«می‌روی ساحل. می‌خواهی شنا کنی ولی چون آب سرد است مردد می‌مانی. کنارت زن زیبایی می‌ایستد، او هم نمی‌خواهد شنا کند. تو را تماشا می‌کند. آن لحظه می‌دانی اگر پیشش بروی و اسمش را بپرسی از آنجا با او خواهی رفت، زندگی را فراموش کن، کسی با او آنجا آمده‌ای را هم، از ساحل با او برو. بعد از آن روز او را به یاد می‌آوری، ممکن است هر روز یا هر هفته نباشد اما همیشه گوشه ذهنت است. آن خاطره‌ای است از زندگی‌ دیگری که می‌توانستی داشته باشی...»
Changing Lanes


نظرات:

من هم از اين فيام خيلي خوشم اومد.


حالا اگه باهاش رفته بود احتمالا مي گفت : كاش پام شكسته بود و باهاش نمي رفتم.
شايدم نه...


خوش باشن! ما كه تا سر كوچه هم حال نداريم بريم!



صفحه‌ی اول