echo "\n"; ?>
قدما به خاطر دارند عید سال 83 ما بلند شدیم یک تور دور اروپا رفتیم. آن موقع بعد از برگشتن غر شنیدم که چرا به ما نگفتی و تنها تنها؛ این بار جبران میکنم. همان آژانس که میشود آزانس ایرانگردی و جهانگردی (بلوار کشاورز، روبروی بیمارستان پارس) امسال عید باز تورهای زمینی دریایی هوایی دور اروپا دارد. این تورها عموماً برای دانشجویان هستند و حداکثر در همان رده سنی، منظور خانوادگی نیستند. آن دفعه که سه اتوبوس از تهران راه افتادیم و یک ماه دور زدیم و گشتیم و خندیدیم و آمدیم، دوستان خوبی از آن مسافرت دارم.
امسال چهار تور دارند. آنکه من انتخاب کردهام و خواهم رفت یک تور 32 روزه است. از تهران پرواز به آتن، 2 شب آتن، از آتن به بندری به نام پاترا و از آنجا با کشتی به ونیز(دو شب در کشتی)، 3 شب زوریخ، 3 شب اینسبورگ (یک شهر با پیست اسکی در آلپ)، عبوری از مریخ و 3 شب برلین، 2 شب آمستردام، عبور از بروکسل و 4 شب پاریس، 4 شب لندن و از آنجا از بندر پلیماوس با کشتی (یک شب کشتی) به سنتندر اسپانیا، عبور از بیلبائو، 3 شب کاتالونیا، 3 شب نیس، عبور از فلورانس و 3 شب رم، پرواز از رم به تهران. رویایی نیست؟
در آن عبورها نمیدانم توقف چقدر خواهد بود. حالا قسمت مشکل قضیه: 990هزار تومان بهعلاوه 3490 اوقو (همان یورو به زیان آشپزباشی). البته چند نوع تخفیف هم دارد (تخفیفها از مبلغ ارزی کسر میشوند)، 2% اگر تا 22 دی ثبتنام کنید، 5% اگر دانشجو هستید و 4% اگر گروه چهارنفره ثبتنام کنید (4% به هر کدام از چهار نفر) که البته من خودم دنبال سه نفر دیگر هستم!
اگر این به نظر گران میآید سه تور ارزانتر دیگر هم دارند که طبعاً شهرهای کمتری میگردند.
یکی 26 روزه با 690هزار تومان و 1490 یورو، یکی 13 روزه با 990هزار تومان و 2090 یورو و آخری 27 روزه با 790هزار تومان و 2490 یورو. اگر جزئیات اینها را میخواهید یا بلند شوید بروید آنجا بپرسید و یا ایمیلی به من بزنید بفرستم.
مدارک هم چیز خاصی نیست، کمی کپی و این حرفها (سربازی نرفتهها رتق و فتق امور «یکبار خروج» بر عهده خودشان است) و یک ضمانتنامه، این پولی که میگیرند برای ویزا و جابجایی بین شهری و بلیط هواپیما و هتل و بیمه است، تور درون شهری نداشتند و امسال هم ندارند.
پورسانت هم برای تبلیغات نگرفتهام چون نیازی به تبلیغات ندارند، در ضمن اگر مشتاق هستید بجنبید.
به این میگویند پست طولانی، سایت نداشتند لینک بدهم!
پینوشت 1: جواب کامنتها را زیر خودشان دادم؛ این روش را از پرستو یاد گرفتم، خداوند حفظش کناد.
پینوشت 2: حالا این همه سر و صدا راه انداختم میترسم نظاموظیفه خروج برایم ندهد و حالم اساسی اخذ شود.
پینوشت 3: کمی توضیحات در این پست دادم.
آن سال که آن تور کذایی اروپا رفتم یکی از مسؤولان تور علی هاشمی بود که به همراه همسرش صفورا آمده بود و ما پشت سرش مغز اقتصادی رهبران ناامید تور مینامیدمش. بسیار امیدوارم امسال هم (اگر بشود که البته فعلاً با وزارت علوم درگیریم که یک تکه کاغذ بدهندکه بعله فلانی دانشجو است) همسفرش باشم. آن زمان به دوربین گمانم Nikon هشت مگا پیکسلی (آن هم دو سال قبل) بسیار حرفهایش شدید حسودیم میشد. علی عزیز امروز ایمیلی فرستاده بود که چند نکتهای که داشت را اینجا برای تکمیل پست قبلی میآورم:
یکی اینکه سایتشان www.eavar.com است که در دست راهاندازی است ولی قسمت خبرنامهاش تمام و کمال کار میکند و در ضمن ایمیلشان info@eavar.com است. علی آدرس چند تور از یکی از معتبرترین آژانسهای تور دنیا Trafalgar که میتوانند برای آشنایی بااینگونه تورها مفید باشند را هم فرستاده بود. ملاحظه بفرمایید:
عرض میشود در چهارچوب آن سفر ما در آتن به سر میبریم. به این نتیجه رسیدم قضیه حمار در مسافرتهای هوایی صادق نیست. ما را از تهران بردند وین، سه ساعتی در فرودگاهش کاشتند و بعد پروازمان دادند به آتن. نتیجه اینکه دیشب از نعمت خواب محروم بوده و بعد از کمی آتنگردی قدری گیلیویلی میرویم.
آتن همان است که بود، فرقی نکرده است. کمی برای المپیک تر و تمیزش کردهاند و فروشندگانش هنوز اصرار دارند سر بشریت کلاه بگذارند. کمی در بازار توریستی گشتم و یاد آتنگردی دو سال قبل کردم و در باب کفترهای آتن کشفیاتی نمودم، این حضرات درک نفرمودهاند انسان چه موجود خطرناکی میتواند باشد و بیست و چهار ساعته لای دستوپا وول میخورند، کمی خرده نان تقدیمشان کردم.
فراموشم شده است این حروف یونانی هر کدام چه صدایی میدادند و فعلاْ مشغول کشف رمز حروف مربوطه که تابلوها را تبدیل به معادلات ریاضی فرمودهاند هستم.
راپورت تکمیلی انشاءالله بعداْ تقدیم خواهد شد.
دمنوشت: و مهمتر از آن اینکه این بار تنهایی بسیار سخت است؛ کسی نیست با او ببینید، مبهوت شوید، بخندید. دختر جایت خالی است.
قربان اینطوری نمیشود. شب درب و داغان و خسته آدم یک کافینت پیدا میکند و دقیقاْ معلوم نمیشود حالا تا یک حدودهایی چه شده است و چه نوشته میشود. منظور برگشتم سر فرصت یک سلسله راپورت دندانگیر با عکس و دیگر مدارک مینویسم شرمنده بازدیدکنندههای محترم و محترمه نشوم.
به ما اطلاع دادند در دو سال اخیر ستونهای آکروپولیس و معبد زئوس و... همچنان همانند دو هزار سال اخیر سر جایشان ماندهاند و ما هم فکر کردیم خوب برای چه دوباره تشریف ببریم زیارتشان. فلذا قدری ماجراجویی کرده رفتیم بندر با یک عدد زیرسکی (این اسم را خودم اختراع کردهام، چون این کشتی چیزی بود بین زیردریایی و جتاسکی) رفتیم به جزیره آگیما در چهل دقیقهای بندر. عرض میشود بسیار جالب بود، یک جزیره غیر توریستی و بسیار طبیعی. دقیقاْ یک روستا بود و سر تا ته روستا را در یک ربع میشد گشت. آدمهایش بسیار مهربان، با تمام وجود سعی میکردند کمکم کنند پیدا کنم کجا هستم. یک نفر هم پیدا نکردم انگلیسی بلد باشد. ناهاری خوردم جای تمام خوشخوراکها خالی، البته چندان نفهمیدم چه بود، گویا یک جور ماهی بود در معیت شراب سفید محلی. یک عدد دیوار باستانی مشاهده شد که هیچ جایش به انگلیسی ننوشته بود چی هست و چرا آنجاست. به سخنان راهنمای یک گروه توریست پیرپاتال گوش دادم ولی باز نفهمیدم چون گویا داشت به ژاپنی و یا چینی صحبت میکرد.
بعدازظهر به مجموعه المپبک آتن مراجعه شد و با مشعل المپیک عکس انداخته شد. این به کنار آقا در آن چند هکتار زمین پرنده پر نمیزد. ساختمانها ساکت و خالی و ترک شده. انگار در داستان علمی تخیلی هستید و به بقایای یک تمدن محو شده نگاه میکنید. حتی یک مسلمان هم نبود بگوید آخر چطور باید رفت داخل این استادیوم. یک دور دور استادیوم چرخیدم دری پیدا کردم بروم داخل محوطه؛ دوباره یک دور زدم یک در پیدا کنم بروم داخل استادیوم؛ یک دور دیگر هم برای اینکه بفهمم چطور باید رفت داخل زمین چمن. زمین فوتبال جای کوچکی است و نقطه پنالتی هم بسیار نزدیک به دروازه. صندلیهای جایگاه ویژه نیز بسیار نرم و راحت هستند. جالب آنکه پشت جایگاه بوفهای بود سرشار از خوردنی و نوشیدنی و آن هم ترکشده. خلاصه جای خوفناکی بود. بیرون هم دو عدد سگ بهمان پارس فرمودند.
