سوار میکند و شروع میکند به اتو. همهی اینها را بدون هیچ عجلهای انجام میدهد ولی هیچ وقفهای هم در کار نیست. کینسلا داخل میشود و با آب چاه برایمان چای میگذارد و با یک مشت بیسکویت کیمبرلی سرپا میخوردش و بعد بیرون میرود. بعدتر، دوباره میآید و دنبالم میگردد. صدا میکند «دختر کوچولو اینجاست؟»
به سمت در خانه میروم.
«میتوانی بدوی؟»
«چی؟»
«میتوانی تند بدوی؟»
میگویم «بعضی وقتها.»
«خب، تا آخر راه بدو پایین، تا صندوق، بعد بدو برگرد.»
«صندوق؟»
«صندوق پست. رسیدی میبینیش. تا جایی که میتوانی تند بدو.»
پرواز میکنم، دوان دوان تا آخر راه میروم و صندوق را پیدا میکنم، نامهها را برمیدارم و بدو بدو برمیگردم. کینسلا دارد به ساعتش نگاه میکند. میگوید «بد نبود، برای بار اول.»
نامهها را ازم میگیرد. «فکر میکنی در هیچ کدامشان پول باشد؟»
«نمیدانم.»
«هاه، اگر بود حتماً میدانستی. زنها پول را بو میکشند. فکر میکنی خبری بینشان باشد؟»
میگویم «بازم نمیدانم.»
«فکر میکنی دعوتنامهی عروسی بینشان باشد؟»
دلم میخواهد بخندم.
میگوید «به هر حال برای عروسی تو نخواهد بود، تو خیلی جوانی برای ازدواج کردن. فکر میکنی یک روزی ازدواج بکنی؟»
میگویم «نمیدانم، مامان میگوید نباید از مردها هدیه بگیرم.»
کینسلا میخندد. «اینجا را حق دارد، ولی گذشته از این حرفها هیچ دو مردی یکی نیستند. ولی بالاخره یک مرد تیزپا میگیردت لنگدراز. فردا باز هم امتحان میکنیم ببینیم میتوانیم زمانت را بهتر کنیم یا نه.»
«باید تندتر بروم؟»
میگوید «اوه آره، وقتی زمان برگشتنت به خانه برسد، به سرعت یک گوزن خواهی دوید، که هیچ مردی در کل ناحیه نتواند بدون یک تور دسته بلند و دوچرخه کورسی بگیردت.»
بعد از شام و اخبار ساعت نه، وقتی کینسلا در نشیمن دارد روزنامه میخواند، زن من را در بغلش مینشاند و همین طوری روی پای برهنهام ضرب میگیرد.
میگوید «انگشتهای پاهایت کشیدهاند، چه پای خوشگلی داری.»
طوری میکند که دراز بکشم و سرم را روی دامنش بگذارم و با یک سنجاق سر، چرک را از گوشهایم پاک میکند.
میگوید «میشد یک شمعدانی تویشان کاشت.»
وقتی برس را در میآورد، میشنوم زیر لبی تا صد میشمارد و بعد برس کردن را متوقف میکند و موهایم را شل میبافد.
و
روزها همین طور میگذرند. من منتظرم که چیزی رخ بدهد، که راحتیای که حس میکنم، تمام شود، ولی هر روز تقریباً مثل روز قبلش است. صبح زود با خورشید بیدار میشویم و برای صبحانه تخممرغهای جورواجور با حلیم و نان میخوریم. کینسلا کلاهش را سرش میگذارد و میرود آغل که گاوها را بدوشد، من و زن لیست کارهایی که باید انجام بشوند را بلند بلند میگوییم: ریواس از زمین میکنیم، شیرینی مربایی درست میکنیم، قرنیزها را رنگ میکنیم، ملافهها را از اتو پرسی در میآوریم، با جارو برقی تار عنکبوتها را جمع میکنیم، لباسها را دوباره سر جایشان میگذاریم، نان شیرین درست میکنیم، وان حمام را میسابیم، راهپلهها را جارو میکنیم، اسباب اثاثیه را برق میاندازیم، پیاز برای سس پیاز میجوشانیم و میگذاریمشان در ظرفهایی توی فریزر، باغچهی گلها را هرس میکنیم، و وقتی خورشید غروب میکند، آبیاری میکنیم. بعد نوبت شام است و قدم زدن از میان مزرعه تا سر چاه. هر عصر، تلویزیون برای اخبار ساعت نه روشن میشود و بعد از گزارش وضع هوا، به من گفته میشود وقت خواب است.
یک روز عصر، حین دم گرفتن انگور فرنگیها برای مربا، کینسلا از در میآید تو، دستهایش را میشوید و خشک میکند، و طوری به من نگاه میکند که تا به حال نگاه نکرده بود.
«دختر، فکر کنم وقتش است لباس برایت بگیریم، حتی دیر هم شده.»
من یک شلوار سرمهای و یک پیراهن آبی تنم است که زن از کشوها بیرون کشیده بود.
زن میگوید «مگر الانش چه ایرادی دارد؟»
میگوید «فردا یکشنبه است و چیزی بیشتر از این برای دعا لازم دارد. نمیخواهم مثل هفته قبل بیاید.»
«مگر تمیز و مرتب نیست؟»
آه میکشد «میدانی در مورد چه حرف میزنم ادنا، چرا نمیروی لباس عوض کنی که ببرمتان گُرِی؟»
زن به برداشتن انگور فرنگی از آبکش ادامه میدهد، دست دراز میکند برای بعدی، ولی هر بار کمی کندتر. یک لحظه فکر میکنم دست برخواهد داشت، ولی تا وقتی کارش تمام شود ادامه میدهد و بعد بلند میشود و آبکش را روی سینک میگذارد و صدایی از سینه بیرون میدهد که تا به حال از کسی نشنیدم، و به آرامی میرود طبقهی بالا.
کینسلا به من نگاه میکند و لبخند میزند، لبخندی سنگین. چشمهایش آرام و قرار ندارند، انگار پس ذهنش دغدغهای دارد کش و قوس میآید. با نوک پا به پایهی صندلی میزند و به من نگاه میکند. میگوید «باید قبل از شهر رفتن دست و صورتت را بشویی. پدرت هیچ وقت به خودش زحمت نداد یادت بدهد؟»
روی صندلی یخ میزنم، منتظرم چیز بدتری رخ بدهد، ولی کینسلا ایستاده همان جا، گیر کرده در باتلاق حرف خودش. به محض اینکه رو برمیگرداند، به سمت پلهها میدوم، ولی وقتی به دستشویی میرسم در باز نمیشود.
