«... دست دادیم و من راه افتادم. هنوز به شمشادهای حصار نرسیده بودم که چیزی را به‌خاطر آوردم و به عقب برگشتم. از آن سوی عرصه‌ی چمنش فریاد کشیدم که: جماعت گندی هستن، شما ارزشتون به‌تنهایی به اندازه‌ی همه‌ی اونا با همه.
از این که این حرف را زدم همیشه خوشحالم. تنها دفعه‌ای بود که از او تعریف کردم، چون از آغاز تا انجام آشنایی‌مان از او خوشم نیامد. اول مؤدبانه سرش را خم کرد و بعد آن تبسم تابناک درک‌کننده صورتش را فرا گرفت، انگار که من و او در تمام مدت بر سر این نکته توافق داشتیم. کت و شلوار پرشکوه مچاله‌ی صورتی‌رنگش در مقابل سفیدی پله‌ها نقطه‌ی درخشانی از رنگ بود، و من به یاد شبی افتادم که برای نخستین بار سه ماه پیش به خانه‌ی اجدادیش آمدم. چمن و اتومبیل‌گردش پر از صورت‌هایی بود که سعی می‌کردند میزان فسادش را حدس بزنند – و خودش روی همان پله‌ها ایستاده بود و در حالی‌که رؤیاهای فسادناپذیرش را پنهان می‌کرد به‌سوی آن‌ها دست بدرود تکان می‌داد...»
اسکات فیتس جرالد، گتسبی بزرگ، برگردان کریم امامی، انتشارات نیلوفر


نظرات:

دوست‌اش دارم.


سلام دوست عزيز.ممنون از توجه ات. هميشه وبلاگتو مي بينم. موفق باشي


خوب بود.


مخلصيم قربان!


تلخي عجيبي دارد اين گتسبي بزرگ



صفحه‌ی اول