برگشتیم. بعد از پیمودن هفده‌هزار کیلومتر با هواپیما و کشتی و اتوبوس، برگشتیم. نمی‌دانم چه احساسی باید داشته باشم، انگار آلیس بوده‌ام و پا به دیار عجایب گذاشته بودم و الان زیر درخت از خواب بیدار شده‌ام. این سفر مانند یک وقفه بود در زندگی. یک وقفه که در آن بازه به هیچ‌چیز جز جایی که بودم و کاری که می‌کردم فکر نمی‌کردم و الان که برگشته‌ام حس می‌کنم زندگی از همان‌جایی که رهایش کرده بودم ادامه دارد، حتی کمی ازش عقب مانده‌ام و مدتی باید بدوم.
سفر به گونه‌ای بود که در مدت کوتاه حجم بسیار بسیار عظیمی اطلاعات کسب می‌کردید، از جاها، آدم‌ها، شهرها، دشت‌ها، دریاها و حتی خودمان. برای آدمی مثل من که ولع دیدن دارد و فهمیدن مسافرت این چنینی فرصتی بی‌نظیر بود. صبح‌ زود کوله‌پشتیم را برمی‌داشتم و تمام روز راه می‌رفتم و شب خسته برمی‌گشتم هتل، گه‌گاه قبلش کافی‌نتی پیدا می‌کردم بخوانم در دنیا چه خبر است. فکر می‌کنم مدت زیادی لازم داشته باشم آنچه که دیدم و شنیدم را بفهمم، حلاجی کنم. چند روز زمان مدت بسیار کوتاهی برای شناختن یک شهر یا فرهنگ است ولی باز همان چند روز برای لمس واقعیت‌ها و اصول یک فرهنگ غنیمت بود. بعید نیست در آنچه که دریافتم و نوشتم خطاهایی عظیم وجود داشته باشند ولی هر از گاهی بلند‌بلند فکر کردن هم چندان ایرادی ندارد.
الان که به این یک‌ماه فکر می‌کنم می‌بینم آنچه که از همه بیشتر به یادم مانده است نه ساختمان‌های عظیم و یا عجیب است، نه کوچه‌های تنگ و باریک و اتوبان‌های پهن، نه خورده‌ها و چشیده‌ها؛ آنچه به یادم مانده است انسان‌هاست، انسان‌هایی که می‌شناختم یا نمی‌شناختم و یا آنجا شناختم و یا هرگز نفهمیدم که بودند. لبخند آن مرد آلمانی که آدرس می‌داد، دوستانی که در وین و یا لندن دیدم، آرامش نگاه آن مامور موزه که کمکم می‌کرد بفهمم آنجا به اسپانیایی چه نوشته است و ده‌ها کس دیگر که دیدم و یادشان در خاطرم حک شده است. چیز دیگری هم بسیار روشن یادم است، حسی که هر شهر برایم زنده می‌کرد، آرامشی که زوریخ داشت، هیجانی که بارسلونا داشت، تجملی که مونت‌کارلو داشت، ترسی که برلین داشت و...
میان آن همه فرهنگ متفاوت و آدم‌های جدید بیشتر در مورد خودم، خودمان فکر می‌کردم. بیشتر مقایسه می‌کردم، بیشتر می‌فهمیدم که ما چه هستیم و حتی چه بودیم و چه خواهیم شد. برایم عجیب بود که در آن قاره سبز خودم و خودمان را بهتر بشناسم. نمی‌دانم، شاید این هدیه پنهانی سفر است. واقعیت این است که دیدن بسیار متفاوت از خواندن است. کمتر کسی می‌تواند آنچه که از دیدن می‌فهمد را با نوشتن منتقل کند. باید دید، دید، دید.
تهران که برمی‌گشتیم از هواپیما شهر را تماشا می‌کردم. آسمان صاف بود و از ارتفاع چند هزارمتری می‌شد همه‌ی شهر را یکجا دید. همه‌جای شهر را نور چراغ‌ها روشن کرده بود و تابلوی زیبایی خلق شده بود. فکر می‌کردم برگشتن به وطن چه حسی باید داشته باشد؟ خوشحال باشم یا ناراحت؟ بخندم یا بگریم؟ نمی‌دانستم و هنوز نمی‌دانم. عصر رفتم گشتی بزنم، ساکت بودم، نمی‌توانستم به هیچ‌چیز فکر کنم و یا هیچ احساسی داشته باشم. نه عشق، نه نفرت، نه دلگیری، نه خوشحالی. این اواخر هر وقت می‌روم تبریز هم همین‌طور است، هیچ احساسی ندارم. شب هم‌وطنی چنان گل‌گیر ماشین را خرد کرد که گمان نکنم هیچ‌وقت مثل روز اولش بشود، چه خیرمقدمی.
طولانی شد، این اواخر یادداشت‌‌ها طولانی شدند. طولانی نوشتن را دوست ندارم ولی چاره‌ای نداشتم. امیدوارم آنچه که در این یک‌ماه نوشتم توانسته باشد گوشه‌ای از احساساتم را منتقل کند.