زن بعد از مدتی از داخل میگوید «آمدم.» و کمی بعد در را باز میکند «ببخشید منتظرت گذاشتم،» داشته گریه میکرده ولی از گریهاش خجالت نمیکشد. بعد اشکهایش را پاک میکند و میگوید «فکر خوبی است که برای خودت لباس داشته باشی و گُرِی شهر خوبی است. نمیدانم چرا تا حالا به ذهنم نرسیده بود ببرمت آنجا.»
شهر جای شلوغی است با یک خیابان اصلی عریض. بیرون مغازهها چیزهای مختلفی زیر آفتاب آویزان هستند، تورهای پلاستیکی پر از توپهای بازی، اسباببازیهای بادکردنی، تختهای شناور و دلفین شفافی که به نظر میرسد از سرمای نسیم دارد میلرزد. بیلچههای پلاستیکی و سطلهای هم رنگشان هم هست، قالب برای ساختن قصر شنی، مردهای بزرگی که با قاشقهای کوچک پلاستیکی ته کاسه برای بستنی کند و کاو میکنند، یک وانت با مردی که فریاد میزند «ماهی تازه!»
کینسلا دستش را در جیبش میکند و چیزی تو مشتم میتپاند. «ازش یک بستنی میتوانی دربیاوری.»
دستم را باز میکنم به اسکناس یک پوندی زل میزنم.
زن میگوید «ازش میتواند نیم دوجین بستنی دربیاورد.»
کینسلا میگوید «خب او جز برای لوس شدن که اینجا نیست.»
زن میگوید «جواب چی میدهیم؟»
میگویم «مرسی، ممنونم.»
کینسلا خندان میگوید «عالی، راه بیفت برو خرجش کن.»
زن میبردم بزازی و برایم پنج لباس کتانی و چند شلوار و شلوار کوتاه و یکی دو تا پیراهن برمیدارد. پشت پرده میرویم که لباسها را امتحان کنم.
فروشنده میگوید «چه قد بلنده.»
زن میگوید «ما همهمان قد بلندیم.»
فروشنده میگوید «دقیقاً. اصلاً عین مامانشه.» بعد به این نتیجه میرسد که لباسی یاسی از همه بهتر و برازندهتر است. خانم کینسلا هم موافق است. برایم یک پیراهن هم میخرد که آستینهای کوتاه دارد، همراه با یک شلوار آبی، یک جفت کفش سیاهرنگ چرمی که سگک کوچکی دارد، چند شلوار کوتاه و جورابهای سفید تا مچ.
فروشنده حساب میکند و زن کیف پولش را درمیآورد و پول همهشان را میدهد.
فروشنده میگوید «مبارکت باشد. میبینی چه مامان مهربانی داری؟»
نمیدانم چطور باید جواب بدهم.
بیرون در خیابان، خورشید باز دارد شدید و کور کننده میتابد. آدمهایی میبینیم که زن میشناسد. بعضیشان به من خیره میشوند و میپرسند من کی هستم. یکیشان نوزادی در کالسکه دارد. زن خم میشود و قربان صدقهاش میرود. نوزاد آب دهانش راه میافتد و میزند زیر گریه.
مادرش میگوید «غریبی میکند، خودتان را ناراحت نکنید.»
زنی را میبینیم که چشمهایش باریک هستند و میپرسد من بچهی کی هستم. وقتی بهش میگوید ادامه میدهد «آه، پس مثل قدیم سرت گرم میشود، خدا را شکر.»
خانم کینسلا کمی جمع میشود و میگوید «شرمنده ولی شوهرم منتظر است و خب میدانی مردها چطورند.»
زن میگوید «مثل ورزاهای بیمصرف، یک سر سوزن تحمل ندارند.»
وقتی از سر خیابان میپیچیم خانم کینسلا میگوید «خدا ازم بگذرد، ولی امیدوارم به این زودیها دوباره این زن را نبینم.»
قبل از اینکه به ماشین برگردیم ولم میکند در مغازه تنقلات. سر حوصله انتخاب میکنم چه میخواهم.
وقتی بیرون میآیم زن میگوید «چه خرید حسابیای.»
کینسلا در سایه پارک کرده است و پنجره را پایین داده، روزنامه میخواند.
میگوید «خب، کارهایتان راه افتاد؟»
زن میگوید «آره.»
مرد میگوید «عالی.»
به کینسلا بستنی میدهم و به زن شکلات و روی صندلی عقب دراز میکشم و پاستیل شرابی میجوم و حواسم را جمع میکنم در دستاندازهای راه تو گلویم نپرد. به صدای جرنگ جرنگ پول خردهایی که در جیبم هستند گوش میکنم، به زوزهی باد که از ماشین رد میشود، و به پارههای صحبت و خرده غیبتهایی که بینشان آن جلو رد و بدل میشود.
وقتی به حیاط میرسیم، یک ماشین دیگر هم جلوی در پارک شده است. زنی روی پلهی اول با بازوهای ضربدر شده قدم میزند.
«دختر هری ردموند نیست؟»
کینسلا میگوید «به نظر خبر خوبی نیست.»
دختر دوان به سمتمان میآید و میگوید «آه، جان، شرمنده دردسر برایت میتراشم ولی مایکل امروز فوت شد و هیچ کس خانه نیست. همه رفتهاند برداشت و خدا میداند کی برمیگردند. هیچ راهی ندارم خبرشان کنم و گیر افتادم. میتوانی بیایی پایین و کمکمان کنی قبر را بکنیم؟»
زن
همان روز بهم میگوید «فکر نمیکنم جای تو باشد ولی نمیتوانم اینجا تنهایت بگذارم. برو حاضر شو که برویم.»
میروم طبقه بالا و لباس تازهام را میپوشم و جورابهای مچی و کفشام را پا میکنم.
زن وقتی پایین برمیگردم میگوید «چقدر خوشگل شدی. جان آدم راحتی نیست ولی به سختی اشتباه میکند.»