ملت یونان چندان زیبارو نیستند و کمی هم تون صدایشان بلند است. تصور میفرمایید با شما دعوا دارند، ولی بسیار خونگرمند و اگر حوصله داشته باشند تا مشکلاتی که دارید و یا حتی ندارید را حل نکنند ولکن معامله نیستند.
دیشب به همراه علیخان هاشمی (میشود رئیس تور) و همسرش و تنی چند از یاران ایشان به صورت نیمه رسمی در کوچههای مشرف به آکروپولیس گم شدیم و در نهایت گویا پیدا. یک عدد شام خوردیم که باز در نهایت نفهمیدم چه بود. آگاهان آگاه هستند زیباترین قسمت یونان همین کوچه پس کوچههای باریک، زیبا و آرام آتن است. کمی هم گیجکننده هستند. در کمال حماقت در یک چند راهی یک ماشین را نشان کردم که من از این کوچهای آمدم که این ماشین اولش پارک شده است و وقتی برگشتم ماشین رفته بود، نخندید.
فردا خواهیم رفت دریای آدریانتیک را رد کنیم برویم ونیز. فکر کنم باز آن کشتی اینترنت داشته باشد، اگر خبری نشد یقیناْ نداشته است.
راستی گمانم به یونانی پیکوفسکی بشود این: Πικοφσκη
الان در بندر پاترای یونان هستیم. بنده هم در یک گیمنت سعی دارم از لای دودی که این ملت راه انداختهاند صفحهکلید و مونیتور را پیدا کنم ببینم چه خبر است، حداقل ارزان است. موسیقی گوشخراش هم هدیه گیمنت است. عرض میشود اکثر امروز را در اتوبوس سر کردهایم تا از آتن که در شرق یونان است بیاییم اینجا که غرب یونان است و سوار کشتی شده برویم ونیز.
سر راه جایی به اسم دلفی تشریف بردیم که قدری ستون مطابق معمول این مملکت داشت، اصولاْ یونان مهد ستونها است. سه تایشان طوری ایستاده بودند که گمان کنم قسمتی از دایرهای بودهاند به قطر مثلاْ بیست متر. در دفترچه راهنما نوشته بود هنوز معلوم نیست این بنا به چه درد میخورده است؛ فرمودیم نوابغ خب کلاه فرنگی بوده، فیلسوفان گرامی بعدازظهرها در اینجا قلیان کشیده سنگبنای منطق و فلسفه را میگذاشتهاند. اینها خیال میکنند جمهور را افلاطون کجا نوشته است؟ وسط میدان آتن؟
یک عدد پل آویزان عظیم هم مشاهده فرمودیم که وقتی فرمودم این که شبیه پل پارکوی است قدری سرکوفت از جانب عمرانی جماعت که تعدادشان کم نیست شنیدم. فرمودند بنده در باغ نیستم.
کشتی را از اینجا که نظاره میفرماییم کمافیالسابق عظیم است و قرمز، ما را هم هنوز راه نمیدهند. جالب آنکه شرط فرمودند اتوبوس را بشورید بیاورید داخل.
همین
دمنوشت: پست دیروز را که نوشتم سایت مشکل داشت و در نتیجه ابوذر متن ما را که ایمیل کردیم بالا فرستاد؛ بدین وسیله تشکر میشود.
عرض میشود حالا ما بر فراز موجهای دریای آدریانتیک بالا پایین میپریم (از نشانههای روز قیامت نوشتهاند بر روی آب بالا پایین خواهید پرید و وبلاگ بهروز خواهید فرمود و ملت نیز به ریش شمای بیکار خواهند خندید). اینجا یک عدد بلاگر پیدا کردهایم و بسیار خوشوقت شدهایم و ایشان بسی ما را تحویل گرفتهاند و فعلاْ از کیف بر فراز ابرها سیر میکنیم، انشاءالله حامی به این زیبایی نصییب کلیه دیگر زیبارودوستان نیز شود.
آقا ما را امروز در کشتی بسی در یک عدد بازی موسوم به زو کتکزدهاند و به ماه خندیدهاند و صد البته ما نیز دشمنان را (که میشود حضرت هاشمی، رئیس بزرگ بدون چپق) درب و داغان فرمودهایم. نامبرده تهدید فرمودهاند اگر از ایشان خوب ننویسیم ما را به خاک سیاه مینشانند؛ نکته اینکه ما بیدی نیستیم از این بادها بلرزیم. حتی اگر همان رئیس بزرگ در یک دوئل سیاسی ما را مغلوب کرده ما را از هرگونه حرکت سیاسی پشیمان فرموده باشند و ما به غلط کردن افتاده باشیم (توصیه: هیچ وقت بعد از نیمه شب بحث سیاسی نفرمایید).
آقا، خانم، کشتی بس عظیم، بس کم تکان، بس پر از جویهای سرشار از همان نوشیدنی که وعده داده شده است و بس ساکت. خدمه همان خدمه که هر چه میفرمایند عرض میکنیم خودتی و آنها هیچ، آنها نگاه. قدری به عنوان یک گروه ایرانی کشتی را گذاشتهایم روی سرمان و از چشمغرهها هیچ نهراسیدهایم.
طی یک سری عملیات شهادتطلبانه بدهی ده اوقو (به قول آشپزباشی) مربوطهمان را تقدیم دستگاه پوکر فرموده و بعداْ با کمک زیبارویان از جکپات پنج اوقو کاسب شدیم.
قبلاْ هم عرض شده بود، اگر فرصتش پیش آمد یک سفر دریایی بروید. محدود بودن بین آبها و نشستن روی عرشه نگاه کردن به آنجا که آبی آسمان و آبی دریا به هم میرسند لذتی دارد در وصف نمیگنجد.
گویا فردا قرار است صبح به ونیز برسیم و قدری کانالگردی و گوندولاسواری فرماییم و کمی هم اگر جیبمان یاری فرمود ماسک ابتیاع فرماییم.
دمنوشت: حتی کنفسیوس هم با ما موافق است که لیکور قهوه موجود بس خوشمزهای است.
عرض میشود در حال حاضر در زوریخ به سر میبریم. به علت کمی سرماخوردگی آن بالا کنار ابرها پرواز میفرماییم، ولی باکی نیست. راپورت میدهیم.
زوریخ شهر بسیار بسیار آرامی است، نه از این نظر که خیابانها خلوت هستند و یا پیادهروها ساکت. شاید به نظر اظهارنظری مبتنی بر پیشزمینههای ذهنی باشد ولی این نظر شخص من نیست، بیست نفری با من موافقند. به قول پوریاخان، از همسفران، ملت تنها در حالتی اینچنین آسودهخاطر و مرتب میتوانند باشند که آرامش فکری داشته باشند. نکته اصلی این است که برخورد سوئیسی جماعت بسیار بسیار محترمانهتر از آلمانیها و یا فرانسویها است . برخوردها برعکس آن ملل است که شما به هر زبانی با ایشان حرف بزنید به زبان خودشان و نه انگلیسی یا زبان اشاره جواب میدهند، یعنی وظیفه تو است که زبان من را بفهمی و نه برعکس. در سوئیس با هر کس که به انگلیسی حرف زدیم به همان زبان جواب داد و هیچکس چنان که مرسوم اروپاست شانههایش را بالا نیانداخت. حتی وقتی از پیرمردی آدرس بیمارستان را پرسیدیم کار و بار خودش را ول کرد با ما بلند شد تا دم در بیمارستان آمد که آقا بفرمایید بیمارستان.
زوریخ شهر توریستی نیست، یعنی به غیر از چند کلیسا و خیابان اصلی شهر چیز چندانی برای دیدن ندارد.
ولی هتل چه هتلی قربان، اکیداْ توصیه میشود اگر گذارتان به زوریخ افتاد سری به هتل ریجیهوف بزنید که ندیده از دنیا نروید. بدین وسیله از همان رئیس بیچپق هاشمی تشکر میفرماییم.
غلط نفرمودهاند مدنیت مسری است، قدری مدنی شدهایم، آنقدر که این ملت به ما احترام گذاشتند.
هنوز در زوریخ به سر میبریم. آگاهان آگاهند که یکشنبهها در این ممالک هیچ کاری نمیشود کرد بهجز تفریحات سالم و حتی ناسالم. فلذا به پیشنهاد رئیس بزرگ بدون چپق تشریف بردیم بالای کوهی بهنام پلاتوس. یک ساعتی با اتوبوس رفتیم تا پای تلهکابین و بعد با تلهکابین تا نوک کوه که گمانم حدود ۲۱۰۰ متر بالاتر از سطح دریا بود. در مورد این کوه افسانههای زیادی تعریف میکنند. میگویند این کوه محل زندگی اژدها و این جور موجودات است. و حتی در تونلی که آن بالا بود نوشته بودند اگر گوشهایتان را تیز کنید ممکن است غرششان را بشنوید. ما که فقط زوزه باد شنیدیم، ولی کماکان ترسناک بود.
آن بالا جایی بود که میگفتند «سوئیس ۳۶۰ درجه» یعنی از آنجا تمام سوئیس را میشد دید زد. بالاتر از ابرها بودیم، جالب آنکه در آن ارتفاع سی چهل زاغ حضور داشتند و از این موجود دوپا نمیترسیدند.