دم‌نوشت: آشپز عزیز، شعله‌های آتش را دیدم که اطرافم زبانه می‌کشیدند ولی نمی‌دانم خام ماندم، پختم یا سوختم. آن را باید دیگران بگویند، ولی گمانم تازه شدیم خام.
دم‌نوشت دوم: دلم می‌خواست عکس بگذارم، عکس ‌هم زیاد گرفته‌ام ولی واقعاً نه فرصتش بود و نه امکاناتش. می‌خواهم فتوبلاگی کنار همین وبلاگ راه بیاندازم عکس‌ها را آنجا بگذارم. کمی وقت می‌خواهد که آن را هم سعی می‌کنم جفت و جور کنم.
دم‌نوشت آخر: یادداشت‌های این سفر را اینجا جمع کردم. یکی از شاخه‌های آرشیو موضوعی این کنار است.


نظرات:

خوش آمدی و خوش گفتی...انسانها.


سلام. وبلاگتونو مرتب پی گیری نکردم و از وقتی در مورد سفرهاتون مینویسید باهاتون همراه شدم. میخواستم ببینم که این سفر چقدر براتون خرج برداشت و چه جور ویزایی داشتید؟ اگه قبلا توضیح دادید لطفا به نوشتتون لینک بدید تا من بفهمم. مرسی

-------------
میرزا: اینجا نوشته بودم:
http://www.peakovsky.com/archive/2006/01/001331.php


نمي دانم گوشه اي از احساساتت بود يا نه . اما تمام اين نوشته ها مثل خواندن داستان ماركوپولو برايم جذاب و قشنگ بود . من هم همان جاهايي را ديدم كه تو ديدي . همان جور كه گفتي تصورش كردم و لذت بردم . نوشته هايت را هميشه دوست داشتم دوست جان ! اما اين نوشته هاي سفرت هر چند هول هولي بود و توي كافي نت هاي اين شهر و آن شهر با اين همه كامل بود . آن قدر كامل كه فكر كنم مي شود با كلمات دنيا را گشت .... رسيدن بخير . سال نو هم با كلي تاخير مبارك . هميشه به سفر و شادي ...


خوش اومدي ميرزا جان. راست مي گويي همه چيز را همين آدم ها مي سازند و سياه و سفيدش مي كنند( مطابق ميلشان!).
در ضمن اگر شعله هاي آتش را ديده باشي كه در آستانه ي مرحله ي سوختن هستي!


رسیدن به خیر میرزای دوست‌داشتنی وب‌لاگ‌شهر. این مدت خیلی کیف کردیم از خوندن سفرنامه‌ات. منتظر عکس‌ها هستم.


سفر به خیر میرزا!‌ (:


ميدونستم يه روزي گشنه ت ميشه برميگردي!!!


سلام محمد


رسیدن بخیر ...
مرسی که مارو تو لذت این سفر شریک کردی آقای آلیس!
این مقایسه که داری با ایران میکنی با توجه به دیدگاهت از سفر هم برام جالبه...
همینکه هواپیماتون تو فرودگاه ایران سالم نشسته خودش نوعی خیر مقدم اونم از درجه یکش بوده!

حس می‌کنم زندگی از همان‌جایی که رهایش کرده بودم ادامه دارد، حتی کمی ازش عقب مانده‌ام و مدتی باید بدوم.

ازین تیکه خیلی خوشم اومد.


رسيدن به خير


سلام ميرزاجان
رسیدن به خیر
من هم دلم برای آن رئیس بزرگ بدون چپق تنگ می شود، تو که جای خود داری قربانت.


سلام بسيار جالب و جذاب بود...
منتظر نوشته هاي بعدي ات هستم. كلي حال كردم.


سلام همسفر.
حالا از اين به بعد سربه سر كي بذاريم؟
تو از اين به بعد مي خواي سربه سر كي بذاري؟ پوريا كه ديگه نيست!


سفر بخير ميرزا :)


:) خوشحالم که سالم برگشتی و سلامت
کشکی کشکی ماهم مجانی و یجورایی کنارت بودیم.
خوش گذشت.


آقاجان مثل بچه آدم عکس ها رو بریز توی فلیکری چیزی. فتوبلاگ و این قر و قمیش ها برای چی دیگه؟

----------
میرزا: دوست عزیز، فلیکر از ایران فیلتر است.


سلام
آقا رسیدن به خیر
شما سفر نامه نویس خوبی هستید تو این مدت از نوشته های شما خیلی لذت بردم در مورد عکس ها هم کار بسیار خوبی می کنید که انهارا در وب می گذارید مشتاقانه در انتظار دیدنشان هستم


ذوق‌مرگ شدم وقتی خواندم که در و ديوار را رها کردی. اميدوارم سفر بعدی مقصدت يک فقره آدمی‌زاد موافق باشد که عمری دم‌به‌دمِ خوشی باشی. به زودی می‌بينم‌ات، وانت اينترنشنال!


متوجهم، بنده هم گفتم فلیکری چیزی. تو سر گوگل بزنی هزارتا سایت مشابه پیدا می‌کنی. این‌ها مثلا:
http://beta.zooomr.com
http://www.bubbleshare.com

---------
میرزا: از سایتهایی که معرفی فرمودی ممنون. ولی حالا ایرادی دارد ما یک فوتوبلاگ راه بیاندازیم؟ مگر ما دل نداریم؟


اين سفر كه به خير و خوشي گذشت اما با خيال فرار به اطاق روبرو ديگه نرو در اطاق مردم رو نصف شب بزن چون ممكنه اطاق روبرويي رات نده و ...



صفحه‌ی اول