از راه که پایین میرویم از مقابل خانههایی میگذریم که در و پنجرههایشان باز است، رختهایشان روی طناب با باد تکان میخورند و خروجیهایشان به جاده شنریزی شده است. بیرون یک کلبه، سگ سیاه بزرگی پشتش را قوز میکند و از بین میلههای دروازه با تمام قدرت به ما پارس میکند. در اولین چهارراه گوسالهای گمشده میبینیم که از ما میترسد و از کنارمان فرار میکند. در تمام طول راه باد محکم میوزد و آرام و دوباره محکم، از میان پرچینهای بلند گلدار و درختهای بلندبالا. در مزرعهها کمباینها گندم برداشت میکنند و جو و یولاف، از کنار ذرتها میگذرند و پشت سر، ردیفهای طولانی کاه از خود به جا میگذارند. کمی دورتر دو مرد سینه برهنه میبینیم که سفیدی چشمهایشان در صورتهای سوخته و خاک گرفتهشان به چشم میآید. زن میایستد که حال و احوال کند و میگوید کجا میرویم.
«خب بالاخره راحت شد، بعد از آن همه مریضی و سختی.»
آن یکی گفت «هفتاد را داشت، آدم چی بیشتر از این بخواهد؟»
ما به راهمان ادامه میدهیم. از کنار پرچینها و جویها راه میرویم که سوارهها رد شوند.
زن میپرسد «تا حالا به عزاداری رفتی؟»
«فکر نکنم.»
«خب، به هر حال برایت باید بگویم. یک مرد مرده در تابوت خواهد بود و کلی آدم و بعضیهایشان شاید زیادی خورده باشند.»
«چی خورده باشند؟»
میگوید «مشروب.»
وقتی به خانه میرسیم مردهای زیادی به دیوار کوتاهی تکیه دادهاند و سیگار میکشند. روبان سیاهی به در زده شده است، ولی وقتی داخل میرویم، آشپزخانه پرنور و لبریز از آدمهایی است که مشغول صحبتاند. زنی که از کینسلا خواست قبر بکند هم آنجاست و ساندویچ درست میکند. بطریهای قرمز و سفید لیموناد و آبجوی سیاه هم و در میان همهی اینها یک جعبه بزرگ چوبی با مرد مردهای که داخلش دراز کشیده است. دستهایش به هم قفل شدهاند، یک رسته تسبیح بین انگشتهایش است، انگار که حین دعا مرده است. بعضی از مردها دور تابوت نشستهاند و از بخشی از تابوت که بسته است به عنوان میز برای گیلاسهایشان استفاده میکنند. یکیشان کینسلا است.
میگوید «رسیدش بالاخره، بیا اینجا لنگدراز.»
روی پا مینشاندم و یک جرعه از نوشیدنش بهم میدهد «از مزهاش خوشت میآید؟»
«نه.»
میخندد «دختر خوب. سعی کن هیچوقت از مزهاش خوشت نیاید. اگر شروع کنی، شاید هیچ وقت نتوانی دست برداری، و بعد عاقبتات شبیه بقیه ما میشود.»
لیموناد قرمز برایم در یک لیوان میریزد. روی پایش مینشینم و لیموناد مینوشم و از قوطی بیسکویت کیکهای ملکه برمیدارم و میخورم و به مرد مرده نگاه میکنم، با امید اینکه چشمهایش باز بشوند.
آدمها تو میآیند و بیرون میروند، دست میفشارند، مینوشند و میخورند و به مرد مرده نگاه میکنند، میگویند چه جسد زیبایی است، و به نظر الان خوشحال است که از آن رنج رها شده است، و چه کسی او را آراسته؟ در مورد وضع هوا و میزان رطوبت ذرتها حرف میزنند، در مورد سهمیهی شیر و انتخابات بعدی. احساس میکنم روی پای کینسلا سنگینی میکنم. «سنگینی میکنم؟»
میگوید «سنگینی؟ تو مثل پر سبکی بچه، همینجا که هستی بمان.»
سرم را به سینهاش تکیه میدهم ولی حوصلهام سر رفته و دلم میخواهد کاری بود بکنم یا دخترهای دیگری که با هم بازی کنیم.
میشنوم زن میگوید «دارد معذب میشود.»
یکی دیگر میگوید «چی دارد اذیتش میکند؟»
زن میگوید «خب اینجا جای بچه نیست حقیقتش. من دلم نمیخواست نیایم و نمیشد که تنهایش هم بگذارم.»
«حق با توست ادنا، من با خودم میبرمش خانه. دارم راه میافتم. میتوانی سر راه بیایی و برش داری.»
زن میگوید «نمیدانم آخر.»
«بچهام میتواند برایش همبازی باشد و پشت خانه بازی کنند. و آن مرد تا وقتی بچه روی پایش نشسته از آنجا جم نخواهد خورد.»
خانم کینسلا میخندد. تا حالا خندهاش را نشنیده بودم.
میگوید «البته، ممکنه، اگر دردسری برایت ندارد میلدرد. چه مشکلی مگر میتواند پیش بیاید. ما هم زیاد بعد از شما نمیمانیم.»
میلدرد میگوید «چه دردسری.»
وقتی خداحافظی میکنیم و راه افتیم، میلدرد با سرعتی راه میرود که به سختی بهش میرسم و به محض اینکه از پیچ میگذریم، سؤالها شروع میشوند. قبل از اینکه یکیشان جواب داده شود بعدی شلیک شده: «کدام اتاق را بهت دادهاند؟ کینسلا بهت پول داده؟ چقدر؟ زن شبها مینوشد؟ مرد چطور؟ خانه ورق زیاد بازی میکنند؟ گفتی تسبیح؟ تو کیکهایش کره میگذارد یا روغن نباتی؟ سگ پیر کجا میخوابد؟ فریزرش تا خرخره پر است؟ با خنسی خرید میکند یا اجازه دارد راحت خرج کند؟ لباسهای بچه هنوز در کمد آویزان هستند؟»
جواب همه را راحت میدهم، جز آخری. «لباسهای بچه؟»
«آره، اگر اتاق آن پسربچه میخوابی باید بدانی. نگاه نکردی؟»
«خب، یک سری لباس بود که من تمام این مدت پوشیدم، ولی امروز رفتیم گُرِی و لباسهای نو خریدیم.»
میگوید «این بنجلی که پوشیدی؟ خدای بزرگ. کسی نداد فکر میکند صد سالت است.»
میگویم «من دوستش دارم. آنها گفتند برازندهام است.»
«برازنده؟ خب خب. به نظرم این طور است، به خصوص بعد از اینکه این همه مدت لباسهای یک مرده را پوشیدی.»
