«...آن‌وقت به جای رفتن به آروشا به چپ پیچیدند، ظاهراً حساب کرده بود که بنزین دارد، و پایین را که نگاه کرد ابر صورتی پاره‌پاره‌ای دید که بر فراز زمین می‌گذرد، و در اطرافش، مثل اولین برف در یک بوران، که معلوم نباشد از کجا می‌آید، انبوه ملخ‌ها را دید که از طرف جنوب می‌آمدند، بعد رفته رفته اوج گرفتند و به نظر می‌رسید که رو به مشرق می‌روند، آن‌وقت هوا تاریک شد و آن‌ها توی طوفان بودند، باران طوری سیل‌آسا بود که انگار توی آبشار پرواز می‌کنند، سپس بیرون آمدند و کامپی سر گرداند و لبخند زد و اشاره کرد و آن‌جا، در پیش‌رو، تنها چیزی که می‌دید، به پهنای سراسر جهان، بزرگ، بلند، و زیرِ آفتابِ بی‌نهایت سفید، قله‌ی چهارگوش کلیمانجارو دیده می‌شد. و آن‌وقت بود که فهمید دارد به آن‌جا می‌رود...»
ارنست همینگوی، برف‌های کلیمانجارو، از کتاب بهترین داستان‌های کوتاه ارنست میلر همینگوی، گزیده و برگردان احمد گلشیری، انتشارات نگاه


نظرات:

همينگوي عاليه


چه اهمیتی دارد که فیلمبردار توی پنهان کی بوده؟ .... هر چند که خدا بودنش چیز جالبی می تواند باشد ...



صفحه‌ی اول