در بازگشت از ایستگاه دوم تا اول (کل مسیر سه ایستگاه بود که سومی میشد قلهی کوه) سورتمهسواری کردیم، البته بعضاْ هم سورتمهها ما را سوار میشدند. این سورتمهها شخصیتهایی بودند چوبی و محکم و بدون فرمان و از همه مهمتر بدون ترمز. دو مسیر بود که یکی برای ملت مبتدی بود و دیگری برای ملت حرفهای. البته ما این را پایین کوه متوجه شدیم. من به نظرم آمد این راهی که ما آمدهایم کمی خلوت است، نگو به اشتباه تشریف آوردهایم به پیست ملت حرفهای. آقا آنقدر خوردیم زمین، آنقدر کلهپا شدیم، آنقدر قل خوردیم که فیالحال هیچ جزیی از اجزای این بدن را حس نمیفرماییم. حقیقتش یک ترمز مانندی کشف کردیم ولی آن هم در سرعتهای بالا جواب نمیداد و در آن سرعتها سورتمه هر غلطی دلش میخواست انجام میداد و شما اگر زرنگ بودید روی سورتمه میماندید، که البته اگر نمیماندید هم سورتمه شانههایش را بالا انداخته بدون شما به راهش ادامه میداد. آن اواسط یقین دارم ده بیست متری را جلوتر از سورتمه با کله روی برف سر خوردم.
در لوسرن (شهری که کنار آن کوه است) داخل کلیسای مرکزی شهر رفتم و کمی به دعاهای کشیش گوش دادم، آخر سر یک آمین هم گفتم.
الان سالزبورگ هستیم. سالزبورگ در شمال اطریش نزدیک مرز آلمان است و موطن موتزارت. امسال هم سال جهانی موتزارت و در نتیجه اینجا ارج و قرب خاصی پیدا کرده است. شهر به نسبت ریزه میزه است و سرشار از کاتدرال و کلیسا. یک عدد قلعه بازدید کردیم که بالای یک تپه مشرف به شهر بود و در و دیوار چوبی بسیار زیبایی داشت. خانه کودکی و نوجوانی موتزارت را دیدم و کمی شهر را بالا پایین کردیم.
دیشب یک دقیقه مانده به تحویل رسیدیم مقابل هتل. سریع هفت سینمان را چیدیم و کمی داد و هوار راه انداختیم. رئیس بزرگ بدون چپق از طرف شرکتشان یک شام لذیذ در رستورانی زیبا تقدیممان کرد، نوش جان فرموده فرمودیم خداوند رفتگانشان را بیامرزد.
اینجا زندگی ساده است، ساده.
دمنوشت: از همهی کسانی که از طریق ایمیل، پیغام کوتاه، بلند، دود، کفتر و غیره عید را تبریک گفتند تشکر فرموده عذر میخواهم وقت نکردم تکتک تشکر کنم.
دمنوشت دوم: اگر ابر و باد و مه و خورشید کمک کنند فردا قرار است یکروزه برویم وین.
زمین و زمان کمک کرد و تشریف بردیم وین. عرض شود اول سری زدیم به کاخ شونبرون (یا یک چنین چیزی) که میشد معادل کاخ ورسای برای خاندان هابسبورگ، خاندان سلطنتی اتریش. کاخ بسیار متأثر از سلیقه یکی از ملکههای اتریش به نام ماری آنتوانت بود (که لقبش سیسی بود و اگر اشتباه نکنم مادر آن ماری آنتوانت دیگر بود که در انقلاب فرانسه با گیوتین اعدام شد)
عرض شود بعد از کاخگردی یک عدد حامد قدوسی کشف شد. این حضرت همان شخصیتی را دارد که انتظار دارید و البته کمی تندتر از حد معمول حرف میزند و حتی به از خیابان رد شدن هم از منظر اقتصادی نگاه میکند. کمی اختلاط داشتیم و مزاحم اوقات گرانبهایش شدیم، البته حضرت همکلاسی یکی از همتوریها درآمد و بسیار یاد ایام فرمود.
بعد از بررسی این مسایل به بهترین قسمت روز میرسیم. فتانهبانو را از کار و زندگی واگذاشتیم و تشریف آورد قدری به اتفاق وینگردی فرمودیم. این وینگردی بدین حالت بود که دهان ما باز مانده بود و فتانهبانو توضیحاتی عرض میکردند که این چیست و اینجا کجاست و آنجا چه شد. بع قاعده نه ده نفر راه افتاده بودیم دنبال خانم و از زیبایی وین در کنار توضیحات بانو لذت میبردیم. تشریف بردیم آن میدانی که هیتلر سخنرانی تاریخی خود را کرد و گلسرخهای کلافبندی شده و بسیار دیدنیهای دیگر. دلم میخواهد یکبار دیگر از اینجا از فتانهبانو تشکر کنم که در آن سرما بلند شد آمد. این ملت فمینیست مقیم تهران نمیدانند چه خواهر پرانرژیای در وین دارند. یا میدانند؟
حال فرمودم وقتی دیدم فتانهبانو موسیو هاشمی را رئیس بزرگ بدون چپق خواند. کمی دلم خنک شد، آقا اگر بدانید اینجل روی این میرزای بینوا چه اسم مستعارهایی گذاشتهاند، بهترینش «چایکوفسکی» است.
راستی رئیس بزرگ بدون چپق برایمان بستنی خرید. به این میگویند تورلیدر دستودلباز.
دمنوشت: فتانهبانو توضیحاتی در باب آن سیسی در کامنتدانی فرمودهاند. حدس میزدم بالاخره یک جایی اشتباه کردهام ولی حکماْ این آنتوانت و الیزابت و غیره خیلی هم فرق ندارند، مگر نه؟
دمنوشت دوم: سلام شما دریافت شد. علیک سلام!
دو روز است برلین هستیم. سه روز قبل در راه برلین چند ساعتی در مونیخ توقف کردیم. من قبلا مونیخ دو روز مانده بودم و در نتیجه قدری به مستحبات پرداختم. یک سر به موزه جواهرات خاندان سلطنتی مونیخ زدم و تعداد بسیار زیادی تاج و شمشیر مشاهده فرمودیم. در قسمت هدایای دریافتی روی دیوار یک فرش زیبای کاشان زده بودند.
سه چهار ساعت مانده به برلین، پلیس آلمان متوقفمان کرد و چند ساعتی معطل شدیم. میگفت تا حالا اتوبوس ایرانی ندیده است و باید منتظر دستورات باشد. بعد با اتوبوس بردمان به قرارگاهشان و ساکهایمان را از اتوبوس درآوردند و با سگ اتوبوس را گشتند. بعد گفتند هر کس ساکش را بگذارد مقابلش تا سگ بیاید بو کند. یکیشان هم عکس میگرفت. اینجانب از اینجا به دولت معظم آلمان اعتراض میفرمایم، آقا مگر ما قیافهمان به قاچاقچی مواد مخدر میخورد؟ تنها نکته مطلوب آن شب خود سگ بود، خیلی خوشتیپ و ناز.
برلین را زیر و رو کردم. از دروازه براندربرگ تا مجلس رایشتاگ و کلیسای معظماش و ایستگاه چارلی و غیره.
دیوار برلین از دو دیوار نازک با فاصله بیست متر ساخته شده است که در آن فاصله نگهبانان کشیک میدادهاند. دیوارها شاید هر کدام بیست سانت کلفتی نداشتند. رفته بودم بالای برج و نیم ساعتی دیواری را تماشا میکردم که تا هفده سال قبل بسیاری آرزوی گذشتن ازش را داشتند. موزهی همان دیوار و ایستگاه چارلی (جایی که سه منطقه شوروی، انگلیس و آمریکا به هم میرسیدند) پر بود از خاطرات آن سالها، ماشینهایی که به کمکشان از آلمان شرقی فرار کرده بودند و بسیار عکسهای تکاندهندهی دیگر. یکی از مشهورترین عکسها عکسی است که از سرباز دولت آلمان شرقی حین فرار از برلین شرقی گرفته شده است.
موزهای دارند به نام موزه یهود. موزه فقط به تاریخ یهودیان میپردازد و آدم مبهوت میماند که چه قدرتی دارند که توانستهاند چنین موزهی بزرگ و عظیمی در برلین بسازند. معماری ساختمان از خودش جالبتر بود. یک مداد بردارید و روی کاغذ چند تکه خط کج در امتداد هم بکشید، این میشود پلان ساختمان.
میدانی دارند که در زمان دوپاره بودن برلین خرابه بوده است. امروز چندین آسمانخراش با معماری متفاوت و دیدنی جای آن خرابهها ایستادهاند. مرکز سونی مشهورترین ساختمان آن میدان است که درش به قول شاعر امواج موسیقی غرقتان میکند.
کمی بعد راه میافتیم برویم آمستردام. در راه شاید در هامبورگ توقفی داشته باشیم.