«چی؟»
«پسر کوچکشان. خنگ. بهت نگفتند؟»
نمیدانم چه بگویم.
میگوید «حتماً خودشان را به آب و آتش زدند که بیاورندت. گویا پسرشان دنبال سگ پیر رفته بوده توی مخزن کودآب و غرق شده. دست کم این چیزی است که خودشان گفتند.»
به راه رفتن ادامه میدهم و سعی میکنم به چیزی که زن گفت فکر نکنم، هر چند به چیز دیگری هم نمیتوانم فکر کنم. ساعتها مانده که خورشید غروب کند ولی انگار روز دارد تمام میشود. به آسمان نگاه میکنم و خورشید را میبینم، هنوز در اوج و خیلی دورتر ماه را که دارد طلوع میکند.
«میگویند جان تفنگ را برداشت و سگ را برد پایین زمین ولی نتوانست بکشدش، احمق نازکدل.»
از میان پرچینهای زبر رد میشویم که به نظر میآید چیزهایی کوچکی تویشان حرکت میکنند و خش خش راه انداختهاند. در امتداد جویها، بابونه و مریم نخودی و نعنا سبز شدهاند، گیاههایی که مادرم یک جوری فرصت کرده بود اسمشان را یادم بدهد. کمی دورتر، همان گوساله کماکان در یک جای دیگری از راه گم شده. کمی بعد به جایی میرسیم که سگ سیاه از میان دروازهاش پارس میکند. زن به سگ میگوید «خفه شو و برو تو.»
زن در کلبهای زندگی میکند که مقابل درگاه کفپوشهای کج و کوله بتونی دارد و بتههایی زیادی بزرگ شده و سوسن مشعلیهای بلند. باید مواظب سرم باشم و جلوی پایم را نگاه کنم. داخل درهم و برهم است و یک زن مسن کنار اجاق سیگار میکشد. نوزادی روی صندلی بلندی قرار دارد. زن را که میبیند، گریه میکند و یک مشت نخود از لبهی میز میریزد زمین. زن میگوید «سر و وضعت را ببین.»
مطمئن نیستم دارد با پیرزن حرف میزند یا با بچه. ژاکتش را در میآورد و مینشیند و از عزاداری میگوید: کی آمده بود، ساندویچهایی که آماده شده بودند، کیکهای ملکه، جسدی که کج و کوله در تابوت بود و حتی درست اصلاح نشده بود، تسبیح پلاستیکیای که دستش بسته بودند، آشغال بدبخت.
نمیدانم بنشینم یا بایستم، گوش کنم یا بروم. در همین حین که دارم تصمیم میگیرم چه کنم سگ پارس میکند، دروازه باز میشود و کینسلا قوز کرده سرش را از چارچوب در تو میآورد. میگوید «عصر همگی بخیر.»
زن میگوید «اوه، جان، زود آمدی. ما همین الان رسیدیم. همین الان نرسیدیم بچه؟»
«بله.»
کینسلا چشم ازم برنداشته است. «ممنون میلدرد. لطف کردی آوردیش خانه.»
زن میگوید «کاری نبود. دختربچهی ساکتی است.»
مرد میگوید «فقط حرفی را میزند که باید بزند، نه یک کلمه بیشتر. کاش مثل او بیشتر بود. حاضری بریم خانه پِتال؟»
دنبالش به سمت ماشین میروم. زن داخل ماشین منتظر است. میگوید «خوب بود؟»
میگویم بود.
«چیزی ازت پرسید؟»
«یک چیزهایی، نه خیلی.»
«چی پرسید؟»
«پرسید در شیرینیهایت کره میزنی یا روغن نباتی.»
«چیز دیگری هم پرسید؟»
«ازم پرسید فریزر تا خرخره پر است یا نه.»
کینسلا میگوید «آها.»
زن میپرسد «چیزی هم گفت؟»
نمیدانم چه بگویم.
«چی گفت؟»
«بهم گفت شما یک پسر کوچک داشتید که دنبال سگ رفت و افتاد در مخزن کودآب و مرد، و اینکه من هفتهی پیش لباسهای او را برای مراسم دعای یکشنبه پوشیده بودم.»
وقتی
میرسیم خانه، سگ به استقبالمان میآید، و متوجه میشوم تا به حال ندیدم هیچکدامشان سگ را به اسم صدا کنند. کینسلا آه میکشد و کمی تلوتلو خوران میرود شیر بدوشد. وقتی برمیگردد خانه میگوید هنوز خوابش نمیآید. بادگیری که متوجه میشوم مال پسر بوده را تنم میکند.
زن میگوید «داری چه میکنی؟»
«تا کنار ساحل میبرمش.»
«حواست بهش باشد جان کینسلا، و حتماً چراغ را بردار.»
مرد میگوید «در یک چنین شبی چه نیازی به چراغ هست؟» ولی به هر حال برمیداردش، انگار که چراغ را دستش دادهاند.
ماه درخشانی بر حیاط میتابد و راهمان را تا جاده و امتدادش روشن میکند. کینسلا دستم را میگیرد، وقتی این کار را میکند متوجه میشوم که پدرم تا به حال حتی یکبار هم دستم را در دستش نگرفته است، و یک بخشیام دلش میخواهد کینسلا دستم را رها کند که مجبور نشوم در موردش فکر کنم. احساس سختی است و در حین قدم زدنمان، بالاخره آرام میشوم و میگذارم تفاوت بین زندگیم در خانه و اینجا برای خودش باشد.
وقتی به چهارراه میرسیم به راست میپیچیم و از شیب تندی پایین میرویم. باد از لای درختها شدید و خشن میوزد، بیقرار راه باز میکند و شاخههای خشک را بلند میکند و تاب میدهد. حس خوشایندی است که راه مقابلمان دارد کوتاه میشود و میدانیم در انتهایش به دریا میرسیم. کینسلا در طی راه کمی حرفهای بیمعنی میزند، بعد ساکت میماند، و زمان میگذرد، بی اینکه به نظر برسد میگذرد، بعد به یک محوطهی شنی و باز میرسیم که مردم ماشینشان را پارک میکنند. پر از رد لاستیک است و چاله و یک ظرف زباله که به نظر میرسد خیلی وقت است خالی نشده.
«داریم میرسیم پتال.»
جلوتر از من به بالای تپه میرسد. آن بالا نیها خم میشوند و میلرزند. بر ستیغ سیاهیای ایستادهایم که در آن خاک تمام میشود و ساحل طولانیای آغاز میشود، و آبهایی که میدانم عمیقاند و تا انگلستان کشیده شدهاند. دوردست در تاریکی دو نور چشمک میزنند.
