دو سه هفته قبل (درست روز قبل از داد و هوار علم و صنعت) ابراهیم یزدی در جلسهای در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران شرکت کرد. جلسه در مورد انرژی هستهای و چالشها و این قبیل مسایل بود. چهار نفر بودند. ابراهیم یزدی، الهه کولایی و حسین رفیعی (از ملی-مذهبیها) و یک نفر دیگر که ابداً نامش یادم نمیآید. خیال گزارش دادن از جلسه ندارم.
بیشتر شخصیت دکتر یزدی برایم جالب بود. صدای رسا، ادبیات گفتاری قوی و آن لبخندی که چاشنی صحبتهای جدیاش میکرد همه را مسحور کرده بود. روشنفکری که به پیروزی انقلاب کمک کرد و بعداً از حکومت اخراج شد ولی هنوز خود را بازنشسته نکرده است. اعتقادات مذهبی دارد ولی به روشنی دین را از سیاست جدا میداند. سخنرانی میکند، اعتراض میکند و برای اصلاح مملکت از بیرون گود تلاش میکند. چند جملهای یادداشت کرده بودم (البته نه کلمه به کلمه):
«جامعه مدنی یک لوکس نیست که انتخابی باشد، جامعه مدنی یک نیاز است.»
«وقتی در این مملکت مشکل بنزین داریم چه نیازی است نیروگاه اتمی بسازیم. بیایند پالایشگاه بسازند که خوب هم بلد هستند.»
«متاسفانه درک بعضی از آقایان در همین حد است که بگویند خوب پرونده برود شورای امنیت. پیچیدگی را نمیفهمند. در جهل مرکب هستند.»
«شهر آرمانی آقایان مدیتةالنبی است. یعنی حکومت رفاه، سهم هر کس را بیاورند در خانهاش بدهند. این شاید برای صدر اسلام که شهری و بود غنایمی از جنگها جواب دهد ولی مگر میشود برای مملکت هفتاد ملیونی هم همین نسخه را پیچید؟»
«باید اعتمادسازی کنیم وگرنه هیچکس به هیچ قول و وعدهای که به ما داده است وفادار نخواهد ماند.»
وقتی جلسه تمام شد بیرون دانشکده دانشجوها دورش را گرفته بودند. وقتی بالاخره دست از سرش برداشتند و به سمت ماشینش میرفت یکی جلو پرید که شما چرا در کنار امام قرار گرفتید؟ ایستاد و با لحن محکمی گفت: من افتخار میکنم که آن موقع در کنار امام بودم و اگر باز هم به دنیا بیایم همان کار را انجام میدهم. آن یکی گفت چرا شاه نه؟ جواب داد دیر شده بود، خیلی دیر شده بود.