الان آمستردام هستیم، فردا صبح راهی پاریس. بعد از نیم ساعتی جستجوی جدی بالاخره یک کافینت کشف کردهام، گویا این ملت همانقدر که به دوچرخه علاقه دارند از کافینت بیزارند. اینجا پایتخت دوچرخهها است. آنقدر دوچرخه میبینید که سیر میشوید. پارکینگهای بزرگ دوچرخه، راههای مخصوص دوچرخه همهجای شهر و محل عبورهای مخصوص دوچرخه. وقت از خیابان رد شدن باید علاوه بر ماشینها حواستان به دوچرخهها باشد که تعدادشان بیشتر از ماشینها است.
آمستردام به دو علت دیگر هم بسیار مشهور است. یکی آزاد بودن علف است که مثل نقلنبات یافت میشود. نتیجه اینکه اطلاعاتمان در زمینه هرگونه حشیش و ماریجوانا و شیشه و بتون و سیمان تکمیل شده آنچه که ندیده بودیم را هم دیدیم. رئیس بزرگ بدون چپق فرمودند علیرغم آزاد بودن مواد مخدر آمار معتادان هلند از بقیه کشورهای اروپا کمتر است، العهده علی الراوی. بیشتر فروشندگان و مصرفکنندگانی که من دیدم سیاهپوست بودند.
دومی هم بلوک نور قرمز است. در این محله که گویا فقط در آمستردام یافت میشود زیر نور چراغهای قرمز زنانی پشت ویترین ایستادهاند و مشتری جلب میفرمایند. کمی این قضیه نهادینه شده است.
در اواسط شهر محلهای است با یک ورودی که صومعه است در اصل و خواهران ساکنش خود را وقف آموزش و کمک به فقیران کردهاند. داخلش نوشته بود «اینجا بایستی ساکت باشید تا آرامش از بین نرود»
یک عدد کارخانه پرداخت الماس بازدید شد. کارخانه متعلق به شرکتی بود که وظیفه پرداخت کوه نور را برای خاندان سلطنتی انگلیس بر عهده داشته است. این را وسط سالن نوشته بودند.
به اعتقاد من مهمترین موزه آمستردام خانه آنه فرانک است. آنجا خانهای است که این دختر شانزده ساله یهودی با خانوادهاش دو سال در زمان تسلط نازیها بر هلند مخفیانه زندگی کرده بودند. شهرت این دختر بابت خاطراتش است که بعد از جنگ چاپ شد و به شصت زبان ترجمه. مخفیگاه خانواده بالاخره لو رفت و همگی بجز پدر خانواده در کمپها کشته شدند. آنا فرانک در شانزده سالگی بر اثر بیماری تیفوس یک ماه قبل از شکست نازیها و آزادی اسرای کمپها فوت کرد. آن خانه و برشهایی که از خاطراتش بر در و دیوار نوشته بودند برای من بسیار بسیار متاثرکنندهتر از کمپهایی بود که نزدیکی مونیخ و برلین دیده بودم. واقعاْ ناراحتکننده بود. آن دختر یک نماد است.
توضیح: بار قبل در حوالی مونیخ کمپ dachau و این بار در نزدیکی برلین کمپ Sachsenhausen را دیدیم. آلونکهایی که اسرا درشان زندگی میکردند، کورههای آدمسوزی، قسمتهایی که روی اسرا آزمایشهای مرگآور پزشکی انجام میشد، اتاقهای گاز و گورهای دستهجمعی. اردوگاههایی که بوی مرگ میدادند و نمایانگر بیرحمی و خوی حیوانی بشر بودند. وحشتناک بودند.
دیروز ظهر در بروکسل توقفی چند ساعته داشتیم و به عنوان یک طرفدار متعصب کاپیتان هادوک رفتم موزه کارتون و از بخش کارتونهای هرژه (خالق تنتن) حظ فراوان برده یادگاری ابتیاع فرمودیم. و آقا مرکز شهر بروکسل و بازارش چه زیباست. عصر رسیدیم به پاریس.
پاریس کمی تا تمام ابری است. هر از گاهی ابرها تکهتکه میشوند و بعد دوباره به هم میچسبند. کمی سرد است. دیروز گویا اینجا قدری شلوغ بوده است. دیروز عصر که رسیدیم یک موسیوی فرانسوی توصیه فرموذ زیاد بیرون نرویم که هوا پس است. ما هم رفتیم ایفل و شانزهلیزه که کبریت بیخطر هستند. از آن موسیو پرسیدیم چرا ملت سروصدا راه انداختهاند جوابش جالب بود. شانههایش را بالا انداخت گفت «خب اینجا فرانسه است.» البته گمانم اگر اشتباه نکنم دعوا بر سر قانون کار جدید است.
امروز عصر آمدم سوربون از برای بررسی. پلیس تمامی ورودیها اطراف سوربون را مسدود کرده است و ما را که راه ندادند. یکی دو شیشه شکسته دیدم و چند شعار روی دیوار، مثلا «سارکوزی=نازی». گویا بزنبکوب دیروز مسأله را از ریشه حل کرده است.
چون قبلا پاریس آمده بودم کمی خونسرد میگردم. سری به موزه نظامی زدیم و از قبر ناپلئون بازدید فرمودیم. باریکترین ساختمان و باریکترین کوچه پاریس را کشف کرده در کافه فلور نشسته قدری در باب ساتر و دوبوار و اگزیستاسیالیسم اندیشیدیم. خیابان زیبای اطراف سوربون قدم زدیم و تصور فرمودیم در می 1968 اینجا چه کردهاند.
پارکی کشف فرمودم به نام پارک لوکزامبورگ، البته یحتمل قبل از من هم کشف شده بوده. بسیار بسیار جای آرامی است. نیم ساعتی نشستم و ملت را تماشا کردم. اکثرا ملت آمده بودند قدم بزنند و از آفتاب عصر لذت ببرند. همه یا با خانوادهشان یا با دوستانشان آمده بودند، عشاق در اکثریت. دو دسته تنها بودند. یکی پیرمردها و دیگری من و یک دیوانه که دنبال اردکها میکرد و من هم عکس میگرفتم. آن قدر آدمها رنگارنگ بودند که میشد نشست یک کتاب در توصیفشان نوشت.
شب همراه با عمو و عمه محترم که تصادفا در پاریس هستند تشریف بردیم رستوران Entrecôte در شانزهلیزه که آگاهان آگاه هستند چه استیکی سرو میشود و بنده یقین دارم آنجا شعبهای از بهشت است. جای خوشخوارکان خالی.
پاریس امروز نیمهبارانی است. یعنی بالاخره معلوم نیست میبارد یا نمیبارد. نمیدانم چه اصراری دارم گزارش وضع هوا بدهم ولی فعلا که خوشم آمده است.
صبح قدری با عمه محترمه پلکیدیم تا ظهر شد و ایشان رفت آلمان. عمهخانم بیست سی سال قبل در پاریس دانشجو بوده است و پاریسگردی با ایشان بسیار جالب بود. دقیقا همانطور که در تهران به من میگوید «برو سر پل (تجریش) فلانجا بپیچ دست راستت را نگاه کن، در آبی» اینجا هم همان «میروی فلان تقاطع سنژرمن، میپیچی، آن بلوزفروشی را که رد کردی رستورانی است با سردر چوبی. مینشینی فلان غذا را سفارش میدهی.» خلاصه آنقدر قبل از رفتن سوراخسمبه پیشنهاد فرمود که یک ماه هم بمانم پاریس نمیرسم بروم همهشان سربکشم.
بالاخره موفق شدم داخل اپرا بروم. بار قبل دوبار تلاش کرده بودم و نشده بود. یکبار تعطیل بود و یکبار تعمیرات داشتند. داخل ساختمان اپرا واقعا زیباست. کمی در پارک تویلری قدم زدیم. نسبت به پارکهای پاریس ارادت پیدا کردهام. آمدم پانتئون و حظ بردم. از وسط گنبدش یک پاندول آویزان است. این پاندول عظیم حرکت زمین به دور محور خودش را اثبات میکند. از آنجا که زمین نسبت به پاندول جسم آزاد است حرکت زمین تاثیری بر پاندول ندارد (البته فکر کنم توضیحش این است، هیچوقت از فیزیک مکانیک سر در نیاوردم) و نتیجه اینکه پاندول هر ساعت یازده درجه راستای حرکتش میچرخد. خلاصه با کمک این ویژگی یک ساعت ساختهاند. زیرزمین پانتئون قبرستان است، قبرستان آدمهای مهم. از روسو و ولتر گرفته تا امیلزولا و دانته و دوما و ماریکوری، فاتحه خواندیم.
نمیدانم بین اسپانیا و فرانسه چه سر و سری است که همهجا پرچم اسپانیا زدهاند. گمانم شاهی، وزیری، وکیلی از اسپانیا آمده است. ولی این دلیل نمیشود چپ و راست توریست اسپانیاییزبان ببینیم. گویا بنده اسپانیاییجذبکن هستم که همهشان میآیند از من آدرس میپرسند، ما هم دلرحم. در انگلیس تعطیلات است؟ بیشتر از فرانسوی اینجا دانشآموز انگلیسی میبینید که هروکرشان از صد کیلومتری شنیده میشود.
