«در بازگشت از ماموریتی برای شناسایی، با ماشینی مواجه شدیم که تازه واژگون شده بود و راننده آن، با جراحت‌هایی نه چندان عمیق، خود را بیرون کشیده بود. مجروح، سریعاً به طرف بیمارستان حرکت داده شد. در این هنگام چمران به ماشین واژگون شده نزدیک شد و از جدار رادیاتور آن، پرنده ای کوچک، یک «سار» خون‌آلود را بیرون کشید.
او قمقمه یکی از دوستان را گرفت. نخست خون را به دقت شست و طاهر کرد و سپس آب در دهان کرد و نوک سار را، به لب‌های خود نزدیک کرد و به آرامی سار را آب داد و به تکرار بر پرهایش آب می‌افشاند، بال‌هایش را به نرمی نوازش می داد اما سار عکس‌العملی نشان نمی‌داد. تا اینکه سار پلک خود را به سختی حرکت داد. چمران با بال‌های او همچنان «بازی» می کرد تا سرانجام سار بال‌های خود را جمع کرد، پلک‌ها به کناری رفته بودند. پرنده اینک با چشمان زیبای خود صحنه را نگاه می‌کرد.
چمران در پوست نمی‌گنجید، چهره‌اش رنگ خود را بازیافته بود و نه شاید رنگی دیگر داشت، با تبسمی که نه خنده بود و نه گریه، شاید حیرت، شاید ستایش و نه، شاید نیایش، به آن پرنده کوچک نشسته بر انگشتان خود با تحسین خیره شده بود، چشم‌ها را از آن برنمی‌گرفت. با مشخص شدن نشانه‌های زندگی در سار، چمران آن را در سایه کوتاه تلی از خاک در کنار جاده به نرمی قرار داد و با گام‌هایی که راه رفتن را نمی‌مانست، بازگشت و... من حیران که او کیست؟!
در مسیر بازگشت، پس از سکوتی نسبتاً طولانی او پرسید: آیا فکر نمی‌کنی که این حادثه برای نجات آن پرنده اتفاق افتاده است؟!»
حسین نصیری، مردم در دفاع از داشته‌های خود چه‌ها نکشیده‌اند



صفحه‌ی اول