امروز بارسلونا بودیم. هر چقدر از زیبایی و شادابی شهر بگویم کم گفته‌ام. در این شهر زندگی جریان داشت؛ یک بندر سرسبز و آباد که به فرموده آگاهان هیچ از مادرید کم ندارد. در شهر حدود صد سال قبل معماری به نام گائودی زندگی می‌کرده است که می‌شود گفت هشتاد درصد جاذبه توریستی بارسلونا مربوط به بناهایی است که وی معمارشان بوده است. بنده هم تقریبا تمام روز را به تماشای ساخته‌هایش گذراندم. چند خانه‌ای که طراحی کرده بود دیدیم و از پارکی که خودش هم چند سالی بعد از ساختش در آن زندگی کرده بود بازدید فرمودیم. نماد آن پارک و در حقیقت گائودی مجسمه مارمولک (در حقیقت ایگوئانا) چند رنگی است که در آن پارک به نمایش گذاشته‌اندش. شاهکار گائودی کلیسایی است که به اعتقاد من عجیب‌ترین کلیسایی است که تا امروز دیده‌ام. گائودی چهل سال برای طراحی و ساخت این کلیسا وقت صرف کرد و شانزده سال آخر عمرش در کارگاه همان کلیسا زندگی کرد و آخرسر قبل از پایان کار فوت کرد. کلیسا هنوز در حال ساخت است (وقفه‌ای در آن میان بابت جنگ داخلی بوده است) و هشت مناره از دوازده مناره ساخته شده است. از مناره که پایین می‌آمدم شنیدم پسر هفت هشت ساله‌ای به پدرش به فارسی می‌گفت «بابا من دیگه پله نمی‌خوام.» خانواده‌ای بودند ایرانی مقیم لوزان سوئیس. حضرت دلش برای دود مینی‌بوس‌های تهران تنگ شده بود، فرمودیم عجب!
شاید در بلاد کفر دیده‌ باشید در قسمت‌های توریستی عموما چند نفری پیدا می‌شوند که لباس‌های عجیب می‌پوشند و میروند بالای یک سکو می‌ایستند یک کاسه می‌گذارند مقابلشان و اگر داخلش سکه بیاندازید متناسب با لباس‌شان حرکت‌هایی انجام می‌دهند، مثلا اگر لباس چاپلین را پوشیده باشند کمی مثل او راه می‌روند و عصا تکان می‌دهند. یحتمل مهد این کار همین بارسلونا بوده است. در تمام طول خیابان رامبلا که می‌شود خیابان توریستی آنجا ملت بیست قدم به بیست قدم در عجیب‌ترین لباس‌ها رفته‌اند بالای سکو. یکی‌شان که لباس چه‌گوارا پوشیده بود چنان با حرارت سخنرانی می‌کرد که با وجود اینکه نمی‌فهمید چه می‌گوید چنان خون انقلابی در رگ‌هایتان به جوش می‌آید که هوس می‌کنید بروید چند کشور امپریالیستی فتح کنید. اصولا مرکز شهر بارسلونا شلوغ بود.
این ملت بسیار حرف می‌زنند. شما در مترو لندن یا پاریس به ندرت می‌بینید کسی حرف بزند و حداکثر در گروه‌های دونفره آن هم پچ‌پچ‌کنان صحبت می‌کنند. آقا اینجا در مترو همه با هم حرف می‌زنند، هرکس حداقل با دو نفر در آن واحد. در رستوران حرف می‌زنند، در پیاده‌رو حرف می‌زنند، در آسانسور حرف می‌زنند، حتی در دستشویی حرف می‌زنند. سرتان سوت می‌کشد که بابا این ملت در مورد چه این همه حرف می‌زنند؟
الان باز در آن هتل تاراگونا هستیم. نکته بسیار مهم این هتل این است که علاوه بر صبحانه، شام هم مجانی است. نتیجه آنکه بسیار ایرانی‌بازی درآورده و تا خرخره می‌خوریم و بعد می‌ترکیم. هتل بسیار بسیار شلوغ است و باز تمام ملت تمام مدت حرف می‌زنند.
فردا می‌رویم نیس.

دم‌نوشت: دیروز کمی تا تمام اساسی ترسیدیم. این حضرات که ما قطارهای جوی نامیدیم‌شان می‌توانند بسیار ترسناک باشند. یک عدد از این سکوهای سقوط آزاد داشت که ما جرأت نکردیم حتی سراغش برویم. در اردک‌گیری یک عدد عروسک مارمولک بردیم. رئیس بزرگ بدون چپق و همسرش صاحب یک عدد بچه فیل شدند. به شکرانه آن فیل امروز رئیس ما را برد بارسلونا.
دم‌نوشت دوم: هوا آفتابی بود، گرم و بدون کت و کاپشن.
دم‌نوشت سفارشی به سفارش رئیس بزرگ بدون چپق: رئیس بزرگ بدون چپق رئیس بسیار خوبی است (دوست بسیار خوبی نیز)


نظرات:

ما اگر مي‌دانستيم دم نوشت سفارشي هم در دست و بال تان پيدا مي‌شود زودتر اقدام مي‌کرديم.
آقا ما جان به سر شديم از فرط کنجکاوي که اين رئيس بزرگ بدون چپق را ببينيم يا لااقل بخوانيم. در نيس از طرف و به حساب ما يک عدد چپق براي‌شان ابتياع کنيد که ديگر شمول قانون بر ايشان محتاج ذکر نام نباشد! همان رئيس بزرگ کافي‌ست ;-)


اقا محض اطلاع اين دانشگاه و اين قبيل سوسول بازيها باز شده لطفا برگرديد تا ما از حسودي به ترك نرفته ايم انشالله!


خداييش خيلي باحال نوشتي به شدت انسان را تحريک ميکند که بدون توجه به 4 بودن ساعت بنشيند و کل وبلاگ را بخواند. چرا انقده دير پيدات کردم؟ آيا ؟


بالا غیرتا ما را نیز دعا کنین . بد جوری حسودی میکنیم


مرد بزرگ پا به پاريس گذاشتيد و خبر نكرديد...؟ بي محبتي فرموديد قربان


شما كي از سفر برمي گردين پس ؟ اي بابا


آقا به ویس آباد در حومه پاریس هم سر بزن.


به گمانم شما يك نسبت دوري با ماركوپولو داري!


چند روز قبل که نوشتی مگه تو اسپانیا چه خبره غمگین شدم . اخه من همیشه فکر می کنم باید تو اسپانیا خبری باشه . خوشحال شدم از تعریفت از بارسلون (:



صفحه‌ی اول