کینسلا رهایم میکند و از تپه به پایین میدوم، جایی که پچپچ آرام دریای سیاه به موجهای پر سر و صدا و کفآلود ختم میشود. حین عقبنشینیشان به طرف دریا میدوم و وقتی دوباره حمله میکنند جیغزنان برمیگردم. کینسلا میرسد و کفشهایم را در میآورد و بعد کفشهای خودش را. ما در امتداد ساحل قدم میزنیم و دریا به شنهای زیر پاهای برهنهمان چنگ میاندازد. من را میگذارد روی شانههایش و تا جایی که آب به زانوهایش میرسد به دریا میزنیم. بعد برم میگرداند به خط امواج که تپهها از آن شروع میشوند. آب چیزهای زیادی با خودش تا اینجا آورده: بطریهای پلاستیکی، تکههای چوب و جلبک و کمی دورتر یک در اصطبل که چفتش شکسته است.
کینسلا میگوید «اسب یکی امشب برای خودش آزاد است. میدانی، بعضی وقتها ماهیگیرها در دریا اسب پیدا میکنند. یکی را میشناسم که یکبار کره اسبی از آب گرفته و اسب مدت طولانیای همینطور روی زمین مانده بوده. بعد از جایش بلند شده بوده و کامل سر حال بوده.»
ادامه میدهد «گاهی اتفاقهای عجیبی پیش میآیند. امشب برای تو یکیشان اتفاق افتاد، ولی ادنا منظوری نداشت. او خیلی خوشقلب است. همیشه دلش میخواهد آدمها را خوشقلب بداند و خیلی وقتها برای همین بهشان اعتماد میکند، با این امید که مأیوسش نکنند، ولی هر از گاهی پیش میآید.»
نمیدانم چطور باید جواب بدهم.
گفت «هیچوقت مجبور نیستی چیزی بگویی. این همیشه یادت باشد. خیلیها ضرر کردند که بهترین فرصت برای چیزی نگفتن را از دست دادند.»
بعد میخندد، یک خنده غریب و غمگین.
همهچیز شب عجیب به نظر میرسد: قدم زدن تا دریایی که همیشه همانجا بوده، دیدنش و حس کردنش و ترسیدن از آن در نیمه تاریکی، گوش کردن به این مرد که چیزهایی برایم میگوید - در مورد اسبهایی که از اعماق بیرون کشیده میشوند، در مورد زنش که به دیگران آنقدر اعتماد میکند تا یاد بگیرد به کی نباید اعتماد کند - چیزهایی که من همهاش را نمیفهمم، چیزهایی که شاید حتی برای من گفته نمیشوند.
وقتی در امتداد ساحل داریم برمیگردیم، ماه پشت ابر میرود و دیده نمیشود کجا میرویم. همانجا کینسلا آهی میکشد، میایستد و چراغ را روشن میکند.
میگوید «آه، زنها تقریباً همیشه حق دارند، همهشان. تو میدانی هنر زنها در دیدن چیست؟»
«چی؟»
«پیشامدها. یک زن خوب میتواند آخر راه را نگاه کند و بو بکشد چه در پیش است، قبل از اینکه مرد حتی رایحهای به مشامش برسد.»
نور چراغ را به امتداد ساحل میاندازد که رد پاهایمان را پیدا کند و برگردیم، ولی فقط رد پاهای من باقی مانده. میگوید «لابد اینجاها تو من را کول کرده بودی.»
به فکر اینکه من او را کول کرده باشم میخندم، به غیرممکن بودنش، بعد میفهمم که یک شوخی بوده و فهمیدهامش.
وقتی ماه دوباره پیدایش میشود، چراغ را خاموش میکند و ما به راحتی راهی که با آن از میان تپهها آمده بودیم را پیدا میکنیم. بالا میایستیم و کفشهایم را پایم میکند و بعد کفشهای خودش را و بندهایش را میبندد. برمیگردیم و به آب نگاه میکنیم.
«نگاه کن، الان سه نور آنجاست، همانجایی که قبلاً فقط دو تا بود.»
به دریا نگاه میکنم. آن دو نور هنوز دارند چشمک میزنند، ولی یکی دیگر، یک نور ثابت بینشان میدرخشد.
میگوید «میبینیاش؟»
میگویم «میبینم، آنجاست.»
و این همان لحظهای است که دستهایش را دورم میگذارد و در میانشان میگیردم، انگار که بچهی او هستم.
بعد
از یک هفته باران، پنجشنبهای نامه میرسد. بیشتر یک شوک است تا غافلگیری. از پیش نشانهها را دیده بودم: شامپوی ضدشپش در مغازهی داروساز، برسهای لطیف. در مغازههای هدیهفروشی دفترهای مشق روی هم تلنبار شدند، رواننویسها، خطکشها و جعبههای پرگار. در ابزارفروشیها جعبههای ناهار و کولهپشتیها و چوبهای بازی هرلینگ، بیرون، جایی که زنها ببینندشان، چیده شدهاند.
میآییم خانه و سوپ میخوریم، نانمان را توی سوپ میزنیم، میشکنیمش و کمی ملچملوچ میکنیم، حالا که دیگر هم را میشناسیم. بعد از آن با کینسلا میروم انبار علوفه، کینسلا ازم قول میگیرد حین جوشکاریاش نگاه نکنم. میبینم دارم همهجا دنبالش میکنم، ولی نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. از وقت رسیدن پست گذشته، ولی تا عصر که گاوها دوشیده شدند و سالن شیردوشی جارو و سابیده نشده نمیگوید بروم صندوق را نگاه کنم. در حالیکه پوتینهایش را با شلنگ میشوید میگوید «گمانم وقتش است.»
وضعیت آماده میگیرم، پای جلویم را به عنوان تکیهگاه دویدن جلو میگذارم. کینسلا به ساعت نگاه میکند و دستمالش را انگار که پرچم است پایین میآورد. در امتداد راه میدوم، تند میپیچم، صندوق را باز میکنم، نامهها را برمیدارم و تا دم پله میدوم، در حالیکه میدانم به اندازه دیروز سریع برنگشتم.