امروز آژیر پلیس زیاد شنیدهام. دوباره خبری است یا عادت این شهر است؟ آقا اینها سوالات مهمی هستند که باید پاسخ داده شوند. امروز چند باری آگاهانه گم شدم. یعنی نقشه را گذاشتم داخل کوله و گشتم. اصولا همین اواخر یک مجله دست صفورابانو همسر رئیس بزرگ بدون چپق دیدیم که داخلش نوشته بود «برای شناختن یک شهر باید درش گم شد.» این گم شدنش راحت است ولی امان از قسمت پیدا شدنش. آفتاب هم نیست که حداقل معلوم شود شمال کدام طرف است.
میروم غروب را از بالای ایفل تماشا کنم. البته اگر ابرها بگذارند.
روز آخر پاریس دری به تخته خورد و هوا آفتابی بود. تشریف بردیم کلیسای نوتردام و با جکجانورهای بالایش (معلوم نشد چه بودند، شیطان بودند؟ جن بودند؟) عکس انداختیم، آن ساختمان سرتاپا لولهکشی شدهی جورجپمپیدو را دیدیم و در چهارچوب پارکگردیهایمان رفتیم پارک «دو لا ویله» یک موزه علوم داشت، یک گوی عظیم فلزی و یک دوچرخه عظیم دفن شده در زمین. غرض از عظیم عظیم است، مثلاْ چرخی به قطر بیست متر. البته آنقدرها هم آش دهنسوزی نبود، قدری آبادانی شدیم.
به اعتقاد شما چه معنی دارد اسم ایستگاه مترویی در پاریس استالینگراد باشد؟ مخصوصا وقتی خود روسها هم دست از سر استالین برداشته اسم شهر را سنپترزبورگ کردهاند؟
تمام ملت Sacre Coeur را برای نقاشانش دوست دارند من برای سیاهپوستانش. پایین پلههایش همیشه سیاهپوستان آمادهاند تا به دست شما یک نوع دستبند ببافند که اسم مضحکی داشت، گالاگالا؟ فراموشم شده است. دو سال قبل که آمده بودم نام سیاهپوست سلیمان بود و اهل گینه و این بار نامش قاسم بود و باز اهل گینه. شب به پیشنهاد رئیس بزرگ بدون چپق در معیت ایشان رفتیم کاباره لیدو (خواهر بزرگتر مولنروژ) که البته خود رئیس زحمت تهیه بلیط را بر عهده گرفت. ضیافتی بود از رقص، نور و آواز. مشعوف و مبهوت شدیم.
پاریس را با دلی گرفته و چشمانی نمناک ترک کردیم. خداحافظ عروس شهرهای دنیا.
ابلهترین آبوهوایی که تا به امروز دیدهام مال لندن است. ده دقیقه آفتاب در آسمان میدرخشد بعد بیست دقیقه مثل سیل باران میبارد دوباره نیمساعت آفتاب و بعد هوا دوباره میگیرد باد میوزد. تماممدت در حال باز و بستن چتر هستید. یعنی چه؟
از امروز صبح احساس میکنیم در وطن هستیم. نه به این دلیل که متمدن و اروپایی شدهایم، از این جهت که آدمی میفهمد آگهیهای در و دیوار چه نوشتهاند، دختر پسر کناری در مترو حدودا در چه زمینهای صحبت میکنند و در مکالمه با ملت این شما هستید که از لحاظ انتقال منظور دچار مشکل میشوید نه آنها.
اصولا این شهر و این ملت متفاوت هستند. بعد از مدتی سیر و سیاحت بین ملت ژرمن (در آلمان و اتریش و تا حدودی سوئیس) و ملت فرانسوی و ایتالیایی به نظر میآید جماعت انگلیس بسیار عجیب هستند. البته این یک برداشت شخصی است، آن هم در مدت کوتاه ولی اینجا زندگی ترکیبی است از نظم آلمانی، آرامش سوئیسی و شکوه فرانسوی (از زندگی درهمبرهم ایتالیایی حداکثر میشود در پیتزاها نشانهای یافت). آدمها در عین بیتفاوتی به نظر کمی مهربانتر میآیند. خلاصه ملغمهای است که هنوز در درکش ماندهایم. یحتمل در دو روز آینده بررسیهای بیشتری انجام داده یک سلسله نتایح قابل ارایه بدست خواهیم آورد. نقدا به این نتیجه رسیدهایم آن هولیگانها و نیز توریستهای انگلیسی فراوانی که این اواخر دیدهایم نمایندگان مناسبی برای این ملت نیستند؛ شرلوک هولمز و مادام مارپل، شاید.
بای بسمالله تشریف بردیم زیارت بیگبن که صد البته داخلش راهمان ندادند و ما هم در عوض از بیرون دویست سیصد عکس ازش گرفتیم دلمان خنک شود. کمی در ترافالگار و پیکادیلی چرخیده، قربان صدقه تاکسیهای مشکی و اتوبوسهای قرمز لندن رفته با کیوسکهای تلفن عکس انداختیم. بامزه نیست جاذبه توریستی یک شهر کیوسک تلفن و صندوق پستیاش باشد؟ عصر رفتیم سوار آن چرخفلک عظیم که اسمش «چشم لندن» است شدیم و لندن را از کنار رودخانه تیمز و ارتفاع ۱۳۵ متری بررسی فرمودیم.
قسمت جالب امروز چگونگی بدر شدن سیزده بود. رئیسبزرگ بدون چپق همه را در لابی جمع کرده رفتیم هایدپارک و آنجا بساط کباب داشتیم. حضرت ذغال و گوشت و مرغ و غیره آماده فرموده بودند، کباب کردیم و نوشجان فرمودیم. خداوند به همگان چنین رئیس بزرگ بدون چپق (و یا با چپق) فداکاری نصیب کند. سبزه گره نزدیم چون اصولا بخت ما باز است (چون فراموشمان شد فلذا چه انگور ترشی). کمی دنبال سنجابهای هایدپارک دویدیم.
هوا آدم شد. امروز فقط آفتاب و باد داشتیم و آسمان چکه نکرد. صبح تشریف بردیم موزهی مادام توسو که همان طور که بر همگان واضح و مبرهن است در آنجا مجسمههای طابق النعل باالنعل امت مشهور جهان را به نمایش گذاشتهاند. قدری با فیدل کاسترو خوشوبش فرمودیم، با ماندلا عکس انداختیم، بین شان کانری و آنتونی هاپکینز ایستاده لبخند زدیم و موهای انشتین را کمی مرتب فرمودیم. در تونل وحشت موزه هم قدری (فقط قدری!) ترسیدیم. موزه بریتانیا رفتیم. کاشف به عمل آمد این شیرهایی که در ورودی تختجمشید ایستادهاند طرحشان در اصل متعلق به تمدن آشوری است و قرنها قبل از ورود آریاییها به ایران به عنوان سمبل نگهبان (یا چنین چیزی) توسط ایشان استفاده میشده است. از اتاق پول و سالن زمان موزه بسیار فیض بردیم. در سالن زمان صدها ساعت قدیمی همزمان تیکتاک میکردند. وقتی مسوول موزه فرمود بازدید از موزه بریتانیا رایگان است خیال کردم سربهسرم میگذارد.
عصر به اکتشاف notting hill پرداختیم. پارکی که در آن فیلم استفاده شده بود را پیدا کردم ولی نشد بروم داخل که پارک ملک خصوصی بود و فقط ساکنین آن محله کلیدش را داشتند. نمیدانم ساکنین محله دقیقا متعلق به چه طبقهای هستند ولی سکوت و آرامش و صد البته مناظر چشمنوازش برایم بسیار جالب بودند. به یک عدد تلفن عمومی فرمودم «اینجا باز هم میآیم» که بداند.
متروز لندن یا به قول خودشان underground زیباتر از تمامی شبکههای متروی تاکنون مشاهده شده است. بسیار تمیز و مرتب و جالب آنکه خطوط به جای شماره اسم دارند. هیچجای در و دیوار ایستگاه بر خلاف تمام اروپا نوشتههای پانکها دیده نمیشود (شاید دلیلش گران بودن بلیط باشد) و اصولا ما که آدم مسالهدار هنوز ندیدهایم. هنوز از بمبگذاری میترسند و همهجا نوشتهاند و میگویند بند و بساطتان را با خود بیرون ببرید و چیزی جا نگذارید. تبلیغاتشان هم متفاوت است. به نظرم میآید در انگلیس برخلاف آمریکا بسیج خلاصهسازی ندارند و از طول متن آگهیها گرفته تا نام خیابانها، از آهنگ حرفزدن گرفته تا سبک زندگی همهچیز مفصل است و هیچ اصراری برای خلاصه کردن نیست. برای همین جزئیات بسیاری را میتوانید در هر چیزی پیدا کنید.
راستی چرا این شهر این همه گران است؟
فردا صبح میرویم ولی من هنوز کارم با این شهر تمام نشده است، در حقیقت هیچ دلم نمیخواهد بروم. آخر در اسپانیا مگر چه خبر است؟ صبح رفتم برج لندن (که چنذان برج نبود، یک قلعه بود) و Tower Bridge را دیدم. Tower Bridge همان پل مشهوری است که باز میشود تا کشتیهای بلند بتوانند وارد تیمز شوند. در برج لندن تاج ملکه را دیدیم. بعد رفتیم کاخ باکینگهام مراسم مشهور تعویض نگهبانان را ببینیم، عوض شدند و ما نگاه کردیم، کمی هم شیپور و طبل زدند. شماره ده داوینگ استریت هم رفتیم، داخل راهمان ندادند.
