«سایه‌ی صنوبرها بیشتر چمن را پوشانده بود، ولی آفتاب هنوز آن گوشه‌ی دورِ سربالایی ساختمان تابستانی را روشن می‌کرد. پدرم را می‌دیدیم که کنار آن چهار پله‌ی سنگی ایستاده بود و غرق فکر بود. نسیم ملایمی مویش را آهسته به هم می‌زد. آن وقت دیدیم که آهسته از پله‌ها بالا رفت. بالا که رسید برگشت و کمی تندتر پایین آمد. یک بار دیگر برگشت و باز چند ثانیه‌ای بی‌حرکت ایستاد و توی بحر پله‌ها فرو رفت. بالاخره با احتیاط تمام از پله‌ها بالا رفت. این بار راهش را ادامه تا به نزدیک ساختمان تابستانی رسید، بعد آهسته برگشت و همان‌طور چشمش را به زمین دوخته بود. در واقع بنده نمی‌توانم بهتر از عبارتی که میس‌کنتن در نامه‌اش نوشته طرز راه‌ رفتن او را توصیف کنم؛ حقیقتاً انگار «امیدوار بود جواهری را که آنجا از دستش افتاده بود پیدا کند»
کازوئو ایشی گورو، بازمانده‌ی روز، نشر کارنامه


نظرات:

سلام حال شما خوبه؟
امیدوارم خوب باشید.
باز هم نوشته هایت را خواندم لذت بردم
از اینکه بهم سر زدی خوشحالم. اینکه اساتیدی مثل شما بگویند که وبلاگ مورد تایید قرار گرفته است ماییه افتخار بنده است. در ضمن باید بگویم که وبلاگ تقریبا هر روز قرار است بروز شود. اگر خدا بخواهد.
دوست شما علی


آقا این تکه از رمان دقیقا همان تکه ای است که پس از سال ها به وضوح در ذهن من مانده.

-----------
میرزا: به نظر من توصیفش وضوح خیره کننده ای داشت



صفحه‌ی اول