کینسلا میگوید «نوزده ثانیه سریعتر از اولین بارت و دو ثانیه بهتر از دیروز، با وجود زمین خیس. عین باد هستی.» نامهها را میگیرد و ورقشان میزند، ولی امروز بر خلاف همیشه به جای شوخی کردن در مورد محتوای هر نامه، مکث میکند.
«از طرف مامان است؟»
میگوید «فکر کنم باشد.»
«باید بروم خانه؟»
«خب خطاب به ادنا نوشته شده، ببریم بدهیم به او و صبر کنیم بخواندش.»
میرویم داخل اتاق. زن پاهایش را بالا گذاشته و یک کتاب الگوهای بافتنی ورق میزند. کینسلا نامه را میگذارد در بغلش. او بازش میکند و میخواندش. یک ورق کوچک است که هر دو طرفش نوشته شده است. میگذاردش پایین، بعد برش میدارد و دوباره میخواندش.
میگوید «خب، یک برادر تازه داری، چهار کیلو. و مدرسه دوشنبه شروع میشود. مادرت از ما خواسته که آخر هفته ببریمت آنجا که بتواند حاضرت کند.»
«پس باید برگردم؟»
میگوید «آره، مگر از قبل نمیدانستی بالاخره باید برگردی؟»
به نشانهی تأیید سر تکان میدهم.
«تا قیامت که نمیشد با ما دو تا پیر تقلبی بمانی.»
همانجا ایستادم و به آتش نگاه میکنم، سعی میکنم گریه نکنم. بیشتر از اینکه بشنوم، حس میکنم کینسلا اتاق را ترک میکند.
زن میگوید «خودت را ناراحت نکن، بیا اینجا.»
طرحهای پولیورهای بافتنی را نشانم میدهد و ازم میپرسد کدامشان را دوست دارم، ولی همهی طرحها در هم محو میشوند و من فقط به یکیشان اشاره میکنم، یک آبی، که به نظر آسان میآید.
میگوید «خب، تو سختترین طرح کل کتاب را انتخاب کردی. باید همین هفته شروع کنم، وگرنه وقتی تمام بشود برایش زیادی بزرگ شدی.»
حالا
که میدانم باید بروم، تقریباً دلم میخواهد بروم. زودتر بیدار میشوم و به مزارع خیس نگاه میکنم، به درختهای نمناک، به تپهها، که به نظر سبزتر از وقتی هستند که آمدم. کینسلا تمام روز همین اطراف میماند و یک کارهایی میکند ولی در واقع هیچ کاری را تمام نمیکند. میگوید سنگ برش برای دیسک ندارد، سیم جوش ندارد و نمیتواند آچارقفلیاش را پیدا کند. میگوید در آن بازهی طولانی هوای خوب آنقدر کار کرده که کار کمی برای انجام دادن مانده.
گوسالهها را تماشا میکنیم که کمی پیش غذا داده شدهاند. کینسلا با آب گرم، جایگزینِ شیرشان را آماده کرده که همیشه از پستانهای لاستیکی میمکند. در حالیکه روی یک بستر تازهی کاه لم دادهاند به نظر راضی میآیند.
«میتوانید من را امروز عصر برگردانید؟»
کینسلا میگوید «امروز عصر؟»
سر تکان میدهم.
میگوید «هر عصری برای من خوب است. هر وقت خواستی برت میگردانم پتال.»
به روز نگاه میکنم. مثل هر روز دیگری است، با آسمان خاکستری یکدستی که بالای حیاط آویزان است و سگ خیسی که بیرون دروازه نگهبانی میدهد.
میگوید «بهتر است زودتر شیر بدوشم... پس... آره» و از کنارم طوری میگذرد که انگار واقعاً رفتهام.
زن یک کیف چرمی قهوهای بهم میدهد. میگوید «میتوانی این کیف قدیمی را نگه داری برای خودت، من هیچ وقت استفادهای برایش ندارم.»
لباسهایم را تا میکنیم و داخلش میگذاریم، همراه کتابهای سری کفشدوزک که در قفسه مغازهی وِب در گُرِی پیدا کردیم: «سه بز حاضرجواب»، «جوجه اردک زشت»، «سفید برفی و قرمز سرخی.» من میدانم هر خط چه میگوید و میتوانم کلمات توی حافظهام را با کلمات نوشته شده تطبیق بدهم. بهم یک قالب صابون زرد میدهد و حولهی صورتم، و برسی که برایم خریده بود. وقتی داریم این چیزها را جمع میکنیم من به یاد میآورم هر کدام را از کجا گرفتیم، چی گفتیم، روزهایی که گذراندیم، و چطور آفتاب، بیشتر اوقات میدرخشید.
همان موقع ماشینی وارد حیاط میشود. میترسم نگاه کنم و ببینم پدرم است. ولی یکی از همسایهها است. مضطرب میگوید «ادنا، جان خانه است؟»
زن میگوید «دارد شیر میدوشد، باید تا الان تمام شده باشد.»
مرد حیاط را دواندوان رد میکند، پاهایش در پوتینهای وِلینگون سنگینی میکنند، و چند دقیقه بعد کینسلا سرش را از چهارچوب در داخل میآورد و میگوید «جو فورچون برای بیرون کشیدن یک گوساله به کمک نیاز دارد. میتوانی بروی و کارهای سالن را تمام کنی؟ گله را بیرون بردم.»
زن میگوید «حتماً.»
«به محض اینکه کارم تمام شد برمیگردم.»
«البته که برمیگردی.»
زن کاپشنش را میپوشد و تماشایش میکنم که از حیاط میگذرد. نمیدانم باید بروم کمکش بکنم یا نه، اما به این نتیجه میرسم که بیشتر توی دست و پا خواهم بود. روی صندلی راحتی مینشینم و خیره میشوم به نوری آبکی که از سطل فلزی توی آشپزخانه منعکس میشود. میتوانم بروم از چاه برای چایاش آب بیاورم. این میتواند آخرین کاری باشد که انجام میدهم.
بادگیر پسر را میپوشم، سطل را برمیدارم و از مزرعه میگذرم. راه را بلدم، چاه را میتوانم چشمبسته پیدا کنم. از پلکان روی نردهها که میگذرم، راه به نظرم اصلاً شبیه راهی که اولین عصر رفتیم نیست. راه الان گلآلود است و بعضی جاها لیز. به زحمت تا دروازهی کوچک آهنی میرسم و از پلهها پایین میروم. این اواخر سطح آب خیلی بالاتر است. اولین عصر روی پلهی پنجم ایستاده بودم، ولی الان از پلهی اول سطح آب را میبینم که به لبهی پلهی زیر پاییام میرسد. با سطل خم میشوم، میگذارم شناور بشود و بعد غرق، همانطور که زن انجام میدهد، ولی وقتی دستم را دراز میکنم سطل را بردارم یک دست مثل دست خودم از آب بیرون میآید و من را به داخل میکشد.
