«...پدر اغلب عصرها می‌نوشت؛ با مداد، روی کاغذ کلاسور و با خط کشیده‌ی مهندسی‌وارش. روی تختش می‌نشست، میز پاتختی را می‌گذاشت وسط پاها و مدادش را با یک چاقوی سوییس‌آرمی – که من سال‌ها پیش به او هدیه داده بودم – می‌تراشید؛ کف اتاق‌خواب پر از تراشه می‌شد. مدادها را از یک مغازه اجناس 99 سنتی خریده بود. مدام نوک‌شان می‌شکست. حرصش می‌گرفت و بد و بیراه می‌گفت. زنگ که می‌زدم، پای تلفن مفصلاً حسرت قدیم‌ها را می‌خورد و از مدادهای «خودمان» یاد می‌کرد که «می‌شد بهشان اعتماد کرد». گاهی مدت زیادی فقط می‌نشست و برای کبوترهای روی بالکن سوت می‌زد. کبوترها هر روز می‌آمدند و به خرده‌نان‌هایی که مادرم برایشان می‌ریخت، نوک می‌زدند. خیلی‌وقت‌ها هم رشته افکارش را می‌برید و بلند می‌شد می‌رفت برای خودش نان و کره و عسل حاضر می‌کرد. سرانجام شروع می‌کرد به نوشتن؛ گاهی یکبند، سه ربع ساعت می‌نوشت و این برای آدم کم‌حوصله و دمغی مثل پدرم یک قرن بود...»
الکساندر همن، داستان زنبورها بخش اول، مجموعه داستان خوبی خدا، گردآوری و برگردان امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی


نظرات:

میرزا جان, اگر از دستم در رفت و کامنتک به نسبت قابل تحملی گذاشتم زیر مطلب شما، بیشتر به دلیل نقص فنی بود! پست‌های به نسبت قابل تعمل شما باعث می‌شود که گاهی ما گریپاژ کنیم و...
در ضمن به خاطر لینک بسیار بسیار تشکر.


آخرش طاقت نیاوردی میرزا :-)


اجازه ما هم به شما از اين به بعد مي گيم ميرزاااااااااا !!!
خب ميرزااا ... آدما كه سنشون بره بالا هم دست خطشون خوب مي شه هم كم حوصله مي شن ..
نمي دونم چرا اولي دست خط خوب حوصله مي خواد !! ...


شعری زیبا برای مهندس موسوی
http://pooyanews.blogfa.com/post-1379.aspx


خب كتاب رو نخوندم ...پريروزا هم كه ثالث بودم نديدمش..توي چشمه هم نبود...اما سعي مي كنم پيداش كنم...تجربه ثابت كرده نبايد كارهاي حقيقت رو از دست داد///



صفحه‌ی اول