ظهر سر امین خراب شدم و در معیت آن حضرت تشریف بردیم گرینویچ. آن خط مربوطهی زمان را دیدیم و بیمارستان سلطنتی و چند موزه و رصدخانه. بهترین قسمت آن گشت گپی بود که با امین زدیم و عصر که از هم جدا شدیم حیفم آمد وقت بیشتری نبود بیشتر بشناسمش. عصر با امین خدمت مهدیخان جامی رسیدیم به صرف قهوه در بوشهاوس که میشود یکی از ساختمانهای بیبیسی که قسمت فارسی هم در آن مستقر است. یکی دو ساعتی نشستیم و از هر دری صحبت کردیم. از وبلاگستان و آدمهایش حرف زدیم؛ مهدیخان بسیار جدی با مقوله وبلاگستان برخورد میکرد و وبلاگها را هستههای اندیشه میدانست و در مقابل امین اهمیت چندانی برای وبلاگستان قائل نبود، بنده هم کمثال حزب باد هر سی ثانیه یکبار تغییر موضع میدادم. مهدیخان توصیههایی بسیار مفید و جالب برای بهبود هزارتو داشتند. حضرت دقیقا همان است که از پشت شیشهی وبلاگش به نظر میآید، دقیق، تیزبین و صد البته اهل تحقیق. دست آخر با راهنمایی ایشان قدری در بخش فارسی گشتیم. محیط کار بسیار جالب و زیبایی داشتند (در قیاس با مثلا بخش تحریریه روزنامه شرق). رفع زحمت فرموده آمدیم بیرون و به مناسبت آخرین عصر اقامت در لندن خیابان متر کردیم. خدمت کلاغسیاه عرض شود تصدیق میفرماییم که کاغذ زیاد لازم است.
خداحافظ ای ملت خونسرد.
دمنوشت: متاسفانه فرصت نشد مهردادخان و چند دوست دیگر را ببینم و دیدار ماند به دفعه آینده (هر چند سال بعد که باشد). حداقلش موفق شدم چند دقیقهای پای تلفن هم که شده با مهردادخان صحبت کنم، افسوس که بیشتر نشد.
دمنوشت دوم: بنده اسم پل را غلط نوشته بودم که با تذکر امیرخان فانیان اصلاح فرمودیمش.
ما در تاراگونا هستیم. یک شهر ساحلی در جنوب شرق اسپانیا (هنوز نقشه باز نکردهام ببینم کجا هستیم ولی میدانم بارسلونا همین نزدیکی است و قرار است آنجا را هم فتح کنیم.) اینجا هوا معقول و مطلوب و مرطوب است.
دیروز را در یک کشتی گذراندیم. در بندر پلیموث در غرب بریتانیا سوار کشتی شدیم و در سانتاندر در شمال اسپانیا پیاده. عرض شود این کشتی قدری با آن یکی کشتی که در دریای آدریانتیک مهمانش بودیم متفاوت بود. قدری عظیمتر، لوکستر و بسی شلوغتر، هم رقم آدم یافت میشد، مستفیذ شدیم. کشتی بسیار سریعتر حرکت میکرد و اگر تصمیم میگرفتید از جنبدهای در دریا عکس بگیرید تا اسباب عکاسی آماده کنید میدیدید آن حضرت دیگر در نزدیکیتان نیست و تا زوم کنید از دست میرفت. به این میگویند معیار یک کشتی ندیده و یا کم کشتی دیده برای سنجش سرعت کشتی جماعت. شب نیمساعتی رفتم روی عرشه سوت و کور و خلوت، آهنگ گوش کردم و به آن قسمت از دریا که میدیدم خیره شدم. قاعدتا اقیانوس اطلسپیمایی فرمودیم، نه؟
در راه دو سه ساعتی در بیلبائو توقف داشتیم که تمامش را در موزه هنرهای مفهومی گوگنهایم(اگر Conceptual Art را درست ترجمه کرده باشم) بودیم. قسمتی داشت تحت عنوان The matter of time اثر Richard Serra که حجمهایی عظیم بودند که جلو رفتن در زمان، متوقف شدن و بسیار مفاهیم دیگر مربوط به زمان را القا میکردند. بعدا یقینا بیشتر در موردش خواهم نوشت، یک شاهکار بود. در مورد موزه نکته جالب معماری ساختمان موزه از محتویاتش مشهورتر است.
همین، گویا فردا قرار است به یکی از این شهربازیهای معظم این حوالی مراجعه فرماییم، اگر از دست RollerCoasterها جان سالم به در بردیم در خدمت خواهیم بود.
امروز بارسلونا بودیم. هر چقدر از زیبایی و شادابی شهر بگویم کم گفتهام. در این شهر زندگی جریان داشت؛ یک بندر سرسبز و آباد که به فرموده آگاهان هیچ از مادرید کم ندارد. در شهر حدود صد سال قبل معماری به نام گائودی زندگی میکرده است که میشود گفت هشتاد درصد جاذبه توریستی بارسلونا مربوط به بناهایی است که وی معمارشان بوده است. بنده هم تقریبا تمام روز را به تماشای ساختههایش گذراندم. چند خانهای که طراحی کرده بود دیدیم و از پارکی که خودش هم چند سالی بعد از ساختش در آن زندگی کرده بود بازدید فرمودیم. نماد آن پارک و در حقیقت گائودی مجسمه مارمولک (در حقیقت ایگوئانا) چند رنگی است که در آن پارک به نمایش گذاشتهاندش. شاهکار گائودی کلیسایی است که به اعتقاد من عجیبترین کلیسایی است که تا امروز دیدهام. گائودی چهل سال برای طراحی و ساخت این کلیسا وقت صرف کرد و شانزده سال آخر عمرش در کارگاه همان کلیسا زندگی کرد و آخرسر قبل از پایان کار فوت کرد. کلیسا هنوز در حال ساخت است (وقفهای در آن میان بابت جنگ داخلی بوده است) و هشت مناره از دوازده مناره ساخته شده است. از مناره که پایین میآمدم شنیدم پسر هفت هشت سالهای به پدرش به فارسی میگفت «بابا من دیگه پله نمیخوام.» خانوادهای بودند ایرانی مقیم لوزان سوئیس. حضرت دلش برای دود مینیبوسهای تهران تنگ شده بود، فرمودیم عجب!
شاید در بلاد کفر دیده باشید در قسمتهای توریستی عموما چند نفری پیدا میشوند که لباسهای عجیب میپوشند و میروند بالای یک سکو میایستند یک کاسه میگذارند مقابلشان و اگر داخلش سکه بیاندازید متناسب با لباسشان حرکتهایی انجام میدهند، مثلا اگر لباس چاپلین را پوشیده باشند کمی مثل او راه میروند و عصا تکان میدهند. یحتمل مهد این کار همین بارسلونا بوده است. در تمام طول خیابان رامبلا که میشود خیابان توریستی آنجا ملت بیست قدم به بیست قدم در عجیبترین لباسها رفتهاند بالای سکو. یکیشان که لباس چهگوارا پوشیده بود چنان با حرارت سخنرانی میکرد که با وجود اینکه نمیفهمید چه میگوید چنان خون انقلابی در رگهایتان به جوش میآید که هوس میکنید بروید چند کشور امپریالیستی فتح کنید. اصولا مرکز شهر بارسلونا شلوغ بود.
این ملت بسیار حرف میزنند. شما در مترو لندن یا پاریس به ندرت میبینید کسی حرف بزند و حداکثر در گروههای دونفره آن هم پچپچکنان صحبت میکنند. آقا اینجا در مترو همه با هم حرف میزنند، هرکس حداقل با دو نفر در آن واحد. در رستوران حرف میزنند، در پیادهرو حرف میزنند، در آسانسور حرف میزنند، حتی در دستشویی حرف میزنند. سرتان سوت میکشد که بابا این ملت در مورد چه این همه حرف میزنند؟
الان باز در آن هتل تاراگونا هستیم. نکته بسیار مهم این هتل این است که علاوه بر صبحانه، شام هم مجانی است. نتیجه آنکه بسیار ایرانیبازی درآورده و تا خرخره میخوریم و بعد میترکیم. هتل بسیار بسیار شلوغ است و باز تمام ملت تمام مدت حرف میزنند.
فردا میرویم نیس.
دمنوشت: دیروز کمی تا تمام اساسی ترسیدیم. این حضرات که ما قطارهای جوی نامیدیمشان میتوانند بسیار ترسناک باشند. یک عدد از این سکوهای سقوط آزاد داشت که ما جرأت نکردیم حتی سراغش برویم. در اردکگیری یک عدد عروسک مارمولک بردیم. رئیس بزرگ بدون چپق و همسرش صاحب یک عدد بچه فیل شدند. به شکرانه آن فیل امروز رئیس ما را برد بارسلونا.
دمنوشت دوم: هوا آفتابی بود، گرم و بدون کت و کاپشن.