نه
آن روز عصر یا فردایش، بلکه عصر بعدی، یکشنبه به خانه برگردانده میشوم. وقتی تا مغز استخوان خیس از چاه برمیگردم، زن نگاهی بهم میاندازد و سر جایش خشکش میزند، بلندم میکند و توی خانه میبرد و تختم را دوباره آماده میکند.
فردا صبح احساس تب ندارم، ولی طبقهی بالا نگهام میدارد و برایم نوشیدنیهای گرم با لیمو و میخک و عسل میآورد و آسپیرین.
میشنوم کیسنلا میگوید «فقط سرما خورده.»
«وقتی فکر میکنم چی میتوانست پیش بیاید،»
«این را هزار بار گفتی.»
«ولی...»
«چیزی پیش نیامد، دختر حالش خوب است و تمام.»
همانجا با بطری آب گرم دراز میکشم، به باران گوش میکنم و نگاهم را روی کتابهایم سر میدهم و اتفاقهای آخر هر کدامشان را هر بار کمی تغییر میدهم.
یکشنبه اجازه دارم از تخت بیرون بیایم و مثل بار قبل دوباره همهچیز را میبندیم. نزدیکهای عصر، شام میخوریم و دست و صورتمان را میشوییم و لباسهای خوبمان را میپوشیم. خورشید بیرون آمده، و در باریکه نورهای بلند و خنک این پا و آن پا میکند، و اینجا و آنجای حیاط خشک است. زودتر از آنی که دلم بخواهد سوار ماشین میشویم و از جاده پایین میرویم و از گُرِی میگذریم و در امتداد راههای باریک کارنو وشیلِلاگ به راه ادامه میدهیم.
میگویم «اینجا بود که بابا سر بازی ورق، گوسالهی قرمزمان را از دست داد.»
زن میگوید «عجب قمار بزرگی!»
کینسلا میگوید «باخت بزرگی بود برایش.»
وقتی به جادهی ما میرسیم دروازه بسته است و کینسلا پیاده میشود که بازشان بکند، بعد پشت سرمان میبنددشان و بسیار آرام به سمت خانه میراند. حس میکنم زن دارد سعی میکند تصمیم بگیرد که چیزی را باید بهم بگوید یا نه، ولی من واقعاً هیچ ایدهای ندارم چه میتواند باشد و او هم هیچ سرنخی بهم نمیدهد. ماشین جلوی خانه توقف میکند، سگ پارس میکند، و خواهرهایم بیرون میدوند. مادر را از توی پنجره میبینم که بچهی ماقبل آخرش را در آغوش گرفته.
داخل خانه، مرطوب و سرد است. کف خانه را ردپاهای کثیف فرش کرده. مامان با برادر کوچکم ایستاده و نگاهم میکند و میگوید «بزرگ شدی.»
میگویم «بله.»
ابرویش را بلند میکند و میگوید «"بله"؟ عجب.»
به کینسلا و زن عصر به خیر میگوید و دعوتشان میکند بنشینند - اگر توانستند جایی برای نشستن پیدا کنند - و کتری را از سطل زیر میز آشپزخانه پر میکند. ما اسباببازیهای روی صندلی زیر پنجره را جابهجا میکنیم و مینشینیم. ماگها از گنجه بیرون آورده میشوند، یک ورق نان بریده میشود، کره و مربا بیرون گذاشته میشوند.
زن میگوید «اوه، برایتان مربا آوردم، یادم بینداز که حتماً بدهماش مِری.»
مامان میگوید «این را از ریواسی که خودت فرستادی درست کردم. آخرش است.»
زن میگوید «باید بیشتر میآوردم ولی به فکرم نرسید.»
کینسلا میپرسد «عضو تازهی خانواده کجاست؟»
«در اتاق بالایی است، به زودی سر و صدایش را میشنوید.»
«در طول شب میخوابد؟»
مامان میگوید «هر از گاهی بیدار میشود. بچهها هر ساعتی میتوانند ونگ بزنند.»
خواهرهایم طوری بهم نگاه میکنند که انگار دختر عمهی بریتانیاییشان هستم، جلو میآیند و به لباسم و سگگهای کفشم دست میزنند. به نظر متفاوت میآیند و لاغرتر و چیزی ندارند بگویند. سر میز مینشینیم و نان میخوریم و چای مینوشیم. از بالا که صدای گریه بلند میشود، مامان برادرم را به خانم کینسلا میدهد و میرود طبقه بالا بچه را بیاورد. بچه صورتی است و با مشتهای گره کرده گریه میکند. از آخری به نظر بزرگتر میرسد، قویتر.
کینسلا میگوید «چه بچهی خوشگلی. خدا حفظش کند.»
مامان با یک دست دوباره چای میریزد و مینشیند و سینهاش را برای شیر دادن بیرون میآورد. این کار را جلوی آقای کینسلا انجام میدهد و باعث میشود سرخ شوم. مامان سرخ شدنم را که میبیند، نگاهی طولانی و عمیق بهم میاندازد.
«از دان خبری نیست؟»
مامان میگوید «زودتر رفت بیرون، حالا هر جا که آن بیرون است.»
کمی گپ میزنند، گلولههای کوچک صحبت که معذب به هم پاس میدهند. کمی بعد صدای یک ماشین از بیرون شنیده میشود. حرف دیگری زده نمیشود تا پدر پیدایش میشود و کلاهش را روی کمد میاندازد.
میگوید «عصر بخیر.»
کینسلا میگوید «سلام دان.»
رو به من میگوید «تو هم که اینجایی. خوشگذرانیهایت را کردی و بالاخره برگشتی پیشمان؟»
میگویم بله.
«دردسر برایتان نتراشید؟»
کینسلا میگوید «دردسر؟ به هیچ عنوان. دختر عین ماه بود.»
بابا در حالیکه مینشیند میگوید «که این طور. خب این خیال آدم را راحت میکند.»
خانم کینسلا میگوید «لابد میخواهی بنشینی و شامت را بخوری.»
بابا میگوید « وقتی پارکبریج بودم یک شام مایعی خوردم.»
