«... و پیوسته، وقتی که مردی اندک پولی به دست میآورد میتوانست مشروبی بنوشد. گوشهها، میسایند و گرد میشوند. گرمی و آسایش پدید میآید، تنهایی پایان مییابد، زیرا انسان میتواند با فراغت مغزش را از دوستان پر کند، همچنین میتواند دشمنانش را براند و نابود سازد. در آبکندی مینشیند و احساس میکند که زمین در زیرش نرم میشود. سرخوردگیها، نومیدیها، اینها فروکش میکنند؛ آینده دیگر تهدیدآمیز نیست. گرسنگی در اطراف کمین نمیکند، جهان دلپذیر و بافهم میشود، انسان میتواند به هدفی که برگزیده است برسد. ستارهها آنقدر نزدیک میشوند که تقریباً میتوان بر آنها دست کشید، و آسمان به نحو شگفتی دلپسند میشود. مرگ دوست انسان میشود و خواب برادر مرگ. و یادگارهای زمان گذشته از خاطره بالا میروند؛ دختر جوانی که پاهایی به آن زیبایی داشت و یک روز برای رقص به خانهی من آمد – یک اسب – خیلی وقت میگذرد. یک اسب و یک زین. زینی که از چرم ساخته بودند. راستی کی بود؟ باید دختری گیر بیاورم با او درددل کنم. خیلی کیف دارد. شاید هم بشود و با او بخوابم. ولی اینجا جای خوبی نیست. و ستارهها خیلی پایین هستند، این همه نزدیک... مثل اندوه و شادی، همهی اینها لمس میشوند، و در حقیقت با هم تفاوتی ندارند. دلم میخواهد همیشه مست باشم. چرا میگویند مستی بد است؟ کی جرئت دارد این حرف را به من بزند! کشیشها. ولی آنها هم به طریقهی خودشان مست میکنند. این زنهای لاغر و نازا، ترشیده، ولی خودشان نمیفهمند، خیلی بدبخت هستند. مصلحان، ولی آنها زندگی را نمیشناسند و حق ندارند دربارهاش حرف بزنند. نه! ستارهها خیلی نزدیک، خیلی زیبا و خیلی دلپذیرند، من با برادر بزرگ دنیاها مخلوص میشوم. همهچیز مقدس است. حتی من...»
جان اشتاین بک، خوشههای خشم، برگردان شاهرخ مسکوب و عبدالرحیم احمدی، انتشارات امیرکبیر
بعد از سفر فرنگ سرعت دست جنابعالی هم بالا رفته است. راستی شناسنامه تان را پیدا کردید؟
--------
مصلحان، ولی آنان زندگی را نمی شناسند...