دمنوشت سفارشی به سفارش رئیس بزرگ بدون چپق: رئیس بزرگ بدون چپق رئیس بسیار خوبی است (دوست بسیار خوبی نیز)
سر راه نيس تشريف برديم به قلعهاي به نام كاراكاسون در تقريبا مركز فرانسه. اين قلعه يك قلعه عظيم و واقعي بود، يعني از اين قلعههايي نبود كه ميگويند آقا اينجا يك زماني ديوار بوده آنجا برج و بارو. اين قلعه گويا محل مورد علاقه ملت فيلمساز نيز هست و تا آنجا كه ما فهميديم رمز (راز؟) داوينچي و رابينهود و بسيار فيلمهاي قرون وسطايي ديگر را اينجا فيلمبرداري كردهاند. نكته جالب ديگر اين بود كه ملت داخل قلعه زندگي ميكردند و مغازه داشتند و ماشين و غيره.
نيس واقعا شهر زيبايي است. آرام و پر از ملت پولدار با مقادير متنابهي قايق تفريحي. خط ساحلي مربوطه را متر كرديم و با آسانسور به پاركي كه آن بالا داشتند رفتيم و يك ساعتي هم در بازار مكاره عتيقه فروشانش چرخيدم و از قيمتها بسي بسيار سرمان سوت كشيد. يك چند عدد موزه داشت، راهمان ندادند كه ما دوشنبهها تعطيل هستيم. هوا آنقدر خوب نبود كه ملت بروند شنا كنند و آنها هم كتاب برميداشتند ميآمدند ساحل مينشستند ميخواندند يا دست محبوبشان را ميگرفتند اوج و فرود موجها را تماشا ميكردند. خلاصه شهر لوكسي بود.
ولي از آن لوكستر مونتكارلو بود. به پيشنهاد رئيس بزرگ بدون چپق تشريف برديم موناكو. مملكتي در پنجاه كيلومتري نيس با مساحت دو كيلومتر مربع و جمعيت سي و پنج هزار نفر. ولي چه اشرافيتي، جايي بود متفاوت از هرجا كه ديده بوديم. شهر ساحلي بود ولي ساختمانها پنج ده طبقه. در ويترين بنگاه املاك، خانه ديديم متري بيست ميليون تومان. كازينو مونتكارلو را كشف فرموديم كه تا آنجا ما ميدانيم لوكسترين كازينوي دنياست. داخلش راهمان دادند و ما هم من باب تشكر (فقط من باب تشكر) چند يورويي خدمتشان باختيم. ميز كناري يك مرد تركيهاي در عرض يك ربع يك مليون و صد هزار يورو باخت، آخر سر هم خندان رفت بيرون. تازه پنج هزار يورو هم انعام داد و ما كمي شاخ درآورديم. ماشينهايي ديدم كه هنوز بين علما اختلاف است كه چه بودند. منظور اصلا اوضاع آنجا به گونه ديگري بود و بايد ديد تا فهميد.
آخر شب هم رئيس بزرگ بدون چپق در يك اقدام بشردوستانه ماكاروني خريدند و با كمك كپسول اكبرخان راننده پختند و خورديم و حظ فراوان برديم كه چه شبي و چه مونتكارلويي.
الان رم هستيم.
دمنوشت: چپق يافت نشد كه اسم اين رئيس را كوتاه كنيم. فلذا زين پس صدايشان ميكنيم رئيس بزرگ كماكان بدون چپق.
دمنوشت دوم: شنبه بر ميگرديم، راحت ميشويد.
سر راه رم چند ساعتی در فلورانس بودیم. میفرمایند نیمی از آثار باستانی جهان در ایتالیا است و نیمی از سهم ایتالیا در فلورانس. قبلا فلورانس آمده بودم و مجسمه داوود را دیده و از ششصد و خردهای پلهی کاتدرالش بالا رفته بودم. بقیه هم کلیسا بودند و موزه و ترجیح دادم در کوچهها قدم بزنم و ملت را تماشا کنم. همهچیز شهر بوی کهنگی میداد.
در رم مانند رمیها رفتار کن. یعنی هیچ چراغی مهم نیست، میخواهد سبز باشد، قرمز باشد، آبی باشد. اصولا ما ایتالیا را بررسی کامل فرموده بودیم فلذا بیشتر در پیازاهای مشهور و زیبای رم روز را شب کردیم، یک ساعتی در پیازا ناوونا، میدان محبوبم نشستم کار نقاشان را تماشا کردم.
آمدیم برویم واتیکان یکبار دیگر زیبایی کاتدرال سنپیترو را تحسین کنیم دیدیم خبری است و پاپ سخنرانی میفرمود. کمی به بیانات متین پاپ گوش فرا دادیم ولی چون آلمانی و ایتالیایی حرف میزد هیچ نفهمیدیم. داخل هم نشد برویم.
به کلوزیوم سلام نظامی داده تشریف بردیم از اولین مرکز خرید تاریخ در همان حوالی بازدید به عمل آوردیم. گویا چند هزار سال قبل آنجا همهچیز میفروختند. یک دو سنتی تقدیم چشمهی عشاق کردیم که باز هم گذارمان به رم بیافتد که آگاهان میگویند اعتقاد عمومی بر آن است. رم شهر زیبایی است ولی کمی شلوغ و کثیف است. آنجا زندگی جریان دارد ولی هیچ معلوم نیست چطوری است که سنگ روی سنگ بند است.
این ملت به چیزی به نام حریم خصوصی معتقد نیستند. آنقدر بلند حرف میزنند که رهگذران این طرف خیابان که سهل است آن طرفیها هم باخبر میشوند اینها از چه صحبت میکنند. از دست اسپانیاییها شاکی بودیم گیر از آنها بدتر افتادیم. سرمان رفت.
از رم رفتیم میلان و امروز صبح پرواز کردیم به وین و الان در سالن ترانزیت فرودگاه وین نشسته با ابلهانهترین کیبورد دنیا وبلاگ بهروز میکنیم. امشب برمیگردیم وطن.
برگشتیم. بعد از پیمودن هفدههزار کیلومتر با هواپیما و کشتی و اتوبوس، برگشتیم. نمیدانم چه احساسی باید داشته باشم، انگار آلیس بودهام و پا به دیار عجایب گذاشته بودم و الان زیر درخت از خواب بیدار شدهام. این سفر مانند یک وقفه بود در زندگی. یک وقفه که در آن بازه به هیچچیز جز جایی که بودم و کاری که میکردم فکر نمیکردم و الان که برگشتهام حس میکنم زندگی از همانجایی که رهایش کرده بودم ادامه دارد، حتی کمی ازش عقب ماندهام و مدتی باید بدوم.
سفر به گونهای بود که در مدت کوتاه حجم بسیار بسیار عظیمی اطلاعات کسب میکردید، از جاها، آدمها، شهرها، دشتها، دریاها و حتی خودمان. برای آدمی مثل من که ولع دیدن دارد و فهمیدن مسافرت این چنینی فرصتی بینظیر بود. صبح زود کولهپشتیم را برمیداشتم و تمام روز راه میرفتم و شب خسته برمیگشتم هتل، گهگاه قبلش کافینتی پیدا میکردم بخوانم در دنیا چه خبر است. فکر میکنم مدت زیادی لازم داشته باشم آنچه که دیدم و شنیدم را بفهمم، حلاجی کنم. چند روز زمان مدت بسیار کوتاهی برای شناختن یک شهر یا فرهنگ است ولی باز همان چند روز برای لمس واقعیتها و اصول یک فرهنگ غنیمت بود. بعید نیست در آنچه که دریافتم و نوشتم خطاهایی عظیم وجود داشته باشند ولی هر از گاهی بلندبلند فکر کردن هم چندان ایرادی ندارد.
الان که به این یکماه فکر میکنم میبینم آنچه که از همه بیشتر به یادم مانده است نه ساختمانهای عظیم و یا عجیب است، نه کوچههای تنگ و باریک و اتوبانهای پهن، نه خوردهها و چشیدهها؛ آنچه به یادم مانده است انسانهاست، انسانهایی که میشناختم یا نمیشناختم و یا آنجا شناختم و یا هرگز نفهمیدم که بودند. لبخند آن مرد آلمانی که آدرس میداد، دوستانی که در وین و یا لندن دیدم، آرامش نگاه آن مامور موزه که کمکم میکرد بفهمم آنجا به اسپانیایی چه نوشته است و دهها کس دیگر که دیدم و یادشان در خاطرم حک شده است. چیز دیگری هم بسیار روشن یادم است، حسی که هر شهر برایم زنده میکرد، آرامشی که زوریخ داشت، هیجانی که بارسلونا داشت، تجملی که مونتکارلو داشت، ترسی که برلین داشت و...
میان آن همه فرهنگ متفاوت و آدمهای جدید بیشتر در مورد خودم، خودمان فکر میکردم. بیشتر مقایسه میکردم، بیشتر میفهمیدم که ما چه هستیم و حتی چه بودیم و چه خواهیم شد. برایم عجیب بود که در آن قاره سبز خودم و خودمان را بهتر بشناسم. نمیدانم، شاید این هدیه پنهانی سفر است. واقعیت این است که دیدن بسیار متفاوت از خواندن است. کمتر کسی میتواند آنچه که از دیدن میفهمد را با نوشتن منتقل کند. باید دید، دید، دید.