عطسه میکنم و از جیبم دستمال در میآوردم و دماغم را تمیز میکنم.
مامان میگوید «سرما خوردهای؟»
با صدای گرفته میگویم «نه.»
«نخوردی؟»
«هیچ چی نشده.»
«منظورت چیه؟»
میگویم «سرما نخوردم.»
میگوید «صحیح»، و دوباره نگاه عمیقی بهم میاندازد.
کینسلا میگوید «چند روز اخیر در تختخواب بود. یک سرمای مختصری خورده بود.»
بابا میگوید «البته، نباید بزرگش کرد، پیش میآید.»
مامان با صدای آهنینی میگوید «دان.»
خانم کینسلا معذب به نظر میرسد.
کینسلا میگوید «فکر کنم وقتش باشد راه بیافتیم. راه برگشتمان طولانی است.»
مامان میگوید «حالا چه عجلهای است؟»
«هیچ عجلهای نیست مِری، همان چیزهای همیشگی. گاوها بهت فرصت نمیدهند یک دقیقه استراحت کنی.»
کینسلا بلند میشود و برادر کوچکم را از زنش میگیرد و به پدرم میدهد.پدرم بچه را میگیرد و نگاهش به بچهی شیرخواره سر میخورد. دوباره عطسه میکنم و دماغم را پاک میکنم.
مامان میگوید «چیزی نیست که قبلاً نگرفته باشد و بعداً دوباره نگیرد. تازه مگر اواخرش نیست؟»
کینسلا میگوید «حاضری؟»
خانم کینسلا بلند میشود و خداحافظی میکنند. با مادرم که بچه را هنوز در آغوشش دارد تا دم ماشین همراهشان میروم. خانم کینسلا جعبه مقوایی که شیشههای مربا تویش دارد را از ماشین در میآورد. کینسلا یک کیسهی بیست و پنج کیلویی سیبزمینی از صندوق عقب بیرون میکشد. میگوید «سیبزمینی فلوری هستند. شاهکاری هستند برای خودشان مِری.»
مادرم ازشان تشکر میکنند و میگوید لطف داشتند که من را نگه داشتند.
زن میگوید «قدم دختر روی چشممان بود و باز هم خواهد بود، هر وقت که خواستید.»
کینسلا میگوید «این دختر برایت باید مایه مباهات باشد مِری.» برمیگردد و به من میگوید «سرت توی کتابها باشد. دلم میخواهد دفعهی بعد که میآیم روی دفترچه مشقت پر ستارههای طلایی باشد.» میبوسدم و زن بغلم میکند. تماشایشان میکنم که سوار ماشین میشوند و در را میبندند و از استارت ماشین احساس آمادهباش میکنم. ماشین دور میزند که راه بیافتد.
مامان، الان که ماشین رفته، میپرسد «بالاخره چی شده بود؟»
میگویم «هیچ چیز.»
«بگو چی شده بود.»
«هیچ چیز نشده بود.» دارم با مادرم حرف میزنم ولی به حد کافی یاد گرفتم، به حد کافی بزرگ شدم که بدانم آن چه که رخ داد، چیزیست که لازم نیست هیچوقت ازش حرف بزنم. بهترین فرصت است برایم که هیچچیز نگویم.
میشنوم که ماشین روی شنهای جاده ترمز میکند و دروازه باز میشود و آن وقت من کاری را میکنم که بهتر از همه کار انجامش میدهم. حتی لازم نیست بهش فکر کنم. از جا کنده میشوم و به سمت جاده میدوم. قلبم انگار در سینهام نیست و به جایش در دستهایم میزند. دارم با خودم با تمام سرعت میبرمش، انگار که قاصد آن چه هستم که در درونم میگذرد. تصویرهای مختلفی از جلوی چشمم میگذرند: پسر روی کاغذ دیواری، انگور فرنگیها، لحظهای که سطل من را به زیر کشید، گوسالهی گمشده، نور سوم روی آب. به تابستانم فکر میکنم، به اکنون و به فردایی که نمیتوانم باورش کنم.
به پیچ که نزدیک میشوم، به نقطهای که جرأت نمیکنم نگاه کنم، او را میبینم که دروازه را میبندد و چفت را جایش میاندازد. نگاهش رو به پایین است و به نظر میرسد به دستهایش نگاه میکند، به کاری که انجام میدهد. پاهایم روی شنهای تیز کوبیده میشوند، روی نوار علفهای وسط راه. الان فقط برایم یک چیز مهم است، و پاهایم من را به آنجا میبرند. به محض اینکه میبیندم، خشکش میزند. وقتی بهش میرسم دروازه باز است و به بدن او کوبیده میشوم و به آغوشش بلند میشوم. برای مدتی طولانی، محکم بغلم میکند. ضربان قلبم را حس میکنم، بازدم نفسم را، بعد آرام شدن قلب و نفسهایم را. یک لحظه، که خیلی بعد به نظر میرسد، باد تندی از بین درختها میگذرد و رویمان قطرههای بزرگ و تپل باران میریزد. چشمهایم بسته است و او را حس میکنم، گرمایش که از لباسهای خوبش رد میشوند، بوی صابون را از گردنش میشنوم. وقتی بالاخره چشمهایم را باز میکنم و از روی شانهاش نگاه میکنم، پدرم را میبینم که محکم و استوار پیش میآید، چوبدستی قدم زدنش را در دست دارد. جوری خودم را چسباندم که انگار اگر رها کنم غرق میشوم، و به زن گوش میکنم، که به نظر میرسد بین گریه کردن و هق هق کردن میرود و میآید، انگار که نه فقط برای یک نفر، بلکه برای دو نفر گریه میکند. جرأت ندارم چشمهایم را باز نگه دارم، ولی باز میمانند و به راه، از روی شانهی کینسلا خیره میشوم و آنچه که که او نمیتواند ببیند میبینم. اگر بخشی از وجودم از ته دل میخواهد که از آغوش پایین بروم و به زن که آن قدر خوب مواظبم بود بگویم که هیچوقت، هیچوقت چیزی نخواهم گفت، چیزی عمیقتر، چنگ انداخته در آغوش کینسلا نگهم میدارد.
مدام صدایش میکنم «بابا،» مدام هشدارش میدهم «بابا.»
"Foster" by Claire Keegan, published in the New Yorker, February 2010
برگردان از میرزا، اکتبر دو هزار و دوازده
باقی ترجمهها
صفحهی اول