روزی از روز‌ها کربلایی محمدعلی دوان دوان به خانه آمد و به زن جدیدش گفت: «پری‌نسا، مشتلق بده!»
پری‌نشا با تعجب پرسید: «چی شده؟»
کربلایی محمدعلی دوباره گفت: «مشتلقم را ندهی نمی‌گویم.»
پری‌نسا به کربلایی محمدعلی نزدیک شد و دست‌هایش را گرفت و باز پرسید: «تو را خدا بگو ببینم.»
کربلایی محمدعلی باز گفت: «به خدا اگر مشتلقم ندهی نمی‌گویم.»
- «باشد مشتلق طلبت، بگو ببینم چه شده؟»
کربلایی محمدعلی گفت: «در ایران حریت داده‌اند.»
پری‌نسا مکثی کرد و پرسید: «چی داده‌اند؟»
- «حریت دیگر، بهت که گفتم.»
پری‌نسا با تأنی و تعجب پرسید: «حالا حریت چی هست؟»
کربلایی محمدعلی در حالی که دست زنش را کنار می‌زد سرش را به سمت چپ خم کرد و مثل کسی که ناراضی باشد جواب داد: «زن حسابی، آخر من به تو چه بگویم. چه طور حالیت کنم، امروز همه‌ی عالم می‌داند که در ایران حریت داده‌اند. امروز قونسول همه‌ی همشهری‌ها را جمع کرده بود توی مسجد، دعا به جان پادشاه می‌کرد که به ایران حریت داده است. من هم رفته بودم مسجد، آن قدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود. کربلایی حسنقلی هم آنجا بود. همشهری‌ها آن قدر خوشحال بودند که نگو! واقعاً ما همشهری‌ها تا امروز خیلی سختی کشیده‌ایم. از عملگی کردن جانمان به لبمان رسیده، اما می‌بینی، توی روسیه اصلاً عمله بنا وجود ندارد. همه‌ی عمله‌ها همشهری‌اند. پری‌نسا، خدا بخواهد از این به بعد پولدار می‌شویم، همه‌اش می‌گفتی که برای من لباس مخمل روسی بخر، به خدا این دفعه دیگر می‌خرم. آخر خودت که شاهد بودی، پولم نمی‌رسید، اما خدا بخواهد بعد از این پولم زیاد می‌شود. کبلا امامعلی، کبلا نوروز، قاسمعلی، اروج، همشهری بایرام آن قدر خوشحال بودند که کم مانده بود کلاهشان را به هوا بیاندازند. می‌گویند قونسول فردا همه‌ی همشهری‌ها را صدا می‌زند که حریت تقسیم کند، آخ جان، زنده باد پادشاه ما، آخ جان!»
کربلایی محمدعلی با گفتن این حرف‌ها بشکن می‌زد و می‌رقصید. پری‌نسا دوباره با خوشحالی رفت و دست‌های شوهرش را گرفت...
قسمتی از داستان «آزادی»، نوشته‌ی جلال محمدقلی‌زاده و ترجمه عمران صلاحی، از کتاب «شوکران شیرین» که مجموعه داستانی است گردآوری شده توسط اسدالله امرایی، انتشارات مروارید



صفحه‌ی اول