تهران که برمیگشتیم از هواپیما شهر را تماشا میکردم. آسمان صاف بود و از ارتفاع چند هزارمتری میشد همهی شهر را یکجا دید. همهجای شهر را نور چراغها روشن کرده بود و تابلوی زیبایی خلق شده بود. فکر میکردم برگشتن به وطن چه حسی باید داشته باشد؟ خوشحال باشم یا ناراحت؟ بخندم یا بگریم؟ نمیدانستم و هنوز نمیدانم. عصر رفتم گشتی بزنم، ساکت بودم، نمیتوانستم به هیچچیز فکر کنم و یا هیچ احساسی داشته باشم. نه عشق، نه نفرت، نه دلگیری، نه خوشحالی. این اواخر هر وقت میروم تبریز هم همینطور است، هیچ احساسی ندارم. شب هموطنی چنان گلگیر ماشین را خرد کرد که گمان نکنم هیچوقت مثل روز اولش بشود، چه خیرمقدمی.
طولانی شد، این اواخر یادداشتها طولانی شدند. طولانی نوشتن را دوست ندارم ولی چارهای نداشتم. امیدوارم آنچه که در این یکماه نوشتم توانسته باشد گوشهای از احساساتم را منتقل کند.
دمنوشت: آشپز عزیز، شعلههای آتش را دیدم که اطرافم زبانه میکشیدند ولی نمیدانم خام ماندم، پختم یا سوختم. آن را باید دیگران بگویند، ولی گمانم تازه شدیم خام.
دمنوشت دوم: دلم میخواست عکس بگذارم، عکس هم زیاد گرفتهام ولی واقعاً نه فرصتش بود و نه امکاناتش. میخواهم فتوبلاگی کنار همین وبلاگ راه بیاندازم عکسها را آنجا بگذارم. کمی وقت میخواهد که آن را هم سعی میکنم جفت و جور کنم.
دمنوشت آخر: یادداشتهای این سفر را اینجا جمع کردم. یکی از شاخههای آرشیو موضوعی این کنار است.
چند ایمیلی رسیده است که در مورد مسایل تکنیکی سفر پرسیده بودند. تصمیم گرفتم اینجا جواب بدهم (که شاید به کار دیگران هم بیاید) و دفتر این سفر را ببندم.
تور برای این سفر سه ویزا گرفته بود که ویزای شنگن، سوئیس و انگلیس بودند. در این پروسه ما یکی دو فرم در همان دفتر تور پر کردیم و هیچ سفارتی نرفتیم و این کارها را خودشان انجام دادند. ما فقط پاسپورتها را تقدیمشان کردیم. دیگر مسایل قبل از سفر را اینجا نوشته بودم.
رفت و برگشت به اروپا با هواپیما بود. بلیطها را از خطوط هواپیمایی اتریش گرفته بودند و برای همین چه در رفت و چه در برگشت توقفی چند ساعته در فرودگاه وین داشتیم. دلیل اینکه بلیطها را از ایرانایر نگرفته بودند تاخیرهای مشهور هواپیمایی وطنی است که ممکن بود کل برنامه تور را به هم بریزد. در آتن از هواپیما پیاده شدیم و از آن به بعد با یک عدد اتوبوس نونوار «مان» اروپا را درنوردیدیم. در بازگشت هم در میلان سوار هواپیما شدیم. در سه مرحله کشتیسواری داشتیم. یکی از یونان به ونیز، دومی برای گذر از کانال مانش و آخری از انگلیس به اسپانیا. این کشتیها حمل ماشین هم میفرمودند و اتوبوس را میفرستادیم پارکینگ کشتی و خودمان میرفتیم بالا کابینهایمان. هر سه کشتی به غایت شیک و پیک بودند و این آخری دو سینما و استخر و دیسکو و مشابهات هم داشت.
راننده اصلی اتوبوس اهل میانه بود و من و یک موسیوی دیگر به نام پوریا که اهل ارومیه بود و بنده را «چایکو» صدا میکرد (و این شد اسمی که همه به همان نام میخواندندم) بسیار از صحبت در کانال دو با حضرتش که اکبرآقا بود استفادههای بدردنخور کردیم. سفرهای بین شهری با اتوبوس به صورت روزرو بود. این بسیار بهتر از سفرهای شبرو است (تور دو سال قبلی شبرو بود) چون اولاً تمام کشور را میبینید و از هر کشور فقط پایتختش را نمیگردید، در ضمن توقفهای بین راهی بسیار مفیدی داشتیم. مثلاً در مونیخ، بروکسل، کاراکاسون، ونیز و بیلبائو سر راه توقفی چند ساعته داشتیم که میرسیدیم اصلیترین قسمتهایشان را ببینیم. رئیس بزرگ بدون چپق یک عدد دستگاه جیپیاس مجهز داشت که بیست و چهار ساعته در حال فرمان دادن بود که حالا بپیچید راست، حالا دور بزنید، حالا... امروز پشت رل ماشین خودم یک لحظه احساس کردم صدای مکانیکی آن دستگاه را شنیدم که گفت "Turn left". در اتوبوس بیکار نمیماندیم و رئیس بزرگ بدون چپق برایمان سانسهای نمایش فیلم و سریال راه انداخته بود. مثلاً تمام بیست و جهار قسمت سری چهارم سریال «24» را دیدیم، زیر درختان زیتون کیارستمی را، فیلم مستند کاخ شونبرو را و چند فیلم و چند مستند دیگر. داخل اتوبوس بازی پانتومیم طرفدار زیاد داشت و بیشتر از بازی کردن در حال کرکری خواندن بودیم.
هتلهایی که تور رزرو کرده بود همگی بدون استثنا چهار ستاره بودند و عموماً در بهترین نقاط شهر بودند (مثلاً هتل پاریس در منطقه 16 قرار داشت و هتل لندن در كنزينگتون). بعضی ار هتلها به قدری زیبا بودند که فکر نمیکنم تا مدتها فراموششان کنم. هتلی که در زوریخ رفتیم به قدری زیبا دکور شده بود که آدم حیفش میآمد از هتل بیرون برود و یا هتل میلان به قدری مینیمالیستی ساخته شده بود که نمیفهمیدید در عین خلاصه بودن چطور همهی نیازهایتان را تمام و کمال برطرف میکند.
تور چند بار مهمانمان کرد. شب سال نو در یک رستوران بسیار عالی در سالزبورگ مهمانشان بودیم، سیزده بهدر در هایدپارک مهمان بساط پیکنیک و در مونتکارلو شام مهمانشان بودیم. هر وقت رئیس بزرگ بدون چپق کیفش کوک بود (که کم پیش نمیآمد) برایمان بستنی میخرید و ما هم ذوق میکردیم. به اعتقاد من در اجرای تور هیج جای کار نمیلنگید. اگر تاخیری هم رخ داد به علت پیشامدهای غیر مترقبه بود، مثلاً آنجا که پلیس در آلمان دو سه ساعتی معطلمان کرد. آژانس ایوار که برگذار کننده تور بود تجربه پنج شش سالهی برگزاری چنین تورهایی را دارد و به آن درجه از مهارت رسیدهاند که اشتباهی نکنند.
من از فرودگاه وین همان اول سفر کتابی هشتصد صفحهای خریدم به نام «Europe» از انتشارات DKی انگلیس به قیمت 30 یورو. این کتاب یک راهنمای بسیار عالی توریستی است و برای همه شهرهای مهم اروپا (از هر کشور هشت دهتا شهر) نقشه شهر، جاهای دیدنی و ساعاتی که باز هستند، ایستگاههای مترو، رستورانهایی برای غذا خوردن، بعضاً نقشههای تفضیلی محلههای مشهور (مثلاً سوربون پاریس) و بسیار نکات ریز و درشت دیگر را آورده بود. هر شهر میرسیدیم کتاب را باز میکردم و برنامهای برای چند روزی که آنجا بودم میریختم و بسمالله.
علی هاشمی یا به عبارتی همان رئیس بزرگ بدون چپق، تور لیدر بسیار خوبی بود. هرچند خودش میگفت فقط مجری تور است و این تور، لیدر که ملت را بگرداند و بگوید اینجا چیست و چه کردهاند ندارد ولی باز هرجا میرسیدیم چند جایی پیشنهاد میکرد که در نقشههای توریستی نبودند ولی هر کدام بسیار دیدنی بودند. حقیقتش علی بسیار بیشتر از وظیفهاش برای راحتی مسافرانش تلاش میکرد و فکر کنم هر وقت برسد خانهاش دو هفته تخت بگیرد بخوابد، آنقدر که خودش را خسته کرد. یکی از مهمترین یادگارهای این سفر برای من آشنایی با علی هاشمی و خانمش صفورا بود که امیدوارم تمام زندگیشان همینطور همدیگر را دوست داشته باشند و خوشبخت باشند.
بالاخره روزی یک چپق پیدا میکنم برایش میفرستم که بشود رئیس بزرگ.
والسلام
دمنوشت: محض اطلاع عرض شود آژانس ایوار امسال تابستان و عید سال بعد هم همین تور و چند تور مشابهش را برگزار خواهد کرد. میتوانید سری به سایتشان بزنید و عضو خبرنامهشان بشوید.