ابلهترین آبوهوایی که تا به امروز دیدهام مال لندن است. ده دقیقه آفتاب در آسمان میدرخشد بعد بیست دقیقه مثل سیل باران میبارد دوباره نیمساعت آفتاب و بعد هوا دوباره میگیرد باد میوزد. تماممدت در حال باز و بستن چتر هستید. یعنی چه؟
از امروز صبح احساس میکنیم در وطن هستیم. نه به این دلیل که متمدن و اروپایی شدهایم، از این جهت که آدمی میفهمد آگهیهای در و دیوار چه نوشتهاند، دختر پسر کناری در مترو حدودا در چه زمینهای صحبت میکنند و در مکالمه با ملت این شما هستید که از لحاظ انتقال منظور دچار مشکل میشوید نه آنها.
اصولا این شهر و این ملت متفاوت هستند. بعد از مدتی سیر و سیاحت بین ملت ژرمن (در آلمان و اتریش و تا حدودی سوئیس) و ملت فرانسوی و ایتالیایی به نظر میآید جماعت انگلیس بسیار عجیب هستند. البته این یک برداشت شخصی است، آن هم در مدت کوتاه ولی اینجا زندگی ترکیبی است از نظم آلمانی، آرامش سوئیسی و شکوه فرانسوی (از زندگی درهمبرهم ایتالیایی حداکثر میشود در پیتزاها نشانهای یافت). آدمها در عین بیتفاوتی به نظر کمی مهربانتر میآیند. خلاصه ملغمهای است که هنوز در درکش ماندهایم. یحتمل در دو روز آینده بررسیهای بیشتری انجام داده یک سلسله نتایح قابل ارایه بدست خواهیم آورد. نقدا به این نتیجه رسیدهایم آن هولیگانها و نیز توریستهای انگلیسی فراوانی که این اواخر دیدهایم نمایندگان مناسبی برای این ملت نیستند؛ شرلوک هولمز و مادام مارپل، شاید.
بای بسمالله تشریف بردیم زیارت بیگبن که صد البته داخلش راهمان ندادند و ما هم در عوض از بیرون دویست سیصد عکس ازش گرفتیم دلمان خنک شود. کمی در ترافالگار و پیکادیلی چرخیده، قربان صدقه تاکسیهای مشکی و اتوبوسهای قرمز لندن رفته با کیوسکهای تلفن عکس انداختیم. بامزه نیست جاذبه توریستی یک شهر کیوسک تلفن و صندوق پستیاش باشد؟ عصر رفتیم سوار آن چرخفلک عظیم که اسمش «چشم لندن» است شدیم و لندن را از کنار رودخانه تیمز و ارتفاع ۱۳۵ متری بررسی فرمودیم.
قسمت جالب امروز چگونگی بدر شدن سیزده بود. رئیسبزرگ بدون چپق همه را در لابی جمع کرده رفتیم هایدپارک و آنجا بساط کباب داشتیم. حضرت ذغال و گوشت و مرغ و غیره آماده فرموده بودند، کباب کردیم و نوشجان فرمودیم. خداوند به همگان چنین رئیس بزرگ بدون چپق (و یا با چپق) فداکاری نصیب کند. سبزه گره نزدیم چون اصولا بخت ما باز است (چون فراموشمان شد فلذا چه انگور ترشی). کمی دنبال سنجابهای هایدپارک دویدیم.
آقا منچستر یادت نره، خب؟
ميرزا جان اگر خواستی يک قهوه ای با هم بخوريم و وقت داشتی ايميلی به من بزن. من دو روز آينده - دوشنبه و سه شنبه- در مرکز شهر هستم از 2 تا 10 شب. اگر کاون گاردن را هم نديده ای می توانم بهت نشان دهم همان نزديکام. شماره ای بگذار که باهات تماس بگيرم: mehdi.jami@gmail.com
ميرزا جان همين يک امروز هوا انقدر متغير بوده که فکر کنم اهل لندن را هم به حيرت انداخته.
به به ! بالاخره میرزاپولو ( داداش کوچیکه ی مارکوپولو ) به لندن رسید . میگم آقا درسته که اوصلا تو این شهر پیشنهادات بیشرمانه خیلی به آدما میشه ( مخصوصا روزهای ابری آفتابی ) اما پیشنهاد باغبان سیبستان از جنس دیگری است . تا بحال عاقلی پیشنهاد این شیخ را رد نکرده مگر اینکه بخواد بعنوان اولین دیوانه در تاریخ ثبت بشه . خود دانی میرزا جان . از ما گفتن بود . از جانب ما هم گازی بزن به محصول باغش در کاونگاردن !!!
میرزا جان به کل نوستالژیک شدیم ها! :)
تنها دلیل اینکه از انگلیس کوچ کردیم همانا آب و هوای ابلهاش بود که بسیار دقیق تشریح کردی.
سفرنامهات خواندنی بوده و هست. منتظر قسط بعدیاش هستیم.
شما نميخواين دل بكنين و تشريف بيارين و انقدر دل ما رو آب نكنين؟
سیزده به در است. فردا صفحه های روزنامه را می بندند و گزارش تو هنوز آماده نیست. تا صبح باید دو تا گزارش بنویسی و با خواب آلودگي و حرص، نيمه شب می روی سراغ سرچ . می رسی به وبلاگ پیکوفسکی. با این خوره وبلاگ بودن چرا تا حالا این جا را پیدا نکرده بودم؟:)
عمرت خوش...
مي گما ميرزا!
همچنان در دل آب بردگي به سر مي بريم!
میرزا در هزارتو رویت شدی / راستی یک برآورد از هزینه این سفر مارکوپولویی اگر بدهی بد نیست ... شاید شد که صابونش را بمالیم .
-------
ميرزا: در پست زير توضيح داده بودم:
http://www.peakovsky.com/archive/2006/01/001331.php
بابا پاشو بیا دق کردیم بسکه اینجا رو خوندیم و اب از لب و لوچمون راه افتاد!
پاشو بیا انقذه ایرانمون خوبه! ه احمدی نژاد بلایی داره نگو نپرس!