«اولی: شما میگویید که طرفدار مردمید، آیا بازارگرمی نمیکنید؟
دومی: من نه سیاستمدارم، نه شهرتطلب.
اولی: نمیاندیشید که خدمتگزار آنهایید و دستآموز قدرت یا ابلهانه آلت دست هوشمندان جامعهپرداز شدهاید؟
دومی: من عملههای طرب را میشناسم و خدمتگزاران پشت بر مخلوق را.
من هجوگویان، لطیفهپردازان، خوشمزهها، لالایی سرایان را دوست ندارم و همه آنها را که نعل وارونه میزنند، مرا ببخشید به این پستیها تن در نمیدهم.
اولی: هجو که چیز بدی نیست، مطایبه هم همینطور.
دومی: هجو آنروی سکه مدح است، بدون صله.
اولی: لطیفه و خوشمزگی مردم را سرگرم میکند.
دومی: بله، سرگرم میکند، تا آوار فرود آید.
اولی: پس با خنداندن و شیرین زبانی در طنز مخالفید؟
دومی: مخالفتی ندارم، دلقکها همیشه برای آدمهای خوشخنده لازم هستند، چرا مانع کسبشان بشوم.
اولی: اما ما از لطیفههای عبید میخندیم.
دومی: شما اشتباه میکنید، عبید چهرهتان را در آینه به شما نشان داده شما دارید به ریش خودتان میخندید، آنجا که تویی چه جای خنده است؟
اولی: راستی چرا عبید دیگری پیدا نشد و مثلاً یغما و ایرج به جایش آمد؟
دومی: این مردم هیچ چیز را باور نمیدارند و بیباوری آنها -که جوهر طنز است- ریشه تاریخی دارد. این امت اصلاً طنزنویس لازم ندارد.
اولی: تناقضی در حرفهای شما میبینم.
دومی: بله، تناقضی هست، در حرف های شما هم هست. بین حرف تا عمل همیشه فاصلهایست که آنرا تناقض و تضاد پرمیکند.
من که به هیچچیز باور ندارم چگونه میتوانم حرفی با قاطعیت بزنم...»
جواد مجابی، از مقالهاش در مورد طنز، نقل شده از یادداشتی در باب طنز جواد مجابی نوشته شده توسط سید ابراهیم نبوی
آري اينچنين است اي برادر! چه